درنگ هايی درباره ی تاريخ فلسفه

 

روبرت اشتايگروالد

منبع:

پيشروی روشنگری

فلسفه کلاسيک اروپا و ديالکتيک ماترياليستی

از مجموعه ی "مطالعاتی درباره ديالکتيک"؛

انتشارات پال روگن اشتاين 1987؛ کلن؛آلمان.

 

 

 

چاه  گذشته ژرف است. بهتر نيست بگوئيم ته ندارد؟

توماس مان

 

تاريخ فلسفه؟ آيا ارزشش را دارد که وقتمان را صرف آن کنيم؟ در حالی که خود فيلسوفان اذعان دارند که نمی دانند فلسفه چيست؛ که اگر می دانستند اينهمه فلسفه های رنگارنگ و فيلسوف های بی شمار، که همديگر را قبول ندارند، وجود نمی داشت. ديگر آنکه مدتهاست به اين نتيجه رسيده ايم که فلسفه پديده ی غريبی است، بافته ذهن است، اگر نگفته باشيم ديوانگی است.آيا بهتر نمی بود، که اين خيل عظيم فيلسوفان گوناگون همه ی آن نيروی ذهنی شان را در راه حل معضلات بشری بکار اندازند؟

نخست به ايراد دوم می پردازم.اگر اين فيلسوفان برجسته در برابر چشم جانمان صف بکشند، به اين نتيجه گيری مهم می رسيم که:ميان آنها نمی توان سراغ کسی را گرفت که در کوره ی سوزان چالش های سياسی عصر خود آبديده نشده باشد. بسياری از آنها انسان های کارآمدی بوده اند.

طالس، نخستين فيلسوف شناخته شده مغرب زمين است، که در تامين اتحاد شهرها برای دفاع از شهر زادگاه خود عليه تهديدی که از جانب ايرانی ها متوجه آن بود موثر افتاد، و با کندن يک تونل و تغيير جهت جريان آب به پيروزی ارتش عليه ايرانی ها ياری رساند.يک قضيه ی هندسی به نامش هست، و يک کسوف را از پيش محاسبه کرده است. او يک تاجر با تجربه بود. آيا می توان درباره او ادعا کرد که دنيا ديده نبوده است؟

در دوران باستان فيثافورث،گزنفون، امپه دوکلس،زنون(که يک ديکتاتور خون آشام او را بقتل رساند) آناکساگوراس(او به زحمت از زير حکم اعدام جان سالم بدر برد) پروتاگوراس، سقراط(که به اعدام محکوم شد) افلاطون و ارسطو، همگی تحت پيگرد سياسی قرار گرفتند.برای نمونه در سده های ميانه، آبلارد، اوکام و در عصر جديد، ساوونارولا، برونو، گاليله؛ پس از آن بسيار سهل است که از آن دسته فيلسوفانی نام برد که از لحاظ  سياسی به چشم نيافتادند. اينهمه زمانی قابل درک است،که مفهوم سترگ اجتماعی و يا بهتر بگوئيم خصوصا مفهوم سياسی فلسفه را از نظر بگذرانيم. اين امر مربوط از آنجا سرچشمه می گيرد، فلسفه ای که در يک جامعه طبقاتی شکل گرفته، همانا آگاهی اجتماعی، معرفت برای سمت دهی به نيروهای طبقاتی است؛ در کنش سياسی اين نيروها دخالت دارد و جانبدار است.اگر هم نتوان آن را مشاهده کرد، و يا در رابطه با سنت های کاملا انتزاعی و پيچيده و درهم برهم چنين است. مثلا آموزه توجِيه و طلب آمرزش لوتر را اگر در نظر بگيريم، قضيه ای است که به الهيات مربوط می شود، برای کسانی که به خدا باوری ندارند بی معناست و بی حاصل؛ اما آيا واقعا چنين است؟ اين تز يزدان شناسانه دارای قدرت انفجاری عظيم سياسی است. کاتوليک ها و پروتستان ها مشترکا بر اين عقيده اند که بشر گناهکار است و بايد اعمال خود را توجيه کند، و اگر کليسای کاتوليک بر اين عقيده است که با نيکوکاری است که می توان طلب آمرزش کرد؛ لوتر برخلاف آن نظرش اينست که نيکو کاری دستامد اين توجيه و آمرزش است(آمرزيدگان کار نيکو کنند) و اين آن نيروی انفجاری سياسی است. چرا که کليسای کاتوليک خود را آن نيرويی می دانست، که توسط آن هفت آئين مقدس، از جمله داد و ستد آمرزش انجام کارهای نيکويی را طلب می کرد که به توجيه و آمرزش بيانجامد.

آموزه ی توجيه لوتر همين موضوع و در کنار آن جايگاه و نقش اجتماعی کليسای رم را آماج حملات خود قرار داده بود. رم همه چيز هست، جز واسطه ای برای امپراطوری مسيح، که اين جهانی نيست. رم بيشتر به امپراطوری ضد مسيح می ماند. هنگامی که دهقانان بدنبال تحقق امپراطوری مسيح در اين جهانند، آيا بر خلاف مسيحيت عمل نمی کنند؟ چنانکه مشاهده می کنيم اين تز يزدان شناسانه و فلسفی لوتر،مستقيما و بی هيچ تناقضی سياسی می شود.

پس به اين نظر بپردازيم که اختلاف نظر و يا حتی دشمنی ميان فيلسوفان و فلسفه ها آيا نسبی بودن و يا حتی بيهودگی آن را نمی رساند؟

راست اينست، که اگر در مرحله های مختلف تکامل فلسفه دقيق شويم، نمی توان از رسالت عام فلسفه صحبت کرد. چرا که موضوع فلسفه همواره درحال تغيير است، تکامل می يابد. اما اگر از ديدگاه زمان حال و در رابطه با تحليل تاريخی – ماترياليستی داوری کنيم،می توانيم ادعا کنيم که اين تغيير در هر صورت يک قانونمندی را آشکار می سازد: هر طبقه ای که به مثابه سوژه تاريخی تازه وارد صحنه ی تاريخ می شود رابطه ی ويژه ی خود با طبيعت، جامعه و شناخت را جستجو می کند.امری که در فلسفه، نقش آن در سمت يابی و جهت گيری ديگر رشته های علمی موثر می افتد.در جوامع طبقاتی، که سرشار از تضادهای طبقاتی اند، گرداگرد اين هسته ی مرکزی سمت گيری فلسفی، گرايش های گوناگون فلسفی مغاير با آن دسته بندی می کنند. هنگامی که افلاطون (347-428) حتی در آثارش عليه بزرگ ترين رقيب هم عصرش دمکريت (360-460) به جدال برنمی خيزد.اما عليه پيش کسوتان و هم عصرانش استدلال می کند. آری هنگامی که او حتی نام دمکريت را بر زبان نمی راند، از آن رو نيست، که او را نمی شناخته است، او حتی بر آن بوده است که تمام آثار دمکريت را از بازار بخرد و نابود سازد.خير، اينجا دو تن از نمايندگان بی چون و چرای سمت گيری های عمده ماده گرايانه و ذهن گرايانه فلسفه عهد عتيق روبروی هم قرار می گرفتند.هر دو نمايندگان ايدئولوژيک نيروهای رقيب بودند.(در اينجا در ميان طبقه حاکمه يونان) در پس ظاهر اين "منازعه فلسفی" محتوای ژرف اجتماعی نهفته است، که بايد مورد کاوش قرار گيرد.علاوه بر آن، درست است، که ما در تاريخ فلسفه با شماری از فيلسوفان،  فلسفه ها و مکتب ها سر وکار داريم. تضاد بنيادين ميان سمت گيری ذهن گرايانه و ماده گرايانه، با مرحله های تکاملی متفاوتش، همراه با تضادی که ميان شيوه تفکر ديالکتيکی و غير ديالکتيکی با همه ی مرحله هايش وجود دارد.پس تاريخ فلسفه، تاريخ نطفه بندی، رشد و شکوفايی، پژمردگی فلسفه هاست.اين گياه بسادگی نابود نمی شود، بذری می نشاند که ادامه حياتش را تامين می کند.

