يکشنبه
16 نوامبر
مافيای قفقاز؟!
يکی
از مشغله های دائمی
تاريخ نگاران بازبينی
رويدادهای انقلابی
در جهان است. سير
رويدادها همواره
پرتوهای نوينی
را بر اين انقلابات
می اندازند و نگاه
ها را از زوايای
جديدی متوجه آن
می سازند. انقلاب
اکتبر در روسيه
يکی از اين انقلابات
است که پس از گذشت
هشتاد و پنج سال
از پيروزی آن و
14 سالی که از روند
متلاشی شدن ثمرات
دولت بر آمده از
اين انقلاب می
گذرد موضوع بررسی
های تاريخ نگاران
است، بويژه از
آن جهت که بسياری
از منابع و اسناد
دست اول موجود
در بايگانی های
اتحاد شوروی بتدريج
در دست رس علاقه
مندان قرار می
گيرد و تاريخ نگاری
را در بررسی همه
جانبه رويدادهای
تاريخی امکانپذير
می سازد. اگرچه
امروز نيز نمی
توان اين انتظار
را داشت که همه
اسناد و مدارک
بدور از سوً نيت
های سياسی و تلاش
برای برجسته ساختن
جنبه های خاصی
از تاريخ از رده
بندی خارج می شود،
اما تا اين حد نيز
جوانب و زوايا
جديدی بر روی پژوهشگر
و خواننده گشوده
می شود که در گذشته
شايد ناممکن می
بود. نيت سياسی
همچون شمشير داموکلسی
است که بر سر تاريخ
آويزان است، اما
با اين وجود هرگامی
هر چند کوچک در
راستای همه جانبه
شدن ديد و نظر به
تاريخ به معنای
کامل تر شدن تکه
های پازلی است
که بصورت معماهای
تاريخ در برابر
ما قرار دارند.
يکی
از سئوالات بزرگی
که در برابر تاريخ
نگاران قرار دارد
اينست که چرا يک
رويداد تاريخی
مسير شناخته شده
را انتخاب کرد
و بديل های تاريخی
چرا در گستره تئوری
ماندند و به تحقق
نپيوستند. اگر
بخواهيم دربارهً
انقلاب اکتبر صحبت
کرده باشيم چرا
اين انقلاب در
محصوره استالينيسم
گرفتار آمد و به
جای ساختمان مدل
سرآمد پيشرفت اجتماعی
در روند تکاملی
خود جذابيت اوليه
را از دست داد و
به مدلی از حکومت
های خشونت گرا
تبديل شد. دو دسته
از عواملی که در
اين روند و مسير
کارساز بوده اند،
يعنی عوامل بنيادين
و پيشينه و نيز
عواملی که در روند
تاريخی از درون
و از بيرون موًثر
افتاده اند در
اينجا ديالکتيک
ضرور را در بررسی
فراهم می سازند
و بررسی های جزئی
به مثابه کاشی
های لازم برای
آن ديد کلی که اظهار
نظر قطعی را ممکی
می سازد جايگاه
ويژه خود را تسخير
می کنند.
سخن
کوتاه! در اينجا
قصد دارم دو کتابی
را معرفی کنم که
اخيرا در آلمان
منتشر شده و موضوع
آن پژوهش هايی
درباره منشا استالينيسم
در اتحاد شوروی
است.نويسنده کتاب
ها يورگ بابرووسکی
است و نام کتاب
ها: "ترور سرخ" در
290 صفحه و "دشمن در
همه جاست، استالينيسم
در قفقاز"در 888صفحه.ناشر
دويچه فرلاگز آنشتالت.
در
بررسی هايی که
تاکنون درباره
تاريخ انقلاب اکتبر
و اتحاد شوروی
و استالينيسم ارائه
شده عمدتا به تناسب
جايگاه فکری نويسنده
و يا ملاحظات ايدئولوژيک
و يا سمت گيری های
سياسی رويکردهای
متعارفی برای نزديک
شدن به موضوع پژوهش
انتخاب شده اند.
در کتاب های مورد
نظر زاويه ديد
از چند نظر بکر
و بديع است چرا
که تزهای مرکزی
اين آثار در پژوهش
های پيشين کمتر
نهاده شده است.
نويسنده
در بررسی خود رهبران
بلشويکی انقلاب
و دولتمردان اتحاد
شوروی را به دو
دسته تقسيم می
کند. يکی چهره های
انقلابی برخاسته
از قشر روشنفکری
روسيه بودند مانند
لنين ، بوخارين،
تروتسکی و زينوويف
و دسته ديگر گروهی
بودند که عمدتا
از مليت های تحت
ستم روسيه و خلق
ها و يا نواحی حاشيه
امپراطوری تزارها
برخاسته بودند.
استالين ، اورژونيکيدزه،
ميکويان و مولوتف
و بريا و .... برخاسته
از درست آن مناسبات
فرهنگی که بلشويک
ها آن را سرچشمه
خشونت دهقانی می
دانستند و علم
مبارزه با آن را
برپا داشته بودند.
تلاش گروه دوم
برای پاسخگويی
به "هويت ملی" مسئله
ای بود که برای
نمايندگان گروه
اول قابل درک نبود
چرا که دارای زمينه
فکری و اجتماعی
کاملا ديگری بودند
و در شرايط کاملا
ديگری وارد عرصه
سياست و مبارزات
اجتماعی شده بودند.
تز
مرکزی اين پژوهش
چنين است که نويسنده
مبدا بررسی های
خود را نه در مرکز
روسی انقلاب و
اتحاد شوروی بلکه
در حاشيه آن ، يعنی
در قفقاز و در باکو
قرار می دهد. شهری
که "ديگ جوش" خلقهای
شرق و مرکز انتقال
انقلاب جهانی بلشويکی
به مشرق زمين نام
گرفته بود. منشا
عمده گروه های
چپ ايرانی نيز
در همين جا بود
و از همين جريان
تغذيه فکری می
شد.
نويسنده
چنين ابراز عقيده
می کند که شکست
جمهوری های نوپای
بورژوايی و ملی
سه خلق قفقاز،
يعنی آذربايجان،
گرجستان و ارمنستان
در کنار شکست ارتش
های ضد انقلابی
روسهای سفيد زمينه
را برای اشغا ل
بدون مقاومت اين
منطقه توسط بلشويک
ها آماده ساخت.
و در اينجا بود
که دسته نخست بلشويک
ها که عليه سنت
و عقب ماندگی ذهنی
روسيه که منشا
ملی و مذهبی داشت
مبارزه می کردند
با نيروهايی وارد
ائتلاف شدند که
مدرنيزه کردن راديکال
قفقاز را بر پرچم
خود نوشته بودند.
در همين روند بود
که استالين به
مثابه دبير کل
حزب مسئله مليت
ها را به صورت جمهوری
های ملی در حاشيه
و دورادور مرکز
روسيه به پيش برد
و اين جمهوری ها
را بقولی در شکل
ملی و در محتوی
سوسياليستی برپا
کرد. و در همين جا
بود که پروژه انقلاب
اکتبر و مدرنيزه
کردن جامعه با
شکست فاحشی روبرو
شد. هرچه مبارزه
با مناسبات منسوخ
قرون وسطايی، مناسبات
ايلی و طايفه ای
شدت می گرفت و کوشش
می شد که مناسبات
مبتنی بر روابط
عقب مانده مذهبی،
چه مسيحی و چه اسلامی
در هم شکسته شود
به همان اندازه
تحت تاثير اين
مناسبات قرار می
گرفت و شکل آن را
بخود می گرفت. کارزار
کلکتيوه کردن به
ايجاد طبقه کارگر
آگاه نيانجاميد
بلکه به دهقانی
شدن عام آن و افت
چشمگير فکری مجموعه
زندگی شهری، صنعتی
و اداری منجر شد.
استالينيست هايی
که با چکمه و تپانچه
و پوشاک دهقانی
چرخ می زدند عصارهً
مناسباتی بودند
که می بايست در
خون و آتش فرو روند.
در انقلاب و در
دوران پس از آن
بود که رسالتی
که بلشويک ها برای
خود قائل بودند
با فرهنگ خشونت
دهقانی و خلقی
به هم پيوند خورد
و به ناهنجاری
هايی کشيد که در
تاريخ بصورت استالينيسم
مشهور شد و انقلاب
را در کام خود فرو
کشيد. مارکسيم
گورکی تا سپتامبر
1918 نگران نتايج انقلاب
بود و بيم آن داشت
که توده های خلق
"جزيره های تمدن
و فرهنگ" را در
روسيه لگدکوب کرده
و آن را نابود خواهند
ساخت. از اين زاويه
ديد نگرانی گورکی
به حقيقت پيوست.
بياد
بياوريم سخنرانی
استالين را در
کنگره دوازدهم
حزب کمونيست اتحاد
شوروی را که گفته
بود که انقلابيون
روسی بدون پشتيبانی
و يا حداقل بی طرفی
خلقهای غير روسی
حاشيه روسيه نمی
تواستند بر ارتش
های ضد انقلابيون
پيروز شوند. ای.اچ
کار هم در کتاب
"انقلاب بلشويکی"صفحه
258 در همين راستا
استدلال می کند
و بر اهميت پيوند
خوردن مسئله ملی
با مسئله رفورم
های اجتماعی در
انقلاب تاکيد می
کند و نقش و اهميت
آن را در پيروزی
انقلاب برجسته
می سازد. در همين
رابطه بايد به
کتاب"سياست قومی
بلشويک ها" نوشته
ديته گرنز، انتشارات
ورق های مارکسيستی،
اشاره کرد که حاوی
بحث های بلشويک
ها در اين زمينه
است و برای درک
بهتر مسئله کمک
بزرگی بشمار می
رود.
برخی
از مورخين و مفسران
سياسی معاصر که
رويدادهای دوران
دگرگونی اتحاد
شوروی را که با
نام گورباچف پيوند
خورده است دنبال
می کنند يکی از
روندهای کليدی
آغاز جدی فروپاشی
را حوادثی می دانند
که در قفقاز در
اواخر سالهای هشتاد
آغاز شد و آن کوشش
برای تجديد مرزبندی
های ملی در اين
منطقه بود. اگر
اين ارزيابی نويسنده
کتاب را بر آن است
استالينيسم دوران
حکومت مافيای قفقاز
بر اتحاد شوروی
جدی بگيريم پس
بايد اذعان کنيم
که ناقوس های آغازپايان
آن نيز با جنگ تجديد
تقسيم مناطق تحت
نفوذ مافيای قفقازبصدا
در آمد.
ما
خواندن اين کتاب
ها را به خوانندگان
علاقه مند توصيه
می کنيم.
ماهنامه
"آفتاب" در شماره
های 28 و 29 تابستان
گذشته خود مصاحبه
هايی را با دکتر
حجت الاسلام محسن
کديور انجام داده
است که موضوع آن
احکام دين اسلام
و حقوق بشر است،
و يا اگر بهترگفته
باشيم چالشی است
که ميان اين دو
در طول تاريخ در
جريان بوده و در تاريخ
معاصر تعارضی است
ميان عمل درجمهوری
اسلامی که ابتنای
آن بر احکام اسلام
است با مقتضيات
زندگی در جامعه
ای که
در التهاب در هم
شکستن باورهای
منسوخ و
زايش مناسبات امروزينی
بسر می برد که بر
حقوق بشر بنا شده
باشد.
عبدالکريم
سروش در يکی از
سخنرانی های اخير
خود گفته است اديان
در جوامع امروز
بايد پشتوانه اخلاقی
سياست باشند و
از اين طريق قدرت
های سياسی را به
حفظ حريم عدالت
وادار نمايند.
اين گفته نقل
شده از سروش برداشت
نوينی از نقش دين
در جامعه و تقليل
آن به نظام ارزشی
است که ناطر بر
اخلاقيات در روابط
اجتماعی است. اما
مشکل اصلی هم در
همين جاست. مصاحبه
آقای کديور نشان
می دهد که برداشت
سنتی از دين متعارض
به اين منظور است،
چرا که نه تنها
سنت آغشته به پيرايه
های انسان ستيزانه
است بلکه ريشه
در خود ماخذ است.
و در واقع نو انديشی
دينی نه تنها تلاشی
است برای بالنده
کردن تفکر دينی
بلکه کوششی است
برای درک بهتر
سرچشمه های تاريخی
آن و تفسير و تعبير
امروزين آن.
محسن
کديور می گويد
مبنای برابر حقوقی
انسان ها سنگ اول
انديشه ی حقوق
بشر است که بقول
او در چهار ناحيه
توسط اسلام سنتی
نقض می شود. اول
تبعيض حقوقی به
لحاظ دينی و مذهبی
بين مسلمانان و
غير مسلمانان و
غير مومن و مومن
به يک مذهب خاص
اسلامی. دوم تبعيض
حقوقی به لحاظ
جنسيت. سوم تبعيض
بين برده و آزاده.
چهارم تبعيض بين
فقيه و عوام. اين
چهار تعارض اساسی
اسلام سنتی با
انديشه حقوق بشر
است. يعنی اسلام
شيعی دين مرد مسلمان
شيعی اثنی عشری
آزاده ای است که
فقيه هم باشد. زن
غير مسلمان برده
در پائين درجه
از موجوديت قرار
دارد. با چنين برداشتی
بايد گفت انسان
ذاتا دارای حقوقی
نيست و او تنها
با پذيرش اين نوع
ازاسلام است که
از حقوق انسانی
برخوردار می شود.
اين درک را مقايسه
کنيد با بحث هايی
که در ميان افکار
عمومی اروپا درباره
مسئله ژن ها درجريان
است، که عده ای
حتی برای نطفه
بسته شده در لوله
آزمايشگاهی نيز
حق و حقوقی انسانی
قائلند و آغاز
زندگی را با شکل
بستن جنين داده
فرض می کنند و برای
همين هم قابل حفظ
و نگهداری.
در
مورد تبعيض حقوقی
که برداشت سنتی
از اسلام ميان
مسلمان و غير مسلمان
می گذارد در عملکرد
روزمره قانونی
نيز بازتاب يافته
چنانکه در مورد
قتل نفس، تصادمات
و غيره ميان فاعل
و مفعول مسلمان
و غير مسلمان تبعيض
بزرگی قائل می
شوند. نمونه های
آن را در قوانين
جزايی جمهوری اسلامی
به وفور می توان
يافت مراجعه به
آن خالی از لطف
نيست.
در
مورد تبعيض که
ميان زن و مرد در
اين برداشت و در
پراتيک روزمره
در ج.ا وجود دارد
تنها اشاره به
يک مورد افسانه
نوروزی کافی است.
در صورت برگرداندن
جای قاتل و مقتول
صورت پرونده شکل
کاملا ديگری می
يافت و قاتل هيچ
واهمه ای در قبال
سرنوشت خود بدل
راه نمی داد.
دو
محور ديگری که
آقای کديور به
آنها اشاره کرده
موضوع آزادی عقيده
و مذهب و مجازات
ارتداد و نيزمجازات
های خودسرانه،
مجازات های خشن
و شکنجه است.
بگفته
آقای کديور تعارض
ميان حقوق بشر
و درک سنتی از اسلام
برخاسته از منبع
اصلی دين است ،
يعنی قرآن انديشه
حقوق بشر را بر
نمی تابد. آقای
کديور عقيده دارد
که" در اسلام تاريخی،
انسان کانون بحث
نيست تا حقوق وی
در وضع احکام مد
نظر باشد. بلکه
خدا کانون و محور
دين است." به جز
آن" احاديث و رواياتی
يافت می شوند که
ظن آن می رود که اين احاديث
سخن پيامبر(ص) . ائمه(ع)
باشند."
توضيحات
آقای کديور در
کالبدشکافی تعارضات
اسلام سنتی با
انديشه حقوق بشر
و تناقضات آن دو
بسيار موشکافانه
و روشنگرانه است.
اين توضيحات را
نه فقط به مثابه
برشی از يک تفکر
بلکه نگاهی
به زمان و واقعيات
اجتماعی بايد تصور
کرد. در 25 سال گذشته
جامعه فقط با آگاهی
به اين تعارض زندگی
نکرده بلکه اين
تعارضات را در
تمام جوانب زندگی
خود احساس کرده
است.
آقای
کديور بدرستی می
گويد" مسلمانی
که انديشه ی حقوق
بشر را به ذهن و
ضمير خود راه می
دهد می بايد متوجه
باشد که با آمدن
اين ميهمان تازه
به خانه فکری او،
چه آشوب های معرفتی
به پا می شود و به
چه تعارض های عميقی
بايد پاسخگو باشد".
زير علامت سئوال
قرار گرفتن "منظومه
ايمانی و معرفتی"
را بسياری پشت
سر خود گذاشته
اند و زمانی روشنفکران
جامعه برازنده
اين نام می شوند
که اين منظومه
ها را بشکنند و
پای فکر را فراتر
از چارچوب های
مجاز آن قرار دهند.
فقها ، مانند سياست
مداران دغدغه تعيين
اين چارچوب های
فکری را دارند،
چون هدفشان سامان
دادن به زندگی
در خانه فکری است،
که در جامعه به
تحقق می رسد. اما
روشنفکر مقدمات
آن را بازانديشی
می کند و بدنبال
اين پرسش آغازين
است که راه کدام
است، به کدام سوی
می رويم و چرا در
اين راه گام گذاشته
ايم.
اگرچه
آقای کديور در
اين مصاحبه بدرستی
اذعان می کند که
نميتوان با پنهان
کردن موارد تعارض
اسلام سنتی و حقوق
بشر و خارج کردن
آنها از ويترين
(کدام ويترين؟
مگر منبع اصلی
تعارضات قرآن نيست)
و استخراج برخی
احکام مويد حقوق
بشر از لابلای
متون اسلامی دردی
را دوا کرد اما
در چند مورد آرا
او پرسش هايی را
بر می انگيزد که
پاسخ های آن از
اين متن مستفاد
نمی شود.
آقای
کديور گويا خود
نيز بر اين عقيده
است که برخی از
اين تعارضات و
تناقضات اسلام
سنتی با حقوق بشر
ناشی از "رسوبات
عرفی عصر نزول"(قرآن)
است و در "دوران
های پيشا تجدد
قرائت سنتی از
اسلام با مشکلی
به نام تعارض با
انديشه ی حقوق
بشر مواجه نبوده
است."
در
درستی اين احکام
ترديدی نيست. اما
رگه ای از کوشش
برای نسبيت بخشيدن
به اين معضل به
جای چاره جويی
برای آنست. همه
پديده های اجتماعی
محصول وضعيت و تحول تاريخی
اند ولی در" روند
همين تحول تاريخی
حقايق مطلقی پديد
می آيند که بوجود
آمدنشان تاريخا
مشروط است، اما
ماهيتشان را نميتوان
فقط با شناخت و
نتيجه گيری از
روند آفرينش تاريخی
اش توضيح داد".(لوکاچ،
موخره ای بر پديدار
شناسی روح ، هگل)
بديگر سخن تاريخ
هميشه راه را برای
آلترناتيوهای
گوناگون باز می
گذارد و نوع موجود
تنها نوع ممکن
نيست. تعارض درک
سنتی از اسلام
با حقوق بشر درک
موجود و واقعيت
تاريخی است ، اما
هيچ جبری در منفرد
بودن آن در تاريخ
وجود ندارد.
معضل
ديگر موضوع تاسيس
فقه جديد است. بدين
معنا که چگونه
می توان به درک
نوينی از اسلام
دست يافت و با کنار
گذاشتن درک سنتی
از اسلام و فقه
اسلامی درک نوينی
را جانشين آن کرد
که به حقوق بشر
احترام بگذارد
و انسان را در مرکز
توجه قرار دهد.
و اينکه آيا اين
مهم بايد در شرايط
حکومت اسلامی تحقق
پذيرد يا در شرايط
غير از آن نيز می
توان احکام اسلامی
را از راه اجتهاد
با مقتضيات زمان
سازگار کرد و آن
دسته از احکامی
را که ديگر کارائی
زمانی و مکانی
را ندارند بدور
ريخت. اين پرسش
از آن جهت مطرح
می شود که آقای
کديور در مورد
بحث احکام ثانويه،
در زمان آيت الله
خمينی به امکان
دست زدن به اين
امر در صورت در
نطر گرفتن مصلحت
نظام، حتی در رابطه
با حقوق بشر اشاره
می کند و چنين اظهار
نظر می کند که نميتوان
با توجه به مصلحت
نظام احکام شرعی
را برای هميشه
تعطيل کرد.
زمانی
روشنفکران مسلمان
با پشتوانه تفکر
مذهبی منتقد شرايط
حاکم در جامعه
ای بودند که با
پا گذاشتن در جاده
تحول و مدرنيزه
شدن از "معنوياتی"
که مشخصه اين نوع
تفکر بود دوری
می جست. جنبش سياسی
مبتنی بر اسلام
در کنار نقد ظواهر
اجتماعی مغاير
با معتقدات اين
دسته با آرمان
خواهی پر قدرت
و عدالت جويانه
ای هم همراه بود
که در چهره بسياری
از مبارزان اسلامی
چون شريعتی و جنبش
های مسلمانان مبارز
و مجاهد نمايان
می شد. اکنون اين
جنبش روشنفکری
و روشنگری اسلامی
با جامعه ای روبروست
که بر پايه مبانی
فکری و معتقدات
آنها بنا شده و
نقد مناسبات موجود
نقد تفکر مانوسی
است که موجب "آشوب
فکری "شده است
. برخورد با واقعيات
اجتماعی است که
پيکره تنومند و
جاندار سنت و انديشه
سنتی را در مذهب
به لرزه انداخته
و اين مصاحبه لرزه
نگار آن است. يک
نکته ديگر اينکه
آيا اگر 25 سال پيش
از اين چنين مصاحبه
ای را می خوانديم
چه برداشتی از
حکومت اسلامی و
اين مصاحبه می
داشتيم؟
خواندن
متن کامل اين مصاحبه
را به بينندگان
توصيه می کنم.
حديث ما و نقد
نويس "آفتاب"
در
شماره 28 ماهنامه
"آفتاب"(مرداد
و شهريور 1382) که در
ايران منتشر می
شود و در غيبت
"کيان" يکی از نشريات
پر خواننده در
محافل روشنفکری
ايران است ، نقدی
از آقای محسن متقی
به کتاب آقای مسعود
پدرام به نام "حديث
ما و غرب" نقد و
بررسی کتاب "روشنفکری
دينی و مدرنيته
در ايران پس از
انقلاب" بچاپ رسيده
که خواندنی است.
چنانکه
از معرفی کتاب
بر می آيد کتاب
آقای پدرام کتابی
خواندنی است که
متاسفانه هنوز
بدست ما در خارج
از کشور نرسيده
است. پس هنوز بايد
به اين معرفی نامه
اکتفا کنيم و منتظر
رسيدن آن به خارج
باشيم. اما بخشی
که آقای متقی بصورت
مقدمه و درآمد
مقاله خود نگاشته
معرف زاويه ديد
نقد نويس به کتاب
است. کتاب گويا
از سلسله تلاش
هايی است برای
درک علل عقب ماندگی
های اجتماعی در
ايران که يکی از
حوزه های اين عقب
ماندگی عقب ماندگی
انديشه سياسی در
ايران است که بقولی
ما در طول تاريخ
شاهد زوال چنين
انديشه ای در ايران
بوده ايم و عقب
ماندگی اجتماعی
ما محصول فقدