آندراس گدو

 

مارکسيسم به مثابه فلسفه ی تاريخ

 

طرز تفکر گرامشی در ميدان تنش ميان "تاريخی گری مطلق" و ديالکتيک مادی گرايانه

 

"ما بايد يقين داشته باشيم، که طبع حقيقت آنست که اگر زمانش فرا رسد ظاهر می شود و تأثيرگذار است و بدين خاطر هيچ وقت زودتر از موعد ظاهر نمی شود و مخاطبان نا آماده ای را نمی يابد؛ و افراد هم نيازمند اين تأثيرند تا از آزمون امری ، که هنوز برای او شخصی است سربلند بيرون آيند و به اين اعتقاد، که ابتدا امری خاص است بصورت امری کلی دست يابند. 

 

 

آيا برای فعاليت نظری گرامشی ايده ی هگل ، که در "پديدار شناسی روح" "ذهن گرايانه" در انداخته شده بود، وليکن عميقا واقع گرايانه، يا حتی بايد گفت می توان درکی ماده گرايانه از آن داشت و بازانديشيد اعتبار دارد؟ برای يادآوری آثار فلسفی گرامشی اين مسئله ی اعتبار از دو نظر حائز اهميت است. اين انديشه ی هگل از يکسو به هسته ی مرکزی مقوله ی فلسفی تاريخی گری و تاريخی گری فلسفه تعلق دارد، يعنی به محتوای ذاتی فلسفيدن گرامشی و دقايق مرکزی انديشه ی او- به مفهوم تاريخی  گری، که درنگ ها و باز انديشی فلسفه ی او حول آن چرخ می زد؛ جايگاه و محتوای فکری اين طرح ويژگی آفرينندگی او را در روند تاريخی فلسفه ی مارکسيستی تعيين می کند، او آنرا مسئله ی کليدی می داند؛ انديشه ی او اينجا در حوزه ی تنش ميان "تاريخيگری مطلق" و ديالکتيک ماترياليستی گام بر می دارد.نتايج و تناقضات فعاليت فلسفی اش، امکانات ترقی فکری و يا حتی شکست موضعی اش در همين جا نهفته است.

محورهای مختصات زمانی پاسداشت انديشه و عمل گرامشی را نمی توان بسادگی معين کرد: اين زمان برق آسا، زمانی که گرامشی در آغاز فعاليت فکری اش بسر می برد فرا رسيد(2) و چنين بنظر می رسيد، که زمانی که در زندان به فعاليت نظری می پرداخت اين زمان سپری شده است. يک دهه پس از مرگش، تاريخ تأثير نوشته هايش، که تازه پس از مرگ او منتشر شدند آغاز شد. نوربرتو بوبيو، که موضعش نسبت به گرامشی را با فرمولبندی دوگانه ی "دلبستگی روشنفکری(فکری) و فاصله ی انتقادی" توصيف می کرد (3) (که دلبستگی روشنفکری و فکری را به معنای علاقه به کار فکری شخصی او، و فاصله ی انتقادی را نسبت به پايه ی مارکسيستی اين کار فکری وارد می دانست) در بازنگری به سال های سی و اوائل سالهای چهل چنين می گفت که:مارکسيسم تنها سويه ی فکری سترگ تفکر اروپايی بود، که نسل جديد کاملا از آن بدور ماند. تصويری که او در اينجا ترسيم می کند برای خود او نيز وارد است:" ما تنها زمانی که "دفترهای زندان" آنتونيو گرامشی منتشر شد،دريافتيم، که نه تنها مارکسيسم نمرده بود، بلکه الهام بخش يکی از بزرگ ترين آثار فلسفی آن دوران بوده است".(4)

بويژه در اين دوران اوليه ی انتشار آثارش با تلاقی و برخورد دوتا از عناصر اين نوشته ها موجب شيفتگی همگانی شد، يکی تازگی و ملاک توانايی فکری انديشه ی مارکسيستی، و ديگری سرنوشت فردی نويسنده ی آن. انديشه ی مارکسيستی در اين آثار دورنمای جهانشمول و ظرفيت شناخت خود را نمايان ساخت، در اثری که اگرچه پاره نويسی بود، اما موضوعاتی را در بر می گرفت و به آن می پرداخت که بی حد و اندازه بود و تقريبا همه ی گستره های واقعيت و دانش را تحت پوشش قرار می داد، و اين توضيحات جسته گريخته چارچوب يک "فلسفه ی بزرگ" در حال شدن را در روند انديشه ورزی و ترسيم طرح کلی آن برجسته می ساخت و محسوس می گشت. توضيحات مشروح و اشاره های معماگونه در کنار هم قرار داشتند، تأملات در بالاترين سطح انتزاع و تحليل واقعيت های تجربی و نتايج تاريخی يگانه و تک، که در آن واقعيت های مبتنی بر تجربی در متن مطلقيت در حال تحول نمايان می شدند و رويدادهای يگانه و امور واقع  واقع بودن کرخت و مجرد خود را از دست دادند.سرنوشت شخصی گرامشی بی آنکه در متن آثار تئوريکش، همخوان با اين قاعده ی کلی عينی گرايی که می گويد:de nobis ipsis silenum اشاره ای بر آن رفته باشد، در لابلای آن نهفته بود. خواندن اين اثر، به همراه نامه هايش از زندان نشان از نتيجه و گواه يک قهرمانی بدون ژست قهرمانانه، يک شورمندی سياسی و روشنفکری، که دست رد بر سينه ی هرگونه ايما و اشاره ی شورمندانه می گذارد. گرامشی اين سند ايمان انقلابی، نيروی عقلانی و توان ارادی در طی يک دهه گرفتاری در بند فاشيستی،تحت فشار دوگانه ی انزوای اجباری و بيماری، در موقعيت فردی نااميدکننده،؛ در چنين اوضاع و احوالی اثری شکل گرفت، مولف آن با سماجت و قاطعيت فائوستی در اعماق فلسفه گام نهاد و در همان حال پهنه های فراخ تاريخ و حال و روز انديشه ی آنزمان را طی کرد. اين فکر بدنبال مداخله درعمل آينده بود:بررسی "دفترهای زندان" بسختی حاکی از آنست، که گرامشی می دانست خود شخصا ديگر شرکتی در اين عمل نخواهد داشت. پس از شکست جنبش سياسی ای که عنصر هستی او بود، زمانی، که امکان شرکت عملی در اين جنبش از او سلب شد، معنای وجود فردی او، که بی دورنما بنظر می رسيد، در کار فکری پيگير خلاصه شد.

اگر اين عنصر فردی – وجودی را بياد آوريم، يعنی اين راه های عميقا سياسی فکر او، حتی در نحوه ی پرداختن به گرامشی در سال های بعد، نوعی تاريخی گری در انديشه و آثار او بچشم می خورد، که غرق زمان بوجود آمدنش نيست، و اينکه حيات دومش در مسير عينی شده و عقلانی اش محتوای مفهومی را از معنای فردی اش، از سرنوشت شخصی اش، که در بستر آن قرار داشتند، جدا می کرد. اين راه های انديشه در هر زمان دنبال می شود، دگرگون می شود و يا اينکه اين راه را ترک می کنند، در حالی که سمت و سوی راه پيمايی تاريخی اين انديشه ی هنوز زنده از تلاقی و تداخل محتوای عينی شده و منطق اجتماعی و معرفت تاريخی تکامل و چالش ها،اوضاع و معضلاتی که با آن درگيرند، و يا چون دقايق متن تاريخی تغيير يافته و متغير با آن روبرويند،  بر می خيزد.

والتر بنيامين بر اين عقيده بود که"درک تاريخی را اصولا بايد چون زندگی کردن آنچه که درک شده است برداشت کرد، و بدين سبب هم بايد آنچه که از تحليل "زندگی کردن آثار"،  و "شهرت" در يافته شد به مثابه مبانی حتمی تاريخ در نظر گرفته شود"(5).با اين وجود در نگارش ناخوانای يک تز مسئله ساز؛ که وجه مسئله ساز آن با وجه سئوال برانگيز و نامعلوم درک بنيامين از تاريخ  گره خورده است؛ يک بينش ديالکتيکی نهفته است: اينکه فهم تاريخی بودن يک دستگاه فکری ، که پيدايش، تأثير و حيات پسين آن را و بدين ترتيب ابعاد آينده ی آن را نيز در بر دارد، ناکامل و ناقص است، چرا که نه درگيری با گذشته را در خود دارد و نه وارد زمان حال می شود.

 

"تاريخ پيشين و سپسين يک امر واقع تاريخی، به شکرانه ی بيان ديالکتيکی اش در خودش نمايان می شود. بيش از اين حتی هر امر واقع تاريخی، که بصورت ديالکتيکی بيان می شود، موجب قطب بندی می شود و به ميدان تنشی تبديل می شود، که چالش ميان تاريخ پيشين آن و تاريخ پسينش، بوقوع می پيوندد. اين تاثير فعليت است که کارساز است. و يک امر واقع تاريخی پيوسته به قطب بندی ميان پيش زمينه ی تاريخی و پيامدهای آن می انجامد، هربار به يک شکل جديد و هيچگاه به راه رسم يکسان صورت نمی گيرد."(6)   

 

همانگونه که وقايع،رويدادهای و واقعيت های گذشته پی آمدهای بلاواسطه ای ندارند و با خصوصيات اوليه شان چهره نمايی می کنند، پس هر پيکره ی فکری (در همين رابطه همچون ابزار فنی و دانش فنی) تأثير خودش را بصورت حضور مستقيم در سير آتی حوادث به همراه دارد.تاريخی بودن درک شده ی محتوای فکری عينيت يافته هم در ديالکتيک شناخت رويدادها و واقعيت های تاريخی و هم در برداشت و فهم حضور مستمر محتوای فکری خانه کرده اند، اگرچه در هر دو رابطه ی روند تاريخی (چند لايه و چند پارچه) و تضادهای عينی آن گرد آمده اند. در ادامه ی حيات خلاقيت فلسفی گرامشی بازتاب اين تضادها، بويژه در نبردهای طبقاتی و دگرگونی های آن، جزر و مدها(فراز و نشيب های) و بحران های جنبش کارگری، در جريان های سياسی با همه ی نيازهای آن، هم در درنگ های از سر مصلحت انديشی، حرکت و رکود در سير انديشه ی مارکسيستی، و تکامل فلسفه خارج از چارچوب ديالکتيک ماترياليستی نمايان شد، و به بافت در هم تنيده ای از تفسيرها و تعبيرها، نقدها و تکانه های فکری خودويژه ای در آمدند. چالش های له و عليه گرامشی در تاريخ خود،با چالش های بر سر مارکسيسم، حتی صرفا فلسفه در هم آميخته است، تا آنجايی که آثار گرامشی به محل مناقشه ای تبديل شده است، که ريشه ی آن را نميتوان در آثار او يافت.

بدينترتيب راه های تفکر فلسفی گرامشی را جنگل انبوهی از تعبيرها و ضدتعبيرهای متعدد احاطه کرده است، بگونه ای که ديدن اين راه ها را از دور آسان می سازد، ولی در مقابل پرده ی ساتری بر آن می کشد.اگر راه هايی که تفکر فلسفی گرامشی پشت سر نهاد در پهنه ای پرماجرا، پرمعنا، انبوه و بهم فشرده و ناهمگن صورت گرفت، در مرحله ی بعدی سيری مارپيچی بخود گرفت، گسست يافت، شرح انديشه با توضيح آن در آميخت، و يا اينکه با اشاراتی که انديشه را محدود می سازد، با آن مباينت دارد همراه گشت و بدينترتيب اين راه های جداگانه به پرسش های جديدی منتهی شد و يا اينکه آنرا به پرسش نخستين عودت داد؛ اينجا و آنجا توان و وقت برای به فرجام رساندن انديشه به کفايت مهيا نيامد، و بدين مناسبت بود، که پرتو روشنی، که بر پاره ای از راه و يا پهنه نه چندان پر پشت اين انديشه تابيده می شود، می توان سمت و سوی کليت آن را در تاريکی نگاهدارد،و يا از ديدن آن باز دارد. و بدين سبب هم ضرورت بازبينی و بازگشت به اصل انديشه وآثار، زنده کردن خاطره ی بازخوانی و درک آن، تلاش چندباره و جسورانه ی فهم دوباره ی آن، بديهی است ، در اين کار هرگونه درک نوين فلسفی بايد پيش شرط ها و زمينه های مفهومی خود را درونی کند، و قادر نيست که خود را از چند و چون اين "زندگی کردن دوباره ی" آن رها سازد.

گرامشی در "دفترهای زندان" نوشته است:"روند تکامل تاريخی تماميتی زمانمند است، که حال حاوی تمام گذشته است، و از گذشته در حال آن چيزی تحقق می پذيرد، که جنبه ای ماهوی داشته باشد،بدون آن باقيمانده ی ناشناخته ای، که خصلتی ماهوی ندارد."آنچه که از دست رفته، يعنی به معنای ديالکتيکی اش بی اثر مانده، خودبخود بی اهميت بوده، توده ی بی شکل و اتفاقی، بدرد روزشمار می آمده تا تاريخ، يک رويداد سطحی بوده است".(7) اين تأملات گرامشی را نبايد کلمه به کلمه جدی گرفت –چرا که آنچه بدست فراموشی سپرده شده می تواند بعهدها در يادها زنده شود- آثار خود او از آزمون ملاک هايی، که خود تعيين کرده بود سربلند بيرون آمد، انديشه ها و راه هايی، که انديشه اش پشت سر گذاشت گم نشدند و در روند ديالکتيکی تاريخ تأثيرگذار بوده اند. در حکايت غمبار حيات سپسين آثار او نه تنها داستان هيجان انگيز راه هايی، که انديشه ای او پشت سر نهاد و سرنوشتی، که او خود دچار آن شد، بلکه حکايت آن روند تاريخی واقعی و ذهنی است، که حيات دنيای فکری گرامشی پس از مرگ او در آن متحقق شد.

 

کروچه با همدلی دردمندانه ای به مناسبت نخستين انتشار نامه های گرامشی از زندان نوشت:گرامشی "چون مرد انديشه به ما تعلق دارد" تراويدن اين جمله از قلم کروچه به منزله ی بزرگ ترين تحسين تلقی می شد.او نه تنها نسبت به شخصيت گرامشی و رنج و مصيبتی که متحمل شده بود ادای احترام کرد، بلکه استعداد و تکاپوی فلسفی او را نيز، تا آنجايی که از نامه های او بر می آيد مورد تقدير قرار داد. کروچه تائيد کرد که" طرح کلی و نوين فلسفه در در شکل نظری و ديالکتيکی اش،که کاری با سنت کلاسيک و پوزيتيفيستی ندارد، آن طرح کلی تاريخی يگانگی ميان فضل و فلسفيدن،که راه را بر برسميت شناختن همه ی مقوله های واقعی و خودبنياد ذهن گشود".(8) تفسيری را، که او اينجا بدنبال جا انداختن آن است،اينکه گرامشی در فلسفه پيرو کروچه است،سالها پس از آن با واکنش تندی، که نسبت به انتشار نقد بر کروچه و تاملات فلسفی در "دفترهای زندان" نشان داد پس گرفت. بجای اقامه  استدلال، حکم صادر کرد، مثلا آشکارا بيجا گرامشی را متهم به اين کرد، که اصل "نياز عملی" گرامشی را از پی کاوی آنچه که او نابوده اعلام کرده، يعنی انديشه و حقيقت، باز داشته است"(9).

قله ی ادعاهای کروچه در اين نکته پيداست، که گويا گرامشی بخاطر فعاليت های سياسی اش "قادر به آفرينش انديشه ی نوينی نبود" و اين اميدی که مارکسيست ها بر او بسته بودند، که "انقلاب شگفت انگيزی را به انجام رساند" (10) به ياس تبديل کرد. مخالفت قاطعانه ی کروچه با آثار تئوريک گرامشی، نه فقط تکذيب داوری های گذشته ی خودش بود،که گرامشی را يکی از شاگردان کروچه معرفی می کرد و برسميت می شناخت،بلکه در کنار مجادله اش با لابريولا، پيش گويی رد يک "مارکسيسم ايتاليايی" بشمار می رفت، که متاثر از تاريخی گری ذهنی بود، خط ممتد فکری، که از اسپاونتا،لابريولا-کروچه،جنتيله- به گرامشی امتداد می يافت.

تلاش برای جدا کردن سرنوشت شخصی گرامشی،استقامت اخلاقی اش، و عناصر ايمانی موجود در نامه هايی، که از زندان می نوشت از محتوای نظری "دفترهای زندان" ، اشاره به پيوندی، که ميان فلسفه و سياست در زندگی و آثار گرامشی وجود دارد را بهانه و يا دليلی برای تحقير ارزش انديشه های فلسفی او قرار دادن در سالهای پايانی دهه ی 40 و سال های 50 با شکست مواجه شد. چيرگی گذشته، و يا حتی سلطه ی انحصاری ذهنی گرايی تاريخی در فلسفه ی غير مذهبی ايتاليا، در اين سالها با مخالفت روبرو شده و فلسفه و مکاتب تاريخی گری ذهنی دستخوش انحطاط و زوال بودند؛ فرايندی، که بعدها به نبرد مرگ و زندگی ذهنی گرايی ايتاليايی نام گرفت(11) از همينجا آغاز شد.

در دوران اوج و رونق جنبش انقلابی کارگری از سرنوشت فردی و انديشه ی نظری با سمت گيری مارکسيستی، از پيوند ميان فلسفه و سياسی نزد گرامشی جذابيتی بر می خاست، که از مرزهای جنبش انقلابی کارگری بسيار فراتر می رفت، و حتی غير مارکسيست ها هم احترام و علاقه ی خاصی را نشبت به گرامشی نشان می دادند. چنانکه در پژوهش های آثار گرامشی مشارکت داشتند. اين امر نشانه و عاملی در فرايندی بود، که آثار نظری گرامشی به جزئی از گنجينه ی فرهنگ ملی فلسفه بحساب آمد.همين اوجگيری جنبش انقلابی کارگری موجب بوجود آمدن شرايط و انگيزه ای شد برای نزديکی به مارکسيسم و فلسفه ی آن، که پيش از رواج آثار نظری گرامشی آغاز شده و بدون تاثير آن بسط يافته بود. بدينترتيب طرح ها و نطفه های فلسفی آفريده شدند، که در پرسش هايی که مطرح کردند و محتوايی که داشتند به نتايجی همسان و يا در برخی نکات نزديک به تکاپوهای فلسفی گرامشی دست يافتند، در برخی موارد هم به نتايجی متفاوت از فلسفه ی گرامشی و يا حتی مخالف آن رسيدند. تا آنجايی، که اين تحول در نتيجه ی تجربه ی نبرد طبقاتی براه افتاده بود(12)، تحت تأثير تاريخی فعاليت سياسی گرامشی قرار داشتند،که بخشی از پراتيک جنبش کارگری مارکسيستی بشمار می رفت،اما خارج از دايره ی نفوذ فعاليت فلسفی گرامشی بکار تئوريک می پرداختند. بانفی،گيمونه، و يا دلاوولپه مبدا حرکتشان کروچه نبود؛ فاصله ی اوليه و يا تمايز نمايانشان نسبت به تاريخی گری ذهنی کی توانست تحت تأثير مارکسيسم به نقد ريشه ای فلسفه ی کروچه فرارويد(13)،خاستگاه ديگر فلسفی شان،يعنی پديدار شناسی، پوزيتيفيسم منطقی يا هگل ستيزی نوکانتی گرايانه مسايل و دشواری ها،پيش شرط ها و يا دام های فکری  متمايز از راه هايی، که انديشه ی گرامشی پشت سر نهاد را در بر داشت.

در دهه های پنجاه و شصت قرن گذشته فلسفه ی با سمت گيری مارکسيستی در ايتاليا تحت الشعاع آثار گرامشی بود: نه تنها تاثير اعجاب انگيز در هم تنيده بودن عظمت سياسی و شخصی او با وجهه ی آثار فلسفی اش، نه تنها پر مايگی و غنای فکری اش،  بلکه رابطه ای که با سياست ملی و تاريخ انديشه داشت متضمن نقش و منزلت مرکزی او بودند؛ آثار گرامشی در درون جنبش کارگری ايتاليا در آن دوران حضوری بلاواسطه و فراگير داشت. دو ويژگی درک گرامشی از مارکسيسم، که بعدها برای تفسير آثار گرامشی و پذيرش آثار نظری اش مشکل آفرين شدند، در اوضاع و احوال سياسی و فکری آن دوره نوع برداشت از گرامشی را تسهيل می کرد؛ دشواری های نهفته در آن ويژگی ها در دوران آغازين "ادامه ی حيات" آثار گرامشی بچشم نيامدند. نخست اينکه گرامشی در کار نظری يک انديشمند سياسی بود، طرح ها و تحليل هايش، پرسش ها و بررسی هايش در "دفترهای زندان" مسائل ناظر بر چگونگی و تاريخ سياسی را(که او آندو را در رابطه ای ديالکتيکی می نگريست) موضوع خود داشتند، رابطه ی ميان تئوری و پراتيک سياسی – نقش مرکزی ماکياولی در تاملات او برخاسته از اين نکته است -؛ مقوله های يک تئوری سياسی، که بايد بدان دست يافت و او در پی آن بود،(دولت، جامعه ی مدنی،هژمونی،بلوک تاريخی، و غيره) و نيز استراتژی شهريار مدرن، مشخصات اجتماعی تاريخ ملی و محتوای تاريخی- اجتماعی امر ملی.

گرامشی در ابتدا مارکسيسم را فلسفه می پنداشت.گرامشی کوشيد اين دو دقايق – چربندگی تئوری سياسی و برداشت از مارکسيسم به مثابه فلسفه ای تاريخی – را از راه يکسانی فلسفه-سياست به هم پيوند دهد. از سوی ديگر راهکارهای فلسفی او در ميدان تنش ميان "تاريخيگری صرف" و ماترياليسم ديالکتيک قرار داشتند، مفاهيم فلسفه،تاريخی بودن و پراتيک، که او بياری آنها برداشت خود از مارکسيسم بعنوان فلسفه را توضيح می داد، در همين ميدان تنش باقی ماندند، بعلاوه ی آنکه عنصری از ناپيگری،سياليت،چند پارگی را هم با خود به يدک می کشيدند.موضوعيت اين فلسفه در وحله ی نخست ناشی از راه های فکری آن بود، که سمت و سوی آن از "تاريخی گری صرف" به ماترياليسم ديالکتيک گرايش يافت(در حالی که اين گرايش با گرايش های خلاف آن هم تلاقی داشت)، و ديگر در کار پرسش و جستجوی فلسفه ی مارکسيستی،، در تلاش برای درک و کاربرد اين فلسفه در متن تاريخی بودن آن و در روند شناخت تدريجی اش.

نخستين اجلاس گرامشی در پايان سال های پنجاه حاکی از شکوفايی تفسيرهای گرامشی و پرداختن بدان بود. در شرح و تفسيرهای از گرامشی لنينيسم او، طرح سياسی ملهم از لنين او،که سبک معينی از کار سياسی را در بر می گرفت، بررسی های تاريخی- سياسی فرهنگ و جامعه ی ايتاليا در مرکز توجه قرار گرفت،(14) در عين حال آثار گرامشی در متن تاريخ تفکر فلسفی ايتاليا مورد بررسی قرار گرفت، بدون آنکه تلاش شود گرامشی دنباله کروچه قلمداد گردد و يا نطفه های فکری مارکسيستی اش مورد ترديد قرار گيرد و يا از ارزش آن کاسته شود.(15) اگرچه اين توضيحات حاوی مجموعه ای از بررسی های مربوط به گرامشی بود و ابزاری بشمار می رفت تا همچنان به آثار گرامشی پرداخته شود و مورد استفاده قرار گيرد، اين اجلاس علاوه بر آن نشان داد که انديشه ی گرامشی در فعاليت فلسفی با شمت گيری مارکسيستی اولويت داشت و حتی خارج از آن هم حضوری چشمگير داشت. با اين وجود نوعی از برداشت و نقد فلسفی گرامشی هم بسخن آمد،  که اگرچه برای سهم او را در درک تاريخی بودن شناخت ارج و منزلتی قائل بود، اما او را سرسری ذهنی گرا، و هم سنخ امپريو کريتيسيسم معرفی کرد، او را ساده انديش ناميد، و محتوای فلسفی انديشه او را به "تاريخی گری صرف" فروکاست، او را متهم به پيروی از هگل کرد، به اين استدلال که او با دلالت بر علم نفس فلسفه را بی مورد می شناسد.(16) برعکس اين برداشت، بدون يک انتفاد کلی بر فلسفه ی گرامشی و بدون مقابله ی عام فلسفه و علم، اين نظر بر زبان رانده شد، که انديشه فلسفی مارکسيستی را نمی توان در قلمرو مسائل مطرح شده توسط کروچه و گرامشی محصور ساخت، و اينکه اهمال در رابطه ی فلسفی با علوم طبيعی و رياضيات که ريشه در سنت ايتاليای پس از نوزايی دارد بايد هرچه زودتر برطرف گردد.(17) اگرچه در شرح و تفسيرهای از گرامشی که رواج داشت تنش های موجود در آن و ناپيگيری های موجود در آثار فلسفی او بندرت مورد بررسی قرار می گرفتند، اما تناقضات و درگيرها بر سر انديشه ی او و نيز اصولا ماترياليسم ديالکتيک، در حول و حوش اين اجلاس آشکار شد. در بحث های مربوط به آثار نظری گرامشی موضوعاتی که در سال های پايانی دهه ی پنجاه جمعبندی شده اند تا به امروز اعتبار خود را به عنوان مسائل گرهی حفظ کرده اند. حتی برای مخالفان گرامشی مارکسيست اين مسئله تعيين کننده است، که درک کنند گرامشی تا چه اندازه عميقا لنينيست بود و بر عکس دريابند که گرامشی تا چه حد ريشه در فرهنگ سياسی-فلسفی ايتاليا داشت.( 19)

شايد چنانکه بارها مشاهده شده است صحت داشته باشد، که ارج و منزلت آثارفلسفی گرامشی در ايتاليای سالهای 60 به اوج خود رسيد، اما چيرگی آن هم بر انديشه ی چپ آغاز به تزلزل کرد.(20) اين فرايند متناقض تا اندازه ای با اوج و حضيض (در سال های هفتاد با شکست) "گرامشی گری" فلسفی همراه بود و حتی موجب آن شد. دوپهلويی و ابهامی، که در واژه ی "گرامشی گری" نهفته بود در سياليت  واژه و در پديده ظاهر گشت. "گرامشی گری" فاقد خطوط و سيمای روشنی بود- ميزان معينی از گنگی و ابهام ذاتی آن بود-  اما با اين وجود دارای گرايش ها و تمايلات معينی بود، و شاخص ها و اجزای بی چون و چرايی داشت. اگرچه "گرامشی گرايی" بندرت بصورتی، که دارای پيوند درونی باشد معرفی می گرديد، ولی با اين وجود نشانگر يک جريان و گرايش بود؛ در پاره ای رساله ها و مقالات تزهای مرکزی گرامشی گری بصورتی پيوسته توضيح داده می شود،اما هستند مقالات بسياری، که (آميخته با ايده های فلسفی ديگر) گرايش ها و اجزای فکری گرامش گرايانه را بدون کاربرد واژگان آن، و يا در برخی موارد با رد اين واژگان القاء می کنند."گرامش گری" را نميتوان با آثار فلسفی گرامشی يکی گرفت، بلکه تعبيری ابهام انگيز و مشکل آفرين از آثار اوست و مطلق کردن اعتبار و جايگاه تاريخی محتوای فکری گرامشی در تاريخ فلسفه ی مارکسيستی است، که بدينگونه تفسير و دست چين شده است.

اگرچه تفاوت های هنگفتی در جزئيات درک از گرامشی در ميان "گرامشی گرايان" به چشم می خورد، ولی با اين وجود تاکيد بر جنبه ی غير مادی گرايانه و گرفتاری در چنبره ی ذهنی گرايی و برجسته نمايی آن ذاتی اين تفکر بود، آن را چون غايت و فرجام آثار او معرفی می کرد(21)، طرق فکری گرامشی، اگر به ماترياليسم ديالکتيک امتداد می يافت مورد انکار قرار می گرفت و لاپوشانی می شد، و بررسی های او در تئوری ديالکتيک را بی اهميت جلوه می دادند. آثار فلسفی گرامشی چون گونه ی غير ماترياليستی فلسفه ی مارکسيستی درک و معرفی و به منزله ی يک بديل کلی برای جريان فکری مادی گرايانه در مارکسيسم ارائه می شد. نتيجه ی اين گونه برخورد تقليل و تلخيص سه گانه بود: تعديل فلسفه ی گرامشی به خدشه وارد کردن بر محتوای فکری و راه های انديشه ی ديالکتيکی او، که به ماترياليسم ديالکتيک گرايش داشت، حتی تنش های موجود در انديشه فلسفی او و نيز ناروشنی هايی، که در آن وجود داشت کج و معوج جلوه گر می شد، و دشواری های اصيل موجود در فلسفيدن مارکسيستی را به موضوعاتی، که با اين گونه معرفی و تفسير از گرامشی مطرح می شد محدود و محصور می شد و موجب آن می شد، که رابطه ی متقابل و سازنده ی مطالعه ی انديشه ی فلسفی گرامشی، با فهم ديگر پرسش ها و روايت ها، نطفه ها و خطوط فکری موجود در تکوين فلسفه، تاريخ نگاری و اقتصاد مارکسيستی، از جمله آثار فرانتس مهرينگ، آثار اقتصادی و سياسی روزا لوکزامبورگ، و بويژه انديشه های سياسی لنين، غير ممکن گردد. "گرامشی گری" با چشم پوشی و غفلت از مسائل مشکل آفرين در پيوندی که گرامشی ميان فلسفه، تاريخ و سياست می ديد گرايش به آن داشت، که تفسير فلسفی گرامشی را بلاواسطه با استراتژی و تاکتيک معاصر سازمان سياسی جنبش انقلابی کارگری پيوند دهد و آنان را يکسان بشمارد. اگرچه شايد از لحاظ عملی اين امر مصلحت داشت، اما از لحاظ نظری اين تلاش "گرامشی گری" برای معرفی فلسفه ی گرامشی چون نوع مارکسيستی تاريخی گری ايتاليايی معرفی کند، که گويا می بايست بحث و جدل با نوع ارتجاعی و محافظه کارانه اش را در ساحت مشترک تاريخی گری فلسفی به انجام رساند با آن ناهمساز بود.

رابطه ی ادامه حيات فلسفه ی گرامشی با افول پندارگرايی تاريخی دارای خطوط و پيامدهای متناقضی بود: نقد گرامشی بر کروچه و ارتقاء مقام آثار فلسفی او ازعوامل انحطاط پندارگرايی تاريخی بودند. اين زوال اگرچه تائيدی بود بر فعاليت های کروچه ستيزانه ی گرامشی ، اما تأثير متقابلی هم در بر داشت، که موجب محدود شدن دايره اعتبار فلسفه ی گرامشی می شد: کوشش "گرامشی گری" بعضا متوجه آن بود، تا فلسفه ی گرامشی را بر خلاف نيت گرامشی در کليتش در حوزه ی مشترک با تاريخی گری فلسفی پندارگرايانه قرار دهد، و ديگر مستقل از "گرامشی گری" و درک نامتناسبشان از گرامشی، انحطاط و مرگ پندارگرايی ايتاليايی موجب آن شد، که در صحنه ی مباحث فلسفی جريان هايی رشد کردند و به صحنه آمدند- چون پديدار شناسی هوسرل، مکتب فرانکفورت، اصحاب نيچه، و اثبات گرايی قرن بيستم، که گرامشی به مباحث آنها نپرداخته بود، و يا اينکه جريان ها و مکتب های فلسفی که بر ضد فلسفه ی گرامشی برخاسته بودند، برای نمونه جريان نقد- ديالکتيک، که از مکتب دلا وولپه بر خاسته بود، و يا تاريخی گری ستيزی آلتوسر و آنتی هومانيسم نظری(23).

در اين ترتيب معکوس شده حفظ و يا بازسازی فعليت فلسفه ی گرامشی فقط از راه به کنار نهادن آثار گرامشی و گسست از "گرامشی گری" امکانپذير می بود، که می توانست گام گذاشتن در مسير ادامه ی راه های فکری گرامشی بسوی ماترياليسم ديالکتيک، ترک کژ راهه ها، و چشم پوشی کردن از يک تفسير غير نقادانه و غير تاريخی از گرامشی را متحقق سازد. اما اين امکان عملی نشد و فقط اجزايی از آن به تحقق پيوست: برخی از مدافعان آثار فلسفی گرامشی در تصويری که از گرامشی ترسيم و ارائه کردند پاره ای عناصر انتقادی را لحاظظ کردند، و به مرزها و محدوديت ها و نيز تضادهای موجود در فلسفه ی گرامشی و برداشت او از مارکسيسم اشاره کردند.(24)؛ ديدگاهی برجسته شد، که طرفدار هرچه مادی گرايانه تر کردن مارکسيسم بود، اما موضوعات خاص خود را بسط داد مانند، پيش شرط ها،مسائل و پيامدهای فلسفی آن و نيز ادامه ی حيات آثار گرامشی را در مد نظر گرفت. پس از زوال تاريخی گری پندارگرايانه چنين بنظر می آمد، که حداقل برای مدت زمانی کوتاهی،آن تاريخی گری ستيزی ناهمگن ، اگر چه نه کاملا بلکه به مقياس گسترده ای عرصه ی فلسفه ی با صبغه ی مارکسيستی را تصاحب کرده است؛ طيف گسترده ی آن، که با زير علامت سئوال بردن مفهوم تاريخ، و تائيد معينی از ماترياليسم و ديالکتيک(اما نه طرح ماترياليسم ديالکتيک) همراه شده بود(25) و تا  ديالکتيک ستيزی (26)همدلانه ای امتداد يافته بود. در هم شکستن گرامشی گری، عقب نشينی و از هم پاشيده شدن آن موجب آن شد، کف آثار گرامشی تا حدودی از "گرامشی گری" تفکيک بيابد ولی اين خطوط گسست آثار )گرامشی را هم از هم جدا کرد: اين انقطاع های جديد به تعلق فلسفه و سياست نزد گرامشی هم امتداد يافت.(27) برخی از مخالفان فلسفه ی گرامشی و عمدتا مخالفان ديالکتيک، که برداشت گرامشی از مارکسيسم را بعنوان فلسفه ی تاريخی يکراست رد می کردند و آن را منسوخ اعلام می کردند، چنين بنظر می آمد، که برخی از عناصر نظريه ی سياسی گرامشی را تائيد می کنند، آنهم با تفکيک اين عناصر از متن فلسفی انديشه ی انقلابی او و واژگونه سازی پايه ای معنا و مفهوم آن!

با کاهش علاقه مندی و دلبستگی به فلسفه ی گرامشی و رويگردانی از او نشانه ی بر آمدن بحران جنبش انقلابی کارگری بود، و اين قصد، که با از کف دادن دورنمای انجام تحولات اجتماعی، و با گسستن از مارکسيسم راهی بسوی خروج از اين بحران يافته شود."بازانديشی گرامشی"، که در اواخر سا های 70 شکل برنامه ای بخود گرفت، استفاده ی مصلحت انديشانه و مشروعيت جويانه از گرامشی و پايه ريزی يک "گرامشی گری" رسمی را رد کرده بود، خود از "گرامشی" فاصله گرفت(28)، اما منظور او از فاصله گرفتن از گرامشی، در اصل فاصله گرفتن از مارکسيسم گرامشی، از موضع و طرح سياسی جانبدارانه ی انقلابی او بود. بسط و گسترش اين گرايش، که دست بالا را هم گرفت به رويگردانی از مارکسيسم انجاميد، با اين ادعا که مارکسيسم را پشت سر گذارد و فراتر از آن جايگاهی برای خود بيابد.(29) رد کامل و مطلق مارکس و مارکسيسم به راديکاليزه شدن اين ايده انجاميد، که ما فراتر از مارکس و مارکسيسم قرار داريم، و اين ادعا مطرح شد، که با اعلام ترديد بر محور مارکسيسم   بدون مارکس و مارکسيسم هستيم: و اين رد کامل مارکسيسم را به گرامشی هم تعميم دادند.(30) آنها، که بدنبال رديه نويسی بر مارکس بودند، کوشيدند مارکس را به مباحث معاصر راه ندهند، و بدين ترتيب نمی توانستند چنين وانمود کنند، که خواهان بازگشت به يک سنت بودند، بلکه کاری که به آن دست زده بودند به معنای برباد دادن يک ميراث فکری بود(31). اين ميراث، که از مارکس و گرامشی بدست آنان رسيده بود، مويد آن بود که آرای گرامشی به سنت مارکسيستی تعلق دارد. اگر راهی که مارکسيسم در فلسفه ی ايتاليا سپری کرده از ديدگاه اگزيستانسياليستی و عمدتا هايدگری مشاهده شود، جنتيله، که مفسر هايدگر شناخته می شد نقش اساسی در اين تصوير بخود تخصيص می دهد و فلسفه ی گرامشی خاصيت روزمرگی بخود می گيرد.(32) مسکوت گذاشتن گرامشی و بدست فراموشی سپردن آن(33) که درباره ی آن سخن گفتيم بهيچ وجه به معنای آن نبود، که هيچ خود را با آن مشغول نمی داشتند(34)، بلکه بيرون راندن گرامشی و فرآورده های فکری او از حوزه های محوری کار و مجادلات روشنفکری محصول دو فرايند پيوسته به هم بود: از هم گسستن پيوند جنبش کارگری از مارکسيسم و تحول در موقعيت فکری(35) با پيش روی فلسفه ی پست مدرنيستی متاثراز نيچه و هايدگر.

 

آيا اين سکوت، و يا بدست فراموشی سپرده شدن آخرين پرده ی نمايش سياسی و روشنفکری آثار گرامشی است، و يا صحنه ای از ادامه ی حيات مهيج او در سر زمين آباء و اجدادی اش بود؟ اگر روايت تأثير بين المللی(36) آثار گرامشی را در نظر بگيريم  تصور وداع هميشگی با فلسفه ی گرامشی ، که حتی در زندگی فکری ايتاليا هم گمراه کننده و واهی بشمار می رفت، نقش بر آب می شود. در اين رابطه ی بين المللی است، که ادامه ی حيات فکری گرامشی نمايان می شود، در تعبير و تفسير آن، در جدال های فکری و پژوهش های ضد و نقيض آن، کار فلسفی از ديدگاه های نوين با دستمايه ای، که گرامشی فراهم آورده بود، اراده ی نظرياتی جديد، که با تفسيرها و تعبيرهای گذشته مغايرت داشتند و حرکت نوينی در حوزه ی مقولاتی ماترياليسم ديالکتيک موجب شدند. در ادامه ی حيات بين المللی تفکر گرامشی است ، که تنش های موجود در درون اين تفکر، در امکان های متفاوت و متنافض درک نهفته در آن دقيق تر نمايان می شوند و به چشم می آيند. محدود کردن آثار فکری گرامشی به "دفترهای زندان" ناقص جلوه دادن آنست. عدم توجه به فرايندی که به مجموعه ی فکری "دفترهای زندان" رهنمون شد موجب خدشه وارد کردن در جنبه ی تاريخی ارائه و درک آثار گرامشی خواهد شد.و اگر تفکر گرامشی در زمينه ی ديگر سنت های فلسفی و اوضاع و احوال معنوی قرار گيرد و در رابطه و موقعيتی ديگر و مسائل و جدال های متفاوتی مورد پرسش قرار گيرد، اين امکان فراهم می آيد تا از الگوی تعبير و تفسير گذشته فراتر رفت(اگر چه اين تعبيرها در نگاه بين المللی به گرامشی مورد توجه قرار گرفته می شود). اما از آنجايی ، که پويش بين المللی نقد و بررسی آثار فلسفی گرامشی همواره از نو تکرار می شود، از نو مورد مطالعه قرار می گيرد، تفسير های نويی ارائه می گردد، اين آثار از روند تداوم و گسست در حوزه ی توجه ملی به آن خارج می شود و سود و زيان تاريخ تاثير آن در بعد ملی در نظر گرفته نمی شود.

در فاز نخستين نقد و بررسی بين المللی گرامشی بسان "گرامشی گری" در ايتاليا اين روش عملی دست بالا را داشت، که انديشه ی گرامشی را روايت و سنت مارکسيسم غير مادی گرايانه جای دهد،اگرچه در درون اين سنت جايگاه ويژه ای به او اختصاص داده شد:"عظمتش او را در ميان همه ی چهره های اين سنت برجسته می سازد. منطقی است چرا که او تجسم وحدت انقلابی تئوری و پراتيک است، آنگونه وحدتی که سازگار با ميراث کلاسيک است" اين سطور را پری اندرسون در واگويی نقد اين سنت نوشته است."پس از گرامشی هيچ مارکسيستی را در اروپای غربی نمی توان يافت، که اين ميزان تاثير را داشته باشد".(37)

از آنجايی که تا به امروز محظوريت و دوگانگی طرح يک "مارکسيسم نقاد" و "مارکسيسم علمی" پابرجا مانده است، و گرامشی را زير مجموعه ی "مارکسيسم نقاد" بحساب می آورند(39)، با اين وجود در فاز دوم تاريخ تاثير بين المللی فلسفه ی گرامشی يک سويه فکری شکل گرفت،که بعلت تفکر مستقل و خودپويه در باره ی آثار گرامشی و در ارتباط با مسائل و مباحث معاصر فلسفه ی مارکسيستی از اين تنگنای محظوريت  رهايی يافته است. اين سويه فکری رو بسوی مفهوم مارکسيستی فلسفه و مفهوم فلسفه ی مارکسيستی دارد. تحول و بازبينی گرامشی در فرانسه بازتاب تغيير در وضعيت فلسفی در درون و بيرون مارکسيسم بود، که در ابتدا تعبيری اگزيستانسياليستی و انسان شناسانه بدست می داد و سپس تاريخی ستيزی و انسان گرايی ستيزی تئوريک حرکت می کرد و يا هر دو را به مثابه بديل در نظر داشت؛ تلاش برای کنار آمدن با مسئله ی گرامشی می توانست الهام بخش پشت سر گذاشتن اين بديل ها بشمار آيد.

در مباحث حول و حوش گرامشی در آلمان غربی(40) هنگامی که اين بحث با بحث وجود و ذات فلسفه ی مارکسيستی و فلسفه زدايی از مارکسيسم در هم آميخته شد موجب بروز چرخش معينی شد. کوشش برای فلسفه زدايی از مارکسيسم نيز به گرامشی استناد می کرد، و برای اينکه مارکسيسم بدون فلسفه را جا اندازد مجبور بود برداشت گرامشی از مارکسيسم به مثابه فلسفه ی تاريخی را کتمان کند. تائيد فعال تئوری ديالکتيک ماترياليستی بررسی تفکر گرامشی را می بايست در بر داشته باشد، بدانگونه که فلسفه ی گرامشی در سويه پندارگرايی ستيزانه اش و در پيوندش با جنبش کارگری برجسته سازد.

بر خلاف مباحث پيرامون گرامشی در فرانسه و آلمان غربی، که فلسفه ی گرامشی را در مرکز توجه قرار می دادند، و بعدها به تئوری دولت او پرداختند، موج مباحث گرامشی در انگلستان تحت تاثير تئوری های سياسی او قرار داشتند(اگرچه اين بحث ها هم از ابتدا دارای خطوطی فلسفی بودند)(42) از آنجايی،که بخشی از اين بحث ها گرايش به روبرتافتن از مارکسيسم داشت و سپس به پسا مارکسيسم در ارتباط با دولت و سياست روی آورد، نقد مارکسيستی در پاسخ به آنهم متوجه اين موضوعات شد. در تحليل "تنازع احکام گرامشی"(43) عناصری از فلسفه هم در کار بودند، و تشريح عينی  و انتقادی "چالش گرامشی"(44) و نظريات و ايده های مطرح شده، پرسش ها و تناقض های تئوری سياسی او به نظرگاه های فلسفی هم کشيده شد. در حوزه ی زبانی انگليسی پژوهش مستقل و بکر و اصيل فلسفی تاريخی گری گرامشی امکانپذير شد(45) که چرتويی نوين و واقع گرايانه ای بر فلسفه گرامشی انداخت.

جذر و مد بررسی و نقد فلسفه ی گرامشی، رابطه ی بلاواسطه ی سياسی آن در تاريخ تفکر در ايتاليا و نيز در حوزه بين المللی باهم فرق دارند و يا حتی در تضاد با هم قرار دارند. دو گرايش پايه ای برداشت فلسفی گرامشی، که در تاثير آن شکل گرفتند، ادامه ی حيات دادند و بازتوليد شدند در نهايت هم در تاريخ ملی و هم در تاريخ بين المللی تاثير آن مشترکند، که کم يا بيش و بسته به کشور و موقعيت شدت و ضعف می يابند، هر دو از ريشه از محتوا و جريان های فلسفی الهام پذيرفته اند، که از مرزهای ملی فراتر می روند. 

يکی از اين گرايش ها در نطفه ی خود از سوی انزو پاچی و نوربرتو بوبيو در سال های شصت طرح ريزی شدند، پاچی برخاسته از نظريات پديدار گرايانه- فلسفه ی اگزيستانسش و بوبيو بيشتر به علت و در چارچوب نوع فلسفيدن اغتلاطی اش. محور مرکزی اين تبيين برسميت شناختن تداوم "مارکسيسم ايتاليايی" بود، که گويا مشخصه ی عمده ی آن غير ماترياليستی و يا حتی ماترياليسم ستيزی آن بوده است.پاچی لابريولا را در کنار سارتر می نشاند، و لابريولا بنوبه ی خود، گرامشی و مارکس را در کنار هوسرل جای می داد. به لابريولا و گرامشی درکی هوسرل گرايانه از تاريخ نسبت داده می شد،"بين الاذهانی بودن تاريخی موجد آنست، که برای همه عوامل ذهنی عينيتی با اعتبار کلی صدق می کند"(46) و در نتيجه ی اين واژگون سازی رابطه ی تعين ميان عينيت و بين الاذهانی لابريولا و گرامشی و نيز مارکس تحت مفهوم فلسفه ی ذهنی گری گرد می آمدند. آنها مارکسيسم ايتاليايی و نيز مارکسيسم را عاری از ديالکتيک نمی انگاشتند، اما بنا به سنت غير عقلانی و ذهنی کردن ديالکتيک، جايگاه آن را بيرون از "علوم عينی" و در فعليت نفس منتقل می کردند. اگر قرار باشد انسان" در زمان حالی، که ما زندگی می کنيم، مفهوم تاريخ و حقيقت آن را دريابد"(48) شايد بتوان تفسيری پديدار گرايانه برای تاريخی گری کروچه يافت، اما ديالکتيک تاريخی، که لابريولا و گرامشی در پی درک عقلانی آن بودند از دست می رود.

بوبيو تز خود در باره ی "مارکسيسم ايتاليايی" را بدون آنکه اين محتوا را به پديدارگرايی هوسرل نسبت دهد فرمولبندی کرد. تز اساسی او با تز پاچی تلاقی داشت، چراکه او هم ماترياليسم ستيزی را وجه مشترک "مارکسيسم ايتاليايی" می دانست، و آنرا با فرمولبندی ساختگی تاريخی گری انسان دوستانه بيان کرد، و در نتيجه لابريولا و گرامشی با موندولفو، و نيز با جنتيله و کروچه تحت يک سقف قرار گرفتند(49 ).پيکونه در سالهای آغازين دهه ی هشتاد هر دو قرائت غير ماترياليستی و ماترياليسم ستيزانه ی "مارکسيسم ايتاليايی" را بهم پيوند داد. او فرمولبندی های پيشينيانش را تصحيح کرد( او بر آن نبود، که مارکس و يا گرامشی را چون هوسرل گرايان پنهان بپذيرد و معرفی کند، او در کتاب خود بنام "مارکسيسم ايتاليايی" پديدار گرايی هوسرل را شرح نداد، او اذعان کرد، که لابريولا طرح اجتناب ناپذيری تاريخی و مفهوم تداوم تاريخی را معتبر می دانست، و بدين ترتيب بود که او تزهايی را برای تفسيری پروراند، که خط ممتدی از اسپاوتا به لابريولا و کروچه تا گرامشی می کشيد. تفاوت ها و تضادهای ميان کروچه و لابريولا، گرامشی و کروچه در حال کاهش بودند و به صورت بی آزار تفاوت های ناشی از مدارج گوناگون راديکاليسم جلوه گر می شدند: کروچه مارکسيسم لابريولا را رقيق می کرد، و "مارکسيسم گرامشی در هسته اصلی اش فقط راديکاليزه کردن دوباره ی کروچه قلمداد می شد"(50) بنا بر اين تفسير گرامشی تا آخر پيرو کروچه باقی ماند و "اعتقاد و تعهدش را نسبت به مارکسيسم ذهن گرای تاريخی او، که ادامه ی بلاواسطه ی سنت ايتاليايی انديشه ی اجتماعی و سياسی از اسپاوتا تا لابريولا و کروچه بود از دست نداد"(51) سر آخر از تفکر و آثار گرامشی چيزی جز يک "خواب و خيال اخلاقی ناسازگار با ترکيب و استخوانبندی لنينی" باقی نماند، ديالکتيک درک ويژگی ناسازگار با مارکس و هگل، که درکی ابزار گرايانه از مفهوم و اولويتی بلاترديد برای زندگی و اصالت ذهن را پيش شرط خود قرار می داد.(52) آفرينش اين "مارکسيسم کروچه ای" نيز فقط بصورت مرحله ی ميانی در راهی بنظر آمد، که حتی به رد همين "مارکسيسم کروچه ای" و کتمان "ديالکتيک پديدار شناسانه" ختم شد.(53)

در راستای ديگر اشتغال  با فلسفه ی آثار فلسفی گرامشی نطفه ی انديشه ی ديالکتيک ماترياليستی به مثابه چراغ راهنما و محور تفسير آن قرار دارد.(54) در کنار آن يک فرايند تفکری در جريان است، که عناصر مهم فلسفه ی گرامشی را در گنجينه مفهومی ديالکتيک لحاظ کند، آنرا در تئوری در حال تکوين اين ديالکتيک بکار گيرد(55) و آثار گرامشی را در تاريخ ديالکتيک جای دهد(56). بوبيو، يکی از مبتکران گرايش مقابل، در اواخر سال های پنجاه بدنبال يافتن ديالکتيک در آثار فلسفی گرامشی بود."مسئله ی محوری برای مطالعه ی مارکسيسم نظری، همواره مسئله ی ديالکتيک باقی خواهد ماند. ديالکتيک به چه معناست. آيا اين لفظ "ديالکتيک" صراحت معنايی دارد؟ اگر دارای معناهای متفاوتی است، په رابطه ای ميان اين معناهای گوناگون برقرار است؟(57) برخاسته از اين صورت مسئله او پرسش خود را درباره ی ديالکتيک نزد گرامشی مطرح ساخت:"آيا مفهوم ديالکتيک برای تفکر گرامشی دارای اهميت است؟ آيا اين مفهوم در نظام نظری او محوری است يا فرعی؟ او اين مفهوم را چگونه و برای حل چه مسائلی بکار می گيرد؟

اين گونه ی طرح پرسش به تاکيد بر اهميت اساسی ديالکتيک نزد گرامشی ياری رساند و به بازسازی معانی متفاوت ديالکتيک در متن های او انجاميد. اما از آنجايی که اين نحوه ی طرح مسئله توصيف ضرور معناشناسی لفظ ديالکتيک را برجسته می ساخت، تامل درباره ی نقش ديالکتيک نزد گرامشی را به آن بخش ها و عباراتی در متن محدود ساخت، که لفظ ديالکتيک بکار گرفته شده بود. اما بعدها در پژوهش های مارکسيستی آثار گرامشی مفهوم کليدی آن بدست آمد و شرح داده شد- يعنی آنچه که تئوری معاصر را تفسير می کند و و آن ترکيب تاريخی که تفسير می شود؛ يعنی فلسفه ی گرامشی- و نظريات ، نتايج  و مسائل موجود در اثار فلسفی گرامشی در تئوری ماترياليسم ديالکتيک مورد مباحثه قرار گرفتند، بدين ترتيب طرح مفهومی ديالکتيک، هم با تمام معانی متفاوتی که بکار گرفته شده، و هم بدون کاربرد آن، در نظر گرفته شدند. برای گام برداشتن در راهی که انديشه گرامشی ميان ميدان تنش "تاريخی گری ناب" و ديالکتيک ماترياليستی طی کرده است، بايد با مفاهيمی کار کرد، که در اين ميدان تنش نشانگر دوگونگی معينی است، که در دورنمای تاريخی تئوری فلسفی مارکسيسم از ميان می رود. گرامشی در "دفترهای زندان" اين نظر را بيان کرده است، که مارکسيسم فلسفه ی تاريخی "تاريخی گری ناب"(58) است و با اينکار نه تنها بر اين نکته انگشت گذاشته است، که قرابتی با تفکر کروچه دارد، بلکه بيشتر خواسته است فاصله ای را که با کروچه بدست آورده است بگونه ای نقادانه برجسته سازد؛ کروچه هم همين "تاريخيگری ناب" را با محتوای مفهومی ديگری برای توضيح فلسفه ی پندار گرايانه ی خود بکار می گرفت.(59) با پرداختن به تفکر گرامشی روشن می شود، که معنای دوگانه ی "تاريخی گری ناب" نشانگر فازهای متفاوت اين تفکر است، و نيز حکايت از رابطه ی پر تنشی که با تاريخی گری کروچه و گسستی که سايه ی تيره ی خود را بر تفکر گرامشی افکنده است دارد. قطب ديگر اين ميدان تنش – يعنی ديالکتيک ماترياليستی – به منزله ی يک اصطلاح در تاملات گرامشی حضوری ندارد. غيبت اين اصطلاح مقدمه ی محتوايی و فلسفی خودش را دارد، بويژه ناروشنی معين مسئله ی ماترياليسم، ولی با اين وجود ديالکتيک ماترياليستی – تا جايی که نگرش واقع گرايانه و ماترياليستی به تاريخ و شناخت  در آثار گرامشی سر آخر چيرگی می يابند،(60) ( بدون آنکه وجه پندارگرايانه ی آن را کاملا بزدايند) وجه تفکيک ناپذير فلسفه ی او باقی می ماند و جايگاه آن را تعيين می کند.

 

 

4

 

اگر خودآگاهی تاريخی ديالکتيک ماترياليستی پرسش ها و پی کاوی هايی را، که گرامشی حول مسئله ی مارکسيسم به مثابه ی فلسفه ی تاريخی مطرح ساخت به ياد آورد و بر آن در بستر مفهومی تاريخی و فکری تکوين انديشه ی مارکسيستی درنگی نمايد، اين يادآوری به عنصری قوام بخش در شناخت اين سير تکوينی، که در آن آثار، انديشه ها و چالش هايی جای می گيرند، که اگرچه پيش از گرامشی و يا همزمان با او پديد آمدند، اما برای او ناشناخته ماندند، ويا اينکه او به بخش هايی از آن دست يافت و توانست در انديشه ی خود جاری سازد، و يا اينکه پس از گرامشی و بدون آشنايی با راه هايی که تفکر او طی کرد شکل گرفتند. برخلاف ظاهر منسوخ بودن فلسفی و سياسی گرامشی، و بر خلاف وداع  با آثار نظری او هرگونه کوشش برای مطرح ساختن "گرامشی گری" بر خلاف جريان حاکم محکوم به شکست است؛ فعليت و روزآمد بودن گرامشی فقط با کار فکری با اين آثار و پافشاری روزمره بر  تئوری ديالکتيک ماترياليستی امکان پذير است. طرح مفهومی تاريخی بودن واقعی و شناخت پذير، که گرامشی بر سر آن اصرار داشت، امروزه محور بحث های فلسفی را تشکيل می دهد، از جمله مباحث مربوط به واقع گرايی و نيز تامل فلسفی بر شناخت مبتنی بر علوم طبيعی؛ رابطه ی ميان نظريه و تاريخ، که يکی از پرسش هايی در تفکر گرامشی است، که مطرح گشته و پاسخ درخور را نيافته است؛ در حال حاضر اينها مسائلی برای رودررويی فلسفه و علوم تاريخی است؛ درنگ درباره بارفلسفه ای،  که درباره ی خود می انديشد باقی مانده است، موضعی برای جدل فلسفی، که همواره اشکال جديدی بخود می گيرد و مکررا مطرح می شود.

اهميت بلافصل پرسش هايی که گرامشی مطرح ساخته و پی کاوی فلسفه ی تاريخی مارکسيسم در موقعيتی، که جنبش کارگری مارکسيستی تضعيف شده شکست خورده و با بحران روبروگشته است، در حالی که از نفوذ مارکسيسم نه تنها کاسته می شود بلکه تا اندازه ای آن نفوذ گذشته را از دست داده است، در حالی که تزلزل و استيصال و ياس اذهان برخی از مارکسيست ها را هم مکدر ساخته و امکان درک اين تحولات را از آنان سلب کرده، و حتی به خود آمدن نقادانه را مسدود ساخته و انديشه را به نوستالژی گذشته و غرق شدن در تفکرات تسليم طلبانه واداشته، همواره برجسته تر می شود. طرح تاريخی بودن تئوری فلسفی مارکسيسم در چنين موقعيتی تداوم نقادانه و نطفه ی آغازی مجدد را در خود نهفته دارد، موقعيتی که تحت تاثير يک عقب گرد تاريخی است، بديلی است در برابر آن عملگرايی غير تاريخی، که کاربرد فلسفه ی مارکسيستی يا حتی مارکسيسم را در دهه های متمادی تحت تاثير خود داشته و هر آنچه که در دايره ی نفوذش وارد شده از اعتبار انداخته و آن را بگونه ای کج و معوج معرفی کرده و آن را ميان تهی کرده است. مطرح ساختن تاريخی بودن مارکسيسم به مثابه فلسفه در آثار گرامشی ، توضيح راه هايی در انديشه که به آن منتهی می شود و در آن وجود دارد- با تمام دشواری ها و کژراهه هايی که در آن وجود دارد، کوشش گرامشی برای پی جويی حتی دشوار ترين مسائل فلسفی، بررسی نحوه ی برخورد با پرقدرت ترين رقيبان فکری و عمل به آن، نشان می دهد، که مارکسيسم به مثابه ةيک انديشه ی جدی در تضاد کامل با نحوه ی درک عملگرايانه ی غير تاريخی از آن قرار داشت و هنوز دارد و راه نيل به شناخت ديالکتيک ماترياليستی از ميان برداشتن اين عمل گرايی غيرتاريخی را ضرور می سازد و آن را امکانپذير می کند.

هم ارز انگاشتن فلسفه، سياست و تاريخ نزد گرامشی نشانگر يک پيکر غامض و پيچيده و به يک معنا حتی مسئله ساز است (مثلا اقتصاد هم به مثابه يک تئوری و هم واقعيت در اين پيکر جايگاهی شايسته ندارد) او فلسفه را زير مجموعه ی برخی تاملات تاکتيکی در نظر نمی گرفت. از آنجايی که در اينجا سياست به منزله ی پراتيک تاريخی با هدفمندی تاريخی و با ملاک های تاريخی قلمداد می شد و به مثابه تاريخ درک می شد در عين حال مخالف جانبداری سياسی در تحليل واقعيات تاريخی بر می خاست.(61) در پولميکی که او در برابر پرودون و کتابچه ی "سلاخی هگل و ديالکتيک" نگاشت،گرامشی بر ضد ايده ی "انقلاب و بازسازی" به ديالکتيک هگل استناد جست و نوشت:"ديالکتيک هگلی، با وجود قائم بودن آن به نظرگرايی، بهيچ وجه چنين سلاخی ها و رام کردن هايی از اين نوع را مجاز نمی شمارد، ولی به واقعيت ستيزی و اراده گرايی ای نيز که در طرح برگسون نهفته است، ميدان عمل نمی دهد. گرامشی مخالف آن بود که فلسفه را بار سياست روز کنند:."در تاريخی واقعی روند ديالکتيکی به پاره های جزئی گوناگون تقسيم می شود، اشتباه است اگر هر آنچه که بلافصل وجود دارد، برايش يک معنا و مفهوم روش شناسانه تراشيده شود."(62)

گرامشی همين نظر و ايده را در رابطه با درک و معرفی فلسفه ی مارکسيستی هم بکار می گرفت و نشان می داد:"بقايای درک مکانيستی، که تئوری را چون ابزار و زائده ی پراتيک و يا تئوری را چون خدمه ی پراتيک می دانست"(63) همچنان وجود دارد. نقد گرامشی بر نظام مند کردن درسنامه ای با توضيحات مدرسی و مکتبی، مفاهيم عام غير تاريخی و ميان تهی انتزاعی، گزاره هايی که بدون بسط دادنشان و بدون چالش پيرامونشان تثبيت می شدند، ساده گرايی عامه پسند، با جامع و مانع بودن ظاهری شان و دست بالا گرفتن جنبه ی آموزشی در برابر وجه تئوريک – اين نقد آن خطری را در کاربرد فلسفه ی مارکسيستی پيش بينی می کرد، که بعنوان پيامد و تاثير متقابل نزول مرتبه ی اش بصورت يک درک غير تاريخی و عمل گرايانه بگونه ی تهديد آميزی حدت يافته است.

بازگشت به راه های فکری گرامشی به معنای گرايش مجدد به انديشه های سپری شده در اين راه نيست. "تاريخی گری محض" چنانکه کروچه و ژنتيله از آن دفاع می کردند، بدست فراموشی سپرده شده است؛ فلسفه ی نيچه، هايدگر، هوسرل و ويتگنشتاين، پوپر و کواين حاوی موضوعاتی هستند، که گرامشی به آنان نپرداخته است. با اين وجود عنايت دوباره به تفکر گرامشی در سه جنبه برای راه های آتی انديشه ی مارکسيستی حائز اهميت است. نخست اينکه چنانکه گرامشی معتقد بود مارکسيسم فلسفه ی خاص،بديع و فراگير خود را دارد. دوم آنکه او او بدنبال ديالکتيک غير پندارگرايانه و يا پندار ستيزانه بود و پرسش هايی را در اين خصوص مطرح می ساخت. سوم اينکه برای او مارکسيسم به منزله ی يک فلسفه ی تاريخی با موجوديت و عملکرد جنبش کارگری، اين "شهريار معاصر" که جامعه را زير و رو می کند پيوند ارگانيک دارد. اگرچه امروزه عموما پيوند مارکسيسم و جنبش کارگری قطع شده، اما راه های انديشه ی گرامشی الهام بخش جستجو برای يافتن امکانات نزديکی و پيوند دوباره ی ميان مارکسيسم و فلسفه ی آن در جنبش کارگری(64) و تعيين جايگاه نوين آن در اين جنبش ،برای دميدن حيات دوباره به پراتيک مارکسيستی است.

آثار گرامشی در راه پيدايش خود از دوران شکست، اعتلای جنبش انقلابی و شکست دوباره گذشته و عمدتا حاصل دوران شکست است. تنها پيروزی ای که او بعنوان يک نقطه ی عطف تاريخی به چشم ديده و درنگ هايی درباره ی آن کرده است، و موضع او را در دوران طولانی شکست دوم تحت تاثير قرار داده انقلاب اکتبر بوده است. در دوران اعتلای جنبش کارگری بين المللی و نيز اعتلای جنبش کارگری در ايتاليا، در دورانی که گرامشی تحت تاثير فلسفه ی تاريخی گری پندارگرايانه ی کروچه قرار داشت، گرامشی به نظرياتی دست يافت ، که ديگر مهر ديالکتيک تاريخی کروچه را بر خود نداشت و شکست ها و عقب گردهای محتمل بعدی را در نظر می گرفت:"تاريخ، که محصول عمل ممتد و ماهوی انرژی های گوناگون است، در نتيجه ی از ميان رفتن افراد، نابودی سازمان ها و نهادهای مبارز از حرکت باز نمی ايستد"(66) شکست جنبش کارگری و دمکراتيک، قدرت گرفتن و استقرار فاشيسم برای گرامشی بهانه ای برای رويگردانی از نگرش مارکسيستی اش نبود، چرا که او از همان ابتدا عقب گرد را جزئی از ديالکتيک تاريخ می دانست. او در اولين دفترهای زندان خود نوشت:"من به اين اعتقاد دست يافته ام، که اگر همه چيز از دست رفت و چنين بنظر رسيد که شکست خورده ايم، بايد دوباره به آغاز کار بازگشت و همه چيز را از نو آغاز کرد".(67) ايده های فلسفی او ، که بتدريج از طرح تاريخی گری پندار گرايانه رويگردان می شد و بسمت ديالکتيک ماترياليستی حرکت می کرد، الهام بخش رفتار فردی گرامشی در زندگی اش بود؛ مفهوم غير پندار گرايانه ی تاريخ چارچوبی بود برای فنا ناپذيری از ديدگاه واقع گرايانه و تاريخی برای کسی که در انزوای مطلق قرار داشت و اميد خود را از دست داده بود، ولی به کار فکری کشش داشت و معنايی برای آن جستجو می کرد و پيوندی ميان اين عمل خود و روند عام و عينی تاريخ را نمايان می ساخت. گرامشی تحت دشوارترين شرايط زندگی و پيکار آن چيزی را متحقق می ساخت، که برشت آن را چنين ترسيم می کرد:" زندگی کردن بدان صورت... با خود نساختن، دنبال دردسر بودن، کوچکترين تغيير را به جای يک تحول بزرگ جا زدن و غيره؛ اينهمه را نه تنها می توان مشاهده کرد؛ بلکه می توان آن را عملی ساخت".(69) زندگی برای گرامشی به اين صورت عام به معنای پايبند بودن به باورهای انسانی، که "اعتقادهای عميقی دارد و بهيچ قيمتی حاضر به دست کشيدن از اين اعتقادات نيست(70) و با ادامه ی مطالعات فلسفی خود بفکر روند آتی تاريخی و ادامه ی مبارزات طبقاتی بود، و برای آينده ای که قابل درک و فهم است نه آينده ای که بگونه ای وهم آميز و ناروشن جلوه می کند در پی آموختن از شکست ها بود. شعار گرامشی که عقل بد بين است و اراده خوش بين از تجربه ی زندگی سرچشمه می گرفت تا يک گزاره ی تئوريک: او به تجربه ی زندگی خودش به اين نکته دست يافته بود که با بدترين احتمالات بايد حساب کرد و بايد فکر خود را با آن سازگار کرد، و مصمم بود در صورت وقوع آن ثابت قدم بود، با اين اعتقاد که اين پايداری خوش بينانه دارای مفهومی تاريخی است. اين موضع و رفتار گرامشی که در تمام عمر خود آن را حفظ کرد مستلزم خوش بينی تاريخی در ارتباط با دورنمای مبارزه بود.(71)

با توجه به وضعيت فکری امروزين نبايد از چشم دور داشت که : راه های فلسفی که گرامشی پيمود، سرنوشت آثار تئوريک او و تاريخ تاثير آن نشانه ای است برای آنکه درباره ی فلسفه ی ديالکتيکی مارکسيسم، که او درباره اش فکر کرده و آن را دنبال کرده اين گفته ی هگل صادق است:" بايد بر اين باور باشيم که حقيقت زمانی که زمانش فرابرسد متحقق می شود"(72) اين حقيقت يک نقص تاريخی دارد و آن معيار تاريخی است (73) و اين تحقق يافتن که با عقب گرد و سد و مانع همراه است و گاهی آهسته می شود ولی هرگز باز نمی ماند،ماحصل تجربه و کار فکری است، نتيجه ی اعتماد به نفس خود، پايداری و آغاز نو است، که از نظر هويت روند گونه ی ديالکتيکی اش آغازی دوباره است.