ديگر آنکه آيا اين مشخصه فلسفه است؟ آيا در علوم روال ديگری حاکم است؟ آيا نبايد در علوم، که دستخوش تکامل دائمی است نيزبه همين منوال باشد؟ 

اما دانش در تاريخ، در حال تراکم دائمی است. مشاهده و پيگيری اينکه چگونه يونانی ها مفهوم و قانون را کشف کردند و چگونه به مقوله های بنيادی ديالکتيک دست يافتند،رشته های گوناگون حساب و هندسه را کشف کردند و برای نخستين بار درباره ی فرضيه اتم انديشيدند.

دانش با تمام پيشرفتی که داشته اين هسته تکامل يافته را با خود حمل کرده و بکنار ننهاده است. اين فقط برای يونانی ها صادق نبوده است. می توان به کشف حساب اينفی نی تسيمال (حساب ديفرانسيل و انتگرال) و هندسه ی تحليلی بوسيله فيلسوفانی چون نيوتن و لايبنيتس و دکارت اشاره کرد. بدين ترتيب تاريخ فلسفه به ما می آموزد که چگونه ساز و برگ عقلی ما برای فهم آگاهانه جهان پيرامون شکل گرفته و تکامل يافته است.

اين پرسش اما رواست که،آيا عليرغم نبود يک مفهوم عام که بيانگر تاريخ فلسفه باشد می توان تاريخ اين علم را نوشت؟ کسانی که می خواهند تاريخ فيزيک را معرفی کنند بخوبی می دانند فيزيک چيست!  اما تاريخ فلسفه ديگر از چه قماشی است؟

تاريخ فلسفه به ما می آموزد که برخی پرسش های بنيادی بارها مطرح می گردند؛ علت پديدها ها و اشياء کدامند، ذات آنها چيست، آيا می توان آن را شناخت؛ چگونه بايد زندگی کنيم، چگونه بايد عمل کنيم؟

عصرهای گوناگون، طبقات و شخصيت ها پاسخ های متفاوتی به اين پرسش می دهند. خواهيم ديد که چگونه پاسخ های گذشته مورد ترديد قرار می گيرند و يا نفی می شوند و چگونه پاسخ های گذشته در دل پاسخ های نو جا خوش کرده اند. علت اين کار چيست؟آيا ربطی به شخصيت فيلسوفان گوناگون دارد؟ آيا تاريخ فلسفه چيزی بيش از گردآمد پيشامدها و رخدادها است؟آيا اين امر می تواند تاريخی بيش از مجموعه ای از نکات طنز آميز زندگی نامه ای داشته باشد؟ می توان نشان داد، که اين وجه شخصی، هرقدر هم اهميت داشته باشد، نمی تواند قانونمندی های تکامل فلسفه را تحت الشعاع قرار دهد، می توان جايگاهشان را در بستر روند عمومی تاريخ نشان داد.مرکز تکامل فلسفه، مراکز شکوفائی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هستند.معلوم شد که فلسفه آگاهی عمومی طبقات و افشار اجتماعی است.برآمدن طبقات جديد تعيين کننده ی تاريخ، به چرخش در فلسفه، به پرسش های نوين و يا حتی به پاسخ های نوين به پرسش های گذشته می انجامد.محتوای سياسی فلسفه هم از همينجا برمی خيزد، که فلسفه را همواره وارد بزنگاه های مبارزات سياسی می کند.مبارزه ی گرايش ها و سمت گيری های ماده گرايانه و ذهن گرايانه، ديالکتيکی و ضد ديالکتيکی هم بر همين اساس جريان می يابد.

پس امکان آن هست، که موضوعی را يافت که تاريخ فلسفه آن را مورد مطالعه قرار دهد. و چنين تاريخی مهم است و خود جزء متشکله فلسفه است، چرا که آزمون تاريخی امکانات شناخت و رفتار و کنش، دريافت مادی و معنوی جهان پيرامون توسط بشر است، که جزئی از اين پرسش فلسفی است، که چه چيزی جهان را به هم پيوسته نگاه می دارد.

با اين وجود تاريخ فلسفه تهی از دستمايه کافی است. از عهد عتيق يونانی، برای دوران پيش از افلاطون فقط تکه پاره هايی در دست داريم و نقل هايی از فلاسفه درباره ی پيشينيان خود. تمام مجموعه اسناد تاريخ مکتب ارسطو از بين رفته است. آثار افلاطون تقريبا دست نخورده به ما رسيده است.اما درباره ی شاگرد او ارسطو، معلوم نيست آنچه که نقل شده واقعا از اوست يا خير.از فلسفه سده های ميانه ی بيشتر می دانيم؛ آنهم اگر صحبت از فيلسوفانی باشد که در سايه ی الطاف کليسای کاتوليک بسر می بردند!آثار "مرتدين" بجز آنچه که فيلسوفان عرب و يهودی نقل کرده اند، فلسفه دوران بورژوايی تماما ثبت شده و منابع آن موجود است.

تاريخ فلسفه بايد با توجه به اين واقعيت:

1-در پی درک فلسفه و فيلسوف در ارتباط با محيط اجتماعی اش باشد؛

2-بر همين اساس رابطه اش را در بستر تاريخ انديشه تحليل کند؛

3-ويژگی زندگی فيلسوف را در نظر گيرد؛

4-با در نظر گرفتن اين مولفه ها،بدون دخالت دادن غير تاريخی دانشی، که بعدها کسب شده و معيارهايی، که بعدها وضع شده اند، آثار فيلسوفان و يا فلسفه ی معينی را مورد ارزيابی و داوری قرار دهد؛

5-معيارهای درونی، مانند نبود تضاد منطقی، ناکافی است؛ تعيين کننده اين است که چه پرسش های نوينی را مطرح می سازد و چه پاسخ هايی را ارائه می دهد؛ به دانش و معرفت ما به چه حدی می افزايد.

مسائل عمده ای که در تاريخ فلسفه مورد منازعه قرار گرفته اند، هرچند دستخوش تحول شده اند، و پاسخ هايی که به آنان داده شده هم از نوع پيشرفته تری هستند، اما برخی از اين قضايا قدمت زيادی دارند، و عمری از آنان می گذرد، مانند ديالکتيک مادی و غير مادی بودن جهان، وجود وحرکت،تداوم و گسست،جزء و کل، کرانمندی و بی کرانی، در هر حال بايد همواره اين مسائل را که در تاريخ فلسفه مورد مباحثه قرار گرفته اند در مد نظر داشت. آگاهی به اين بحث های تاريخی ما را از نو دانستن بحث هايی که هنوز پاسخ های قانع کننده به آنها داده نشده و هر از چند گاهی از نو مطرح می شوند بر حذر می دارد.

نخست بايد ديد که تاکنون چگونه به اين مسائل پرداخته شده و چه فکری برای آن کرده اند. بی اعتنايی به مواد تاريخی موجب فضاحت است.

هگل تاريخ فلسفه را "گفتگوی سران"می دانست که ميان متفکران و انديشمندان بزرگ در تمام طول تاريخ ادامه داشته است. کسی که به اين گفتگوها گوش فرا دهد، شگفت زده خواهد شد، که اين متفکران بزرگ درباره ی چه موضوعاتی سخن گفته اند و در چه زمانی به کدام مسائل واقف بوده اند، و به چه علت چنان پاسخ هايی داده اند.

فلسفه محصول جامعه ی طبقاتی است، جامعه ای که به طبقات تقسيم شده است نمی تواند فلسفه يکسانی را ارائه دهد.همانگونه که مبارزه ی طبقاتی در تمام طول تاريخ جوامع طبقاتی امتداد يافته است،در تاريخ فلسفه هم تضاد ميان دو نظام فکری (جهان بينی) عظيم ديده می شود. فلسفه مغرب زمين، با تکامل ماترياليسم در مبارزه بر ضد اشکال جهان بينی های ماقبل علمی،اسطوره ای – مذهبی آغاز می شود . در برابر و در واکنش به پديدار شدن ماده گرايی، اشکال علمی جهان بينی ذهن گرايانه،يعنی فلسفه ايده آليستی شکل گرفت. هيچ روايت بورژوايی تاريخ فلسفه را نمی توان سراغ گرفت، که مبارزه ی اين دو وجه متضاد را به عيان مورد بحث قرار دهد. آنها می کوشند، بر عکس، اين تضاد را پرده پوشی کنند، برداشتی ذهن گرايانه از ماترياليسم بدست دهند و ماهيت آن را قلب کنند، و آن را غير فلسفی بنامند. اما آنها توان انکار اين تضاد را ندارند.وظيفه رويکرد علمی به تاريخ فلسفه اينست که علل و عوامل اين تضاد را مورد کاوش قرار دهد، و نقش هر کدام از جريان های گوناگون فلسفه را در روند تکاملی زندگی اجتماعی و آگاهی،شعور و معرفت انسانی بازگو کند.

يکی از خدمات ارزنده بنيانگذاران مارکسيسم اين بوده است، که با درک ماترياليستی از تاريخ آن ابزار تحليل علمی را بدست ما داده اند تا ما به کمک آن پيدايش و تکامل اشکال معرفت و آگاهی اجتماعی، از جمله فلسفه را مورد پژوهش قرار دهيم . برای همه ی جوامع طبقاتی صادق است که طبقات ستمگر و ستمديده وجود دارد.طبقات متخاصم بالاجبار جهان بينی ويژه خودشان را سامان می دهند تا به ياری آن بتوانند به موقعيت خود آگاهی يابند و اهداف و مقاصد خود را فرمولبندی کنند. منافع طبقاتی شان را توجيه کنند و به دفاع از آن برخيزند. اين جهان بينی ها می توانند به لباس های گوناگون درآيند.اشکال عمده ی آن عبارتند از:جهان بينی های مذهبی و فلسفی، در اشکال ماترياليستی و ايده آليستی آن.

جهان بينی فلسفی می توانست تنها پس از جهان بينی مذهبی شکل گيرد، چرا که دارای خصلت متعالی تر،عام تر و انتزاعی تری است. در حالی که مذهب الالقاعده نوع انسان گونه ی جهان بينی است ، که پرسش آن اينست، آفريدگار جهان کيست و هر جهان بينی فلسفی دارای دستگاه مفهومی خود است. حتی ايده آليسم هم به منزله ی يک پيکره ی فلسفی جلوه می کند،نه مذهبی.و اين پرسش مبنی بر اينکه خالق و آفريننده خداست يا خدايان، به يک پرسش مفهومی بدل می شود، به يک "چه" و يا يک ايده! پديدار شدن فلسفه مشروط می شود به :شرايط اجتماعی تاثيرگذار،توليد انبوه محصولات کاری،تجزيه کار به کار يدی و فکری، و نيز شکل گرفتن روشنفکران، پيدايش خط(نگارش) و پيش شرط های لازم برای ابزار نگارش؛ چنين حد بالايی از توليد،و دانش پيشرفته ی طبيعی اين همه پژوهش دقيق موضوع کار را ضرور می سازد و در کنار آن لزوم قياس، ارزش گزاری، طبقه بندی آن دسته از محصولات توليد که به صورت کال ادر می آيند نيز اهميت می يابد.اينهمه مستلزم کار فکری است ،که ذهن را از اسطوره سازی به کار عقلانی رهنمون می سازد. حاملان اين نوع معرفت در شهر-دولت های يونان اصناف شهری و بازرگانان بودند.آنان جهان بينی پيشا فلسفی و پيشا علمی را پشت سر خود نهادند.اينجا قصد من تشريح و بررسی مبارزه ای نيست که در اين جريان روی داد.هدف من برجسته کردن برنهادهايی است که در راه گذار از يک صورتبندی اجتماعی، مثلا جامعه بدوی، به يک جامعه ديگر، يعنی در مورد ما جامعه مبتنی بر نظام برده داری، نيروی ذهنی و سوژه تاريخی نوينی، به مثابه ی عامل اين گذار پا به پهنه یه اجتماع می گذارد.اين نيرو، به سهم و به سبک خود جامعه و تاريخ را به مبارزه می طلبد.اين امر در شيوه ی نگرش او به جهان متبلور می گردد.دانش موجود، در اين جهان بينی جای  می گيرد، بخشی از آن طرد می گردد، ارزيابی نوينی از آن صورت می گيرد و جايگاه تاريخی  آن معين می شود، تکامل می يابد و بارور و غنی تر می گردد.

تنها هنگامی می توان استنباط درستی از تاريخ ماترياليسم و ايده آليسم، يعنی مبارزه ای ، که ميان اين نظام های نگرشی در جريان است داشت، که ارتباط تفکيک ناپذير ميان شيوه ی نگرش به جهان را با مبارزه ی طبقاتی ای که در تمام گستره های اقتصادی،سياسی و اجتماعی در جريان است مشاهده کرد. يعنی بتوان پی برد که ايده آليسم، به مثابه جهان بينی عموما جهان بينی طبقات محافظه کار و ارتجاعی است، در حالی که ماترياليسم در اکثر موارد، جهان بينی آن دسته از نيروهای اجتماعی است ، که در راه دگرگونی مناسبات حاکم و عليه ايده آليسم مبارزه می کنند. روشن است، که خط فاصل ميان اين نيروها در هر حال بروشنی و صراحت امروز نبوده.، چرا که مناسبات طبقاتی پيچيده تر از امروز بوده است. اما تضاد عمده در گذشته هم، تضاد ميان استثمار شوندگان و استثمار کنندگان بوده است. اما نمی توان از وجود اين تضاد ، تضاد ميان ماترياليسم و ايده آليسم را استنتاج کرد. بردگان قادر نبودند جهان بينی فلسفی خود را تدوين کنند، حتی رعاياو بندگان هم از تحقق چنين امر مهمی عاجز بودند. دهقانان توماس مونتسر انقلابی بودند، اما جهان بينی شان مذهبی و ايده آليستی بود، بدين خاطر تباين ميان ماترياليسم – ايده آليسم، در نظام های اجتماعی پيشاسرمايه داری ، بازتاب تضاد ميان استثمار کنندگان و استثمار شوندگان نمی توانست باشد. تضاد طبقاتی در اينجا عامل تعيين کننده است، اما تضادی ، که ميان جهان بينی ها وجود دارد، در تضاد طبقاتی خلاصه نمی شود. مثلا مبارزه ميان ماترياليسم و ايده آليسم در فلسفه ی عهد عتيق مبارزه ميان برده داران و بردگان نبود، بلکه مبارزه ای بود ميان بخش های متفاوت طبقات ثروتمند. اما اگر طبقاتی وجود نمی داشت، پس جهان بينی های گوناگون هم دارای مبانی اجتماعی نمی بودند. اما احتمالا علل معرفت شناسی برای پديدار شدن آن وجود می داشت:عناصری از روند واحد شناخت که قائم به ذات می گردند و خاصيت مطلق پيدا می کنند، مثلا روندهای عقلانی برای درک سمت و سو و جريان های جداگانه ی فلسفی بايد مناسبات اجتماعی و زمينه هايی را که موجب پيدايش فلسفه ی  خاصی شده است، دقيقا و به تمايز مورد پژوهش قرار دهند. اما از آنجايی که مناسبات طبقاتی در جامعه ی گذشته بسيار پيچيده بوده است، طبيعی است که مبارزه ميان جهان بينی های ماترياليستی و ايده آليستی، اشکال گوناگونی را بخود گرفتند. اينگونه است که می توان به نظام های فلسفی برخورد که مبدا و مبانی اصولی اش ايده آليستی بوده، اما در همان حال خطوط ماترياليستی داشته اند. همانگونه نظام های ماترياليستی را می توان مشاهده کرد، که دارای عناصر نيرومند تفکر ايده آليستی بوده اند. اما در مجموع و بطور عام می توان گفت ، که نيروهای مترقی تاريخ راستای ماترياليستی فلسفه را نمايندگی کرده اند. مضمون پيشرفت فلسفه در تاريخ،پيشرفت درک ماترياليستی در فلسفه و مبارزه ی آن بر ضد ايده آليسم است.

ماترياليسم ديالکتيک جهان بينی پرولتارياست که رسالت برپا ساختن نظم اجتماعی سوسياليستی-کمونيستی را برعهده دارد و وظيفه دارد در يک روند طولانی تضادهای اجتماعی را از ميان بردارد و بشريتی عاری از تضادهای طبقاتی شکل دهد. اين امر به معنای يک جهش کيفی سياسی و ايدئولوژيک است، و علاوه بر آن يک جهش کيفی در سير انديشه فلسفی است.ماترياليسم ديالکتيک آغازگر دوران نوين جهان بينی ماترياليستی است که مبتنی بر علم است.چنانکه انگلس تاکيد می کرد ،ماترياليسم ديالکتيک به فلسفه ای که در ورای ديگر علوم ايستاده باشد نيازی ندارد، ماترياليسم ديالکتيک نقطه ی اختتامی است بر چنين فلسفه ای.همانگونه که اين فلسفه با پشت سر گذاشتن جهان بينی پيشا فلسفی در جوامع طبقاتی بوجود آمد، اکنون هم با از بين رفتن جامعه ی طبقاتی،نوع کيفيتا ديگری از جهان بينی،يعنی جهان بينی مارکسيستی شکل می گيرد.بدين ترتيب،فلسفه ی مارکسيستی فقط فلسفه ی پرولتاريا نيست، بلکه جهان بينی عام جامعه ی نوين و بی طبقه است.برای نخستين بار جهان بينی يگانه، واحد، جامع و همسازی پديدار شده است، که با مناسبات اجتماعی جامعه ی نوين بی طبقه که در حال شکل گرفتن است همخوانی دارد.تضاد ميان ماترياليسم و ايده آليسم را از ميان بر می دارد. اين جهان بينی عينی،علمی و منطبق با واقعيات است.ت اريخ بشر، تاريخ مبارزه برای از ميان برداشتن اسارت، استثمار،طبقات، تکامل جهان بينی بسوی ماترياليسم ديالکتيک به مثابه عالی ترين شکل جهان بينی سير می کند. ما هنگامی که تاريخ فلسفه، يعنی چالش ميان ماترياليسم و ايده آليسم را با اين ديد مورد پژوهش قرار می دهيم، تابدانيم عنصر ارزشمند، مثبت و مترقی آن کدام است، می توانيم اين پرسش را به منزله ی معيار قرار دهيم، که هر کدام از سويه ها و جريان های فلسفی، دارای نطفه، جوانه و جوانبی  است که پيشروی کند و طولانی جهان بينی علمی و ماترياليستی را ممکن سازد.تاريخ علمی فلسفه، تاريخ نطفه بندی،پيدايش و تکامل ماترياليسم فلسفی است.و از آنجايی که در مبارزه بر ضد ايده آليسم شکل گرفته، پس تاريخ فلسفه، تاريخ مبارزه ی ماترياليسم عليه ايده آليسم است.

1-فلسفه آن نوع از جهان بينی است،يعنی نگرش به کل جهان،که شيوه های عقلانی، مفهومی، داوری کننده و استنتاجی را بکار می گيرد؛ در راه رهايی از نوع جهان بينی های اسطوره ای – انسان واره ای می کوشد؛ جهان بينی است که استدلال می کند، اقامه ی برهان و اثبات می کند؛ بجای آن که بر ايمان و عقيده تکيه کند. اشکال فلسفی ايده آليسم هم از اين امر تاثير پذيرفته اند.

2-فلسفه رابطه ی عام و ذهنی نيروهای طبقاتی را نسبت به طبيعت، جامعه و شناخت،تعيين می کند و جايگاه انسان را در طبيعت، جامعه و پروسه شناخت روشن می سازد.

3-فلسفه در نتيجه ی پديدار شدن جامعه ی طبقاتی، به مثابه عنصری از اين جامعه، که عملکردی در مبارزه ی طبقات دارد، بوجود آمد. شکل گرفتن جامعه ی طبقاتی برشی چنان تعيين کننده در تاريخ بشر بوده است که به همراه آن نوع جديدی از جهان بينی بوجود آمد. از اين به بعد هر سوژه تاريخی(نيروی ذهنی) که پا به صحنه ی جامعه می گذارد،طبقه ای که صورتبندی را تعيين می کند، وبا هر مرحله ی جديدی از جامعه ی طبقاتی، نوع جديدی از جهان بينی را شکل می دهد.عمده اينست که رابطه ی اين نيروی ذهنی تاريخ نسبت به طبيعت، جامعه و شناخت از نو تعيين شود.

4-تقسيم کار اجتماعی،بويژه جدا شدن کار يدی و فکری از هم،از شرايط بوجود آمدن فلسفه است.از آنجايی که اقشار معينی از کارورزان فکری وقت و توانايی پرداختن به فعاليت فلسفی را دارند، و رشد مبادلات کالايی هم زمينه مساعدی بوده است ، تا در همبودهای مختلف دريابند، که برای تفکر مفهومی عمده چيست.

5-فلسفه در مراکزی رشد کرد که اقتصاد،سياست و فرهنگ عمومی شکوفا می شد، و اين برخلاف آن تزی بود که ادعا می کرد سرچشمه ی فلسفه فقط در مخيله ی متفکران بزرگ است. پس بايد تاريخ فلسفه را در بستر تاريخ عمومی بررسی کرد.

6-البته فلسفه هنگامی که پديدار می شود، شرايط رشد، خطوط و منطق تکاملی خودش را هم  دارا می شود (مثلا در مبارزه ميان دو جريان اساسی و عمده و فيلسوف هايی که در عين جدال با هم مشرب فکری مشترکی دارند و از هم تاثير پذيرند)، به سنت های فکری معينی می انجامند ، که بايد مراقب بود اين رابطه گسست ناپذير بماند.

 

ما فلسفه ی بورژوايی را به دو مرحله ی  تکاملی تقسيم می کنيم.نخستين مرحله، به مطالعه ی مرحله ی تکامل فلسفه بورژوايی پيش از پيروزی بورژوازی می پردازد، و دومين مرحله، به بررسی تکامل فلسفه بورژوايی پس از پيروزی آن .هر دو مرحله ، مرحله بندی زيرين خودش را هم دارد.نخست مرحله ی فلسفه ی  بورژوايی دوران انقلاب های آغازين بورژوايی است.اين جا مسئله بر سر آنست ، که اين نيروی ذهنی(سوژه تاريخی) نوين بدنبال يافتن رابطه ی  جديدی با طبيعت، جامعه و شناخت است. اين مرحله، مرحله ی کشف ، اشغال و حراست از قلمرو است.در اينجا بايد در ارتباط با رابطه با طبيعت فلسفه ی آگريپا تا گاليله را نام برد.برای نظريه های اجتماعی اين خط به هابس می رسد و در تئوری شناخت به جان لاک.دومين مرحله ی دوران نخست،مرحله ی زمينه چينی نبردهای تعيين کننده ی طبقاتی بر ضد  نيروهای ارتجاعی فئودالی است،که عليرغم  پيروزی در هلند و انگلستان،باز شعله ور می گردد.علت آن هم اين بود،که پيروزی در انگستان، با يک سازش ميان بورژوازی و اشراف زمين دار امکانپذير شد و در هلند، که کشور کوچکی است، اين پيروزی از آن نيروهای نسبتا کوچکی شد که نمی توانست در مقياس قاره تاثيرگذار باشد.فرق ماهوی در اين امر نهفته است، که بورژوازی در اين مرحله،برخلاف فئوداليسم و بر خلاف سازشکاری بوژوازی انگليسی، در حال زمينه چينی انقلاب خود بود.اين مرحله، مرحله ای بود که بورژوازی طرح ها و سيستم های کلی را تدارک می ديد، که لزوما می بايست اساسی خردگرايانه داشته باشند،زيرا نمی توانستند، خود را با واقعيت موجود (پيشا بورژوايی) وفق دهند.

دوران دوم، که دوران تکامل فلسفه ی بورژوايِ پس از پيروزی بورژوازی است، آزمون گرايی انگليسی، اثبات گرايی متقدم فرانسوی، ماترياليسم مکانيکی آلمانی و کانت گرايی نوين در نخستين گام های خود ، به يک معنا خصلت نمای اين مرحله است. در عين حال بايد تفاوت های مهمی را در رابطه با مرحله ی رشد تاريخی بورژوازی اين کشورها در دوران مفروض در مد نظر قرار داد.بويژه بايد توجه داشت ،که مثلا اثبات گرايی متقدم در فرانسه و در مرحله ی نخست رشد کانت گرايی نوين در آلمان،دوره ای بود که مخالفان جديدی در سيمای پرولتاريا، نمايان شده بودند و بورژوازی را وا می داشتند تا در جبهه سايی جديد، به اتحاد های نوينی تن دهد، اتحاد هايی که خصلت ايدئولوژيک کسب می کردند.در اين مرحله ی نخست ، جريانی از اعتراض و آشوب رمانتيک هم به چشم می خورد، که خصلتی بورژوايی داشت.اعتراض رمانتيک "سرمايه ستيزانه"ای از نوع بورژوايی آن.مرحله ی دوم دوره دوم، ضد انقلابی شدن آشکار فلسفه ی  بورژوايی است. مرحله ی گذار به امپرياليسم، دوران بحران های عمومی سرمايه داری، که مترادف است با انقلاب اکتبر.

در پاره ای از شهرهای کناره ی دريای مديترانه، در قرون 14 و 15 ميلادی سرمايه داری رشد نيرومندی يافت، صنوف بوجود آمدند. در مراکز تجاری ای که به شرق و هند راه داشتند، خانواده های تاجر پيشه ی قدرتمندی پيدا شدند که در برخی از شهرها ، مانند  فلورانس، جنووا، و ونيز قدرت سياسی را بدست گرفتند.در ساير نقاط اروپا اين شرکت های تجاری سرمايه داری، در مبارزه عليه سلطه ی نيروهای فئودالی وارد اتحاد با قدرت مرکزی سياسی شدند، مثلا خانواده فوگرها و ولزرها با قيصر آلمان،و يا اينکه چون هانزه ها(اتحاد های شهرهای بندریو تجاری لوبک، هامبورگ و برمن) اتحاد های نيرومندی را ايجاد کردند.اختراع مواد منفجره، نقش نظامی شواليه ها را از بين برد. اين دوره دوره ی اختراعات مهم و انقلابی در توليد است.گاوآهن،چرخ ريسندگی و بافندگی، چرخ های هيدروليکی،دمنده ها، کوره بلند، قطب نما، چاپ کتاب، نخستين ساعت های جيبی، حساب بر پايه ی دو،حساب داری دوبل، رواج يافت.ب ورژوازی در حال رشد با گسترش تجارت مرزهای موجود را پشت سر گذاشتند.پرتغالی ها جزاير آزور را کشف کردند، دياز آفريقا را دور زد، داگاما با دور زدن آفريقا از هند سر در آرود. ماگلان، با کشتی جهان را دور زد. سر آخر مرزهای شناخت کيهان هم در هم شکسته شد.فلسفه ی  بورژوايی بيش از پيش به مسئله ی بيکرانگی بودن جهان پرداخت؛ نيکولاس کوزانوس و بعدها تحت تاثير او، برونو خود را با اين قضيه مشغول داشتند. اين دوران، دوران رشد و شکوفايی علوم بود. ميان سال های 1386 و 1506 فقط در آلمان 18 دانشگاه پايه گذاری شد.

افق های تنگ ديد فئودالی هم از لحاظ عقلی،سياسی و جغرافيايی منفجر شد.تصويری که از جهان وجود داشت هم از نظر جغرافيايی و هم کيهان شناسی بسط يافت.

نه فقط پديدار شدن سرمايه داران تجاری قدرتمند که ثروت های کلانی بهم زده بودند حاکی از نزديک شدن مقدر پايان فئوداليسم بود، بلکه پرشماری قيام ها و جنگ های دهقانی در فلاندرن ، فرانسه، انگليس،اسپانيا و آلمان، ونيز قيام های هوسی ها و بعدها در هلند نيز نشانه اين افول بود. اگر يک تصوير زمانی فلاسفه ی آن دوران را ترسيم کنيم می توان مشاهده کرد که :بجز کوزانوس که همگی منکر او بودند، مگر برونو، در مغرب زمين،از نيمه ی دوم قرن 14 تا نيمه ی دوم قرن 16 فلسفه ای، که به معنای معتبر عصر "آفرينش سيستم های متافيزيکی" شناخته می شد، وجود نداشت.از يک سو مکتب مدرسی،شوق و ذوق پرداختن به اين فلسفه را ضايع کرد و از سوی ديگر به سبب انقلاب های متقدم بورژوايی موضوع فلسفه تغيير يافته بود. مسائل ناظر بر فلسفه ی طبيعت،علوم طبيعی و مسائل سياسی در مرکز توجه آن قرار گرفتند.منظور از فلسفه ی طبيعت، مثلا نزد پارازلزوس، کليتی بود که انسان و سياست را هم در بر می گرفت.و بر خلاف درک مدرسی و متأله طبيعت، مسئله بر سر شناسايی آن به مثابه هستی مستقل بود.

چنانکه پيش از اين گفتيم :هنگامی که سوژه ی تاريخی در نقطه ی عطف دو نظم اجتماعی تغيير می يابد، راه و رسم ديگری نيز برای رويارويی با طبيعت،جامعه و شناخت آن شکل می گيرد و خصلت فلسفه نيز دگرگون می شود. اين امر درست در سده های 16و 17، در عصر پيدايش بورژوازی و در زمانی که جای نيروهای فئودالی را به مثابه سوژه تاريخی اشغال می کرد، بهتر از هر زمان و دوره ديگری از تاريخ فلسفه قابل رويت است.

کدامين دگرگونی بنيادين نيازمند تعميم در بعد نگرش به جهان است؟ مسئله بر سر دگرگونی و تحولاتی است که در پهنه ی نيروهای مادی توليد روی داده است و جملگی موجب آن شده اند که شيوه ی توليد نوينی جانشين شيوه ی توليد فئودالی گردد. بدين ترتيب سياست با پرسش های نوينی روبرو گشته است.طبقه ی نوين حاکم در پی سلطه ی عام در جامعه نبود، آنها در نظر نداشتند ،که به راه و روش تعيين رابطه ی انسان و طبيعت توسط ايدئولوگ های فئودالی تن در دهند.شيوه ی رويکرد نوين به پرسمان های گرهی جامعه و طبيعت بدون وارسی نقادانه ی توان شناخت ما، و يا نقش "نفس"، يعنی کشف فرديت، در همه اين ملزومات مقدور نبود. چنين بود ،که زمان نو روح نوين همخوان با خود را می طلبيد و  خصلت نوين فلسفه را ضرور می ساخت.

در ايتاليا، در نخستين مراکز پايگيری سرمايه داری، خاندان های تجاری ثروتمند، مانند مديچی ها در مرکز معادله ی فدرت اجتماعی قرار گرفتند.زادگاهشان فلورانس، آتن جديد شد.دانته، پترارکا، ميکلانژ، لئوناردو داوينچی و سپس گاليله، ماکياولی، ساوونارولا، در اين شهر اقامت و فعاليت داشتند. در سال 1459 آکادمی جديد پايه گذاری شد.

در اينجا بايد به يک ويژگی توجه خاصی را مبذول داشت.در ايتاليا، انسان گرايی و نوزايی همان نقشی را ايفا کردند، که نهضت اصلاح دينی در آلمان ايفا کرد: يعنی گسست از فئوداليسم و سلطه ی انحصاری کليسا، نيل به يکپارچگی ملی و تاريخی در پس زمينه ی گذشته ی تاريخی عظيمی بوقوع پيوست. رم وارث خلف  يونان بود. گسست از فرهنگ و آئين فئودالی و روحانی آن جهانی، رويکرد به جهان مادی و انسان، به شکل بازگشت به گذشته سترگ خود، به فرهنگ جهانی عهد عتيق ممکن بود.راه از خدا به انسان،از عام به خاص،حکومت جهانی به حکومت ملی، در اينجا راه بسوی فرهنگ ملی، تاريخ و زبان خودی بود، به حدی که نمی توان به کفايت ارج و منزلت آن را در پديد آوردن انسان گرايی مورد تاکيد قرار داد.در اين فلسفه جديد زبان ، و در اينجا زبان يونانی-لاتينی انسان گرايان معرف ذات انسان ،وجه تمايز آن با حيوان است. شکاکيت در برابرسنت مدرسی و تصويری که از جهان ارائه می دادند، عليه "ارسطو"يی که معرفی می کردند، بدون گسست ملی ، تاريخی و فرهنگی امکانپذير بود. اين امر در نواحی شمالی سلسله جبال آلپ شکل بکلی ديگری داشت.

پس می توان دريافت که چرا در ايتاليا نهضت اصلاح دينی پا نگرفت. و از سوی ديگر شاعران و فيلسوفان کلاسيک ما اصلاح گری را چون انقلاب(بورژوايی) تلقی می کردند، با همه ی پيامدهای ايدئولوژيک و سياسی که به همراه داشت.بويژه با اين عاقبت که در کنار انقلاب کبير فرانسه و دوران تدارک آن،نهضت اصلاح گری سرچشمه ی بی واسطه ی فلسفه و ادبيات کلاسيک بود( که موجبات نارضايی جريان رمانتيکی را فراهم آورد که خلاف جهت آن شنا می کرد).مبدا دگرگونی در نحوه ی نگرش به جهان در ايتاليا"متافيزيک" نبود.اگرچه شماری از تاريخ نگاران فلسفه ايراد می گيرند که دستاوردهای فلسفی انسان گرايی اندک است،و يا اينکه رويکردشان بيشتر به مسائل اجتماعی و سياسی است، اما در اين ميان از يک نکته ی اساسی تاريخی و اجتماعی رويگردانی از "متافيزيک" و رويکرد به عنصر اجتماعی غافل می مانند.

در مرکز توجه فلسفه ی متقدم بورژوايی ايتاليا، که ملهم از انسان گرايی بود، در ابتدا مسائلی مطرح شدند که بدين صورت می بايست در نواحی شمال آلپ هم مطرح می شدند؛ مانند اينکه حکومت چيست؟ قدرت و سياست چيست؟ خلق و حکومت چه رابطه ای دارند؟ رابطه ی خلق و شهريار چيست؟ حق چيست؟ رابطه ی ميان خلق و حق چيست؟ خلق ها چه حقوقی دارند؟ مسئله جنگ و صلح چگونه است؟ و بالاخره چگونه بت های فريبنده ی اجتماعی ايجاد می شوند و مورد سوء استفاده قرار می گيرند؟ اما اين پرسش ها در ابتدا در رابطه ی کاملا ديگری مطرح شدند.نخست در بازسازی سنت های عهد عتيق،و دوم در رابطه با تکامل سرمايه داری نوپا، که در مورد آلمان، به يکباره و با قطع شدن راه تجاری هندوستان(که شهرهای آلمان ديگر بر سر راه تجارت با هندوستان قرار نداشتند)باز ايستاد.پس از شکست دهقانان(قدرت گرفتن اميران و اشراف زميندار، و بزيان دهقانان و شهروندان)با وقوع جنگ های سی ساله ی خانمان برانداز و ويرانگر،سطح پرسش های مطرح شده در ايتاليا، هلند و انگليس سياسی تر از آلمان بود، جايی که با فقدان گذشته ی افتخار آميز و نيز سيادت رم، اين دگرگونی می بايست، در شکل اصلاح گری دينی،آغاز شود.فيلسوفانی که به اين پرسش ها سياسی پرداخته اند، عبارتند از ماکياولی،بودن،گروتيوس،کامپانلا،موروس، بيکن وهابس.

علم و دانش نيز همخوان با نيازهای تغيير يافته ی توليد دگرگون شد.نويسندگان بورژوايی تاريخ فلسفه،علاقه ی وافری دارند تعبير و برداشتی صرفا ايدئولوژيک از اين برش بنيادين بدست دهند:دلزدگی از سنت مدرسی و رويگردانی از ارسطو، رويکرد به افلاطون، فيثاغورثيان و به تبع آن رياضيات را به همراه داشت.چرا؟ و برای نمونه و برای ياد آوری امکانات موجود می پرسيم چرا به شکاکيون،به عرفان و اتميستيک روی نياوردند؟ بدين خاطر که علل و عوامل غير ايدئولوژيک در اذهان نقش نبندند. ملزومات هنر معماری(بنای کاخ های عظيم خصوصی و کليسايی) کشتی سازی،دريانوردی و ناوبری،دانش در حال پيشرفت مکانيک(ماشين سازی و محاسبه ی مسير پرتاب توپ و حرکت اجرام کيهانی) ارزيابی جديدی از رياضيات را ضرور ساخت.اينکه می بايست از تصويری که ارسطو و سنت مدرسی از جهان ارايه می دادند عبور کرد و آن را پشت سر گذاشت، تا آنجايی که می شد به عهد عتيق وفادار ماند،و يا اينکه دمکريت و افلاطون(با رياضيات و استقرائيش)اقليدس و آريستراخ ساموسی بهتر به کار می آمدند، اينها همه دليلی مادی داشتند.اين يک ضرورت عينی برخاسته از روند تاريخ بود.انقلاب اجتماعی – مادی در حال تکوين به انقلابی انجاميد ، که تصوير انسان از جهان را بکلی دگرگون ساخت، نگرش به جهان ، دانش و فلسفه را نوسازی کرد.بر پايه ی کشفيات جديد در توليد، جغرافيا و غيره،با تکيه بر آزمون گرايی نوميناليست ها، سنت مدرسی به مثابه سد و مانعی بنظر می آمد،در حاليکه سنت مدرسی را بجای ارسطو می گرفتند.ولی در واقع امر هم تصويری که مدرسی ها از جهان ارايه می دادند 2000 سال قدمت داشت.اما گسست با آن ، يعنی گسست با ارسطوی مدرسی و رويکرد به سنت يونانی ها، ولی اين بار يونانی کاملا متفاوت.

افلاطون، فيثاغورث و آموزه هايشان درباره ی نسبيت، اعداد، ساختارها و اشکال از آن جهت برجسته شدند ،که راه را بر انديشه ی قوانين و ساختارهای عام،قابل شناخت و فراگيری، و نيز يکسانی جهان گشودند.رياضيات به مثابه دانش قوانين عام و قابل شناخت جايگاه ممتازی را کسب کرد، بگونه ای که بدون آن مهار طبيعت غير ممکن است. رياضيات به طرق گوناگون با ملزومات معماری،هنرها(هارمونی و تناسب اندام انسانی)و زيبايی شناسی گره خورد.رياضيات چون کليدی برای کاووش انسان و جهان جلوه گر شد.

چنين بر می آمد که جهان دارای سامانی رياضی و ساختارمند است، و رياضيات ابزاری برای مهار جهان است.ارسطو شتابزده به اظهار نظر قطعی درباره ی دانش پرداخت و آنرا تعميم داد، و با اينکار راه را بر پژوهش های مشخص بست.اما اکنون می توان بياری رياضيات، به افلاطون و فيثاغورث نزديک شد،تا از اين راه، جهان و گوهر و ذات رياضی آن را(که اگر دقيق تر گفته باشيم، قوانين عينی آن را ) مورد پژوهش قرار دهيم.فيزيک، زيست شناسی و ستاره شناسی ارسطويی، کوتاه سخن،تصويری که از جهان ارايه می دهد، دستخوش بحران شد.اين امر با ضرورت بيجای اصلاح تقويم قوت گرفت.در نتيجه آن راه به روی ارايه تصوير جديدی از جهان ،که کپرنيک، کپلر، جوردانو برونو، گاليله و لئوناردو باز شد.مکانيک جديد هم امکان رواج يافت، گاسندی، گاليله، نيوتن و ديگران و نيز برای "ارغنون جديد علمی" بيکن.

در نواحی شمالی سلسله جبال آلپ، مانند آلمان وضعيت بگونه ی ديگری بود. در اينجا نيز گسست از رم به معنای رويکرد به ملت، زبان و تاريخ خود استنباط می شد.هرکس که سواد خواندن داشت می توانست انجيل لوتری را بخواند. اين اقدام يک عمل دينی،سياسی و اجتماعی و در عين حال يک کنش ملی بود. اما در همان حال اين اقدام به معنای آن بود، که نمی توان گذشته را بازسازی کرد و يک نوزايی و انسان گرايی به منزله ی يک اقدام ملی ديگر امکانپذير نبود. گسست در اينجا ژرف تر بود. از آنجهت هم که انسان گرايان آلمانی به زبان لاتينی وفادار ماندند و از خلق خود دوری جستند.جنبش اصلاح گری دينی، در اينجا معنای ديگر و ژرف تری را بخود گرفت.اين نهضت مردمی شد و به امر آنان بدل گشت.اين نهضت ،خداباوران را بزيان قدرقدرتی کليسا تقويت کرد.اين نهضت در خدمت امر ملی و در پاره ای از موارد در خدمت امر دمکراتيک قرار گرفت و بصورت شکل بورژوايی مسيحيت پديدار شد.

با اين وجود طبقه ی بورژوا، از قرن 16 به اينسو در همه کشورهای اروپايی رشد پايا و موزونی نداشته است.تکامل سرمايه داری در آلمان،ايتاليا، اسپانيا و فرانسه عملا در سطح رشد قرن شانزدهم باقی ماند و يا حتی عقبگرد کرد .اما از سوی ديگر فرانسه بر خلاف آلمان، پس از پايان پيروزمند چنگ های صد ساله عليه بريتانيا،به وحدت ملی نايل آمد. عقب ماندن آلمان، با پيشروی ترک ها در بالکان،با مسدود شدن راه های ديرين تجاری خاور نزديک و ميانه،با انتقال اين راه ها به سواحل دريای شمال،(هلند و انگليس) در ارتباط بود. سرمايه داری فقط در انگليس و در هلند بدون هيچ گسستی تکامل يافت. اينکه بورژوازی انگليس توانست زودتر و آسانتر از همتاهای طبقاتی اش در اروپای قاره ای بر اشرافيت فئودال در اين کشور چيره گردد، منوط به علل و عوامل گوناگونی بود. جنگ ميان انگلستان و فرانسه از ميانه ی قرن 14 تا ميانه ی قرن 15 ادامه داشت و با شکست انگليس پايان يافت.اين جنگ نه تنهااز طبقه ی حاکم زميندار انگليس قربانيان فراوانی را طلبيد، بلکه موقعيت اجتماعی اشرافيت انگليس را نيز به مخاطره انداخت و آنرا متزلزل کرد. مدتی پس از پايان جنگ ميان انگليس و فرانسه، در انگلستان "جنگ رزها" در گرفت.اين جنگ ميان دو گروه بزرگ اشرافيت زميندار انگليس موجب نابودی هر دو طرف شد، بدانگونه که فقط دو دوجين خانواده اشرافی جان سالم بدر بردند. مارکس در اين باره نوشت:"جنگ های بزرگ ميان زمينداران اشرافيت قديمی فئودال را از بين برد، اشرافيت جديد، فرزند زمانه ی خود بود، که برايش پول قدرت همه ی قدرت ها را داشت".(ک.مارکس و ف.انگلس، آثار؛جلد 23؛برلن 1962؛ص 746)

فريدريش انگلس در کتاب "جنگ های دهقانی در آلمان"با مقايسه ی وضعيت در آلمان با انگليس می نويسد:"در آلمان اشرافيت کهن خود را حفظ کرد.در انگليس، در نتيجه ی "جنگ رزها"بغير از 28 خانواده  باقی همگی نابود شدند و جايشان را اشرافيت با منشا بورژوايی و با گرايشات بورژوايی گرفت. در آلمان مناسبات سرواژ تداوم يافت و اشرافيت منبع درآمد فئودالی داشت؛ اما در انگليس اين وضعيت کاملا از بين رفت. اشرافيت شکل ساده تری بخود گرفت، زمينداران بورژوايی(بورژوا ملاکان) در آمدشان از محل در آمد بورژوايی و رانت زمين بود".(مارکس و انگلس،آثار؛جلد 7،برلن،1960؛ص374)

انقلابی که در سال 1640 در انگليس آغاز شد پس از گذشت چند دهه با يک سازش طبقاتی ميان بورژوازی و اشرافيت جديد بورژوا مسلک پايان يافت. بورژوازی قدرت سياسی را بطور انحصاری در دست نگرفت.  اهميت سترگ اين انقلاب در اين امر نهفته است، که نظام جديد اقتصاد سرمايه داری قطعا در برابر فئوداليسم تثبيت شود و موجب آن گردد که انگليس در برابر اروپای قاره ای دهه ها و بلکه سده ها پيشی گيرد.از سوی ديگر اين سازش طبقاتی با يک تئوری سياسی سازگاری داشت، که معتدل تر از تئوری سياسی بورژوازی ضرورتا راديکال فرانسه بود.(در انگلستان قدرت مرکزی وجود نداشت و فاقد ارتش دائمی فئودالی بود، اما در فرانسه وضع کاملا متفاوت بود)با تکامل و رشد بورژوازی انگليس، جهان بينی آن هم در راستای فلسفه ی ماده گرايانه تکامل يافت.وجه مشترک تمام اين پديده های متفاوت و متنوع در کشورهای گوناگون گسست اقتصادی، سياسی و ايدئولوژيک از فئوداليسم بود. اما اين امر حرکت بسوی نيستی نبود.در ايتاليا، اين گسست بصورت يک "بازگشت" به فرهنگ پيشا فئودالی، پيشا مدرسی و بعضا پيشا مسيحی و فرهنگ عظيم عهد عتيق بود.اين فرهنگ دوباره کشف شد و حيات دوباره يافت. مولفه ی کلی در اينجا با استفاده و کاربرد زبان ملی نقش خود را ايفا کرد.(پترارکا و دانته). کشف "نفس" و فرد و رويکردش به "اينجهان" هم به آن اضافه شد.جريان های تاريخی فرهنگ انسان گرايی شکل گرفتند.

در شمال کوه های آلپ، اين جريان بنيادی گسست از فئوداليسم مسير ديگری را طی کرد. به چه چيزی می شد در اينجا رجعت کرد، به بربرمنشی طايفه های ژرمنی؟اين گسست در اينجا به شکل اصلاح دينی بصورت پيوست، که با کاربرد زبان خلق در خدمت تلاش های ملی و دمکراتيک قرار گرفت.

اصلاح دينی در آلمان و در همه ی خطه های شمال همان اهميتی را داشت که جنبش نوزايی برای ايتاليا داشت:آغاز دوران جديد، عزيمت بسوی  شرايط و مناسبات بورژوايی آغازين، که در آلمان با شکست دهقانان در مبارزه بر ضد اميران و پيامدهای ويرانگر جنگ های سی ساله بطرز فجيعی از حرکت بازايستاد.

اين گسست در آلمان ، با فلسفه در معنای محدودش آغاز نشد، اگر چه مقدمات آن،با نومی ناليسم در آثار کوزانوس چيده شده بود،آغازش در گستره یسياست بود، با شکل گرفتن مسئله ی ملی، با تدوين گويش های ملی، با جنبش های دمکراتيک(نه فقط دهقانان، بلکه تا شورای بازل سال های 1439-1449 ) با کشف نقش فرد و سرانجام با آغاز مطرح ساختن مسايل فلسفه قدرت سياسی.رهايی از تصوير فئودالی از جهان، با شکل گرفتن يک رابطه ی ديگری با دانش و يا ادای پاسخ ديگری به دانش همراه بود. اينهمه موجب آن شد که در فلسفه هم يک استقلال نيرومند ملی پديدار گردد.فلسفه ی يونانی، رم و يا فلسفه ی اسلامی، وجهه ای کمتر ملی داشتند و يا از تفاوت های ملی در تکامل جامعه تاثيرناچيزی  پذيرفته بودند(درراه بورژوايی شدن کامل) تا فلسفه ای که در حال شکل گرفتن بود. آخر ملت های مدرن در روند رشد سرمايه داری پديدار می گردند.از اينجاست که می توان درباره  تکامل ملی فلسفه سخن گفت.حتی در فلسفه طبقات مشابه. برای مثال فلسفه بورژوايی انگلستان پسا انقلابی ، با فلسفه ی پيشا انقلابی فرانسه تفاوت دارد.بالاخره تمام اين روند به يک تکاپوی جديد و عظيم سيستماتيک برای درک فلسفی جهان انجاميد.

ايدئولوگ های بورژوايی پيشا انقلابی به ژرفای گسست پيش آمده آگاهی کامل داشتند. چنانکه بناحق گذشته را ظلمت قرون وسطی می ناميدند. بورژوازی امروز در تلاش است تا اين گسست را لاپوشانی کند و يک جبهه ی واحدی را که رو به گذشته دارد عليه نقد مارکسيستی جامعه ای که مبتنی بر طبقات و بهره کشی است ايجاد کند. اين امر به انحای گوناگون صورت می گيرد.برای نمونه بحث درباره نقشی که کوزانوس در تاريخ فلسفه ايفا کرده است در خدمت کشيدن يک خط تداوم از فئوداليسم به سرمايه داری قرار می گيرد. پس از آن نقش والاتری را برای سنت مدرسی قائل می شوند:در اين بين خطاهای قابل درکی که سهل انگارانه  سنت مدرسی را به تعبير انقلابی بورژوايی متعلق به دوران ظلمت قرون وسطی می دانست مورد سوء استفاده قرار می گيرد .طبيعی است که ايدئولوگ های طبقه ی بهره کش بورژوايی که اکنون خطر سوسياليسم را عاجل تر می دانند، امروزه تاکيد بيشتری بر وجوه اشتراک موجود ميان دو نظام استثمارگر دارند، تا گسست با گذشته.علاوه بر آن با ارتقای ارزش عناصر مذهبی – يزدان شناسانه در انديشه ايدئولوگ های بورژوايی معاصر مواجهيم که هدف از آن کاستن ارزش منابع فکری مارکسيسم است.آنها منکر وجود عنصر تداوم ميان فئوداليسم و سرمايه داری نيستند.اما يک ارزيابی معقول تاريخی نشان می دهد که عنصر قطع و گسست بر آن می چربد.سرنوشت هوس و هوسی ها، دهقانان توماس مونتسر،جوردانو برونو، گاليله، چندپارگی عميق در جنبش اصلاح گرينی دينی گواه روشن مدعای ماست.در اينجا بايد بر اين واقعيت انگشت تاکيد گذاشت که از ثلث سوم قرن نوزدهم به اينسو(با مقدماتی که شوپنهاور فراهم آورد) در برابر مبانی علمی فلسفه نوين واکنش نشان می دهند. واکنش آنها دربر گيرنده ی گرايشی است که با نيچه آغاز شد و پس از او قوام يافت و هسته ی مرکزی آن بر اين ادعا بنا شده است که انديشه ورزی مغرب زمين و سمت دهی انسان گرايانه ی آن از يونانی ها، به اينسو را به مثابه کژراهه ای جلوه دهند که بايد مورد بازبينی قرار گيرد.در حيطه ی فلسفه وظيفه اينست که اسطوره گرايی بورژوايی جانشين انديشه روشن و مبتنی بر مفاهيم گردد.جريانی که با طالس آغاز شد و اسطوره زدايی و طرد آنتروپومورفيسم از دانش جهان نگرانه ی ما بود، بايد برچيده شود.چنان که گفتيم طالس بر اين باور بود که منشاء وجود خدای آب نبود، بلکه اين آب بود که همه چيز از آن بر آمده است.اما از "زرتشت"نيچه، به اينسو اين اروس و تاناتوس است(با قرائت ليبرالی فرويد) يا ديونيسی و آپولينی ها(قرائت چپ مارکوزه که تحت تاثير نيچه بود)و يا اسطوره های قرن بيستم روزنبرگ(روايت فاشيستی) دنباله روی می کنند.معلوم نيست نيچه و هايدگر ،لاندگربه، وتر و ديگران چرا بدنبال اين رجعت هستند.چرا که به گفته ی هايدگر، انديشه ی مغرب زمين به مارکسيسم منتهی می شود.معلوم است ديگر. بورژوازی خواهان بازگشت است و می خواهد تاريخ 2500 ساله ی گذشته فرهنگی مغرب زمين را ملغی سازد.طبقه کارگر می خواهد اين فرهنگ و تاريخ را نجات دهد،حفظ کند، تکامل بخشد و به مفهوم هگلی آن ارتقاء دهد.می توان يک پرسش کهنه ی ماکسيم گورکی را از نو ، با کمی تغيير مطرح ساخت، که می گفت "فرهنگ سازان کجا ايستاده ايد؟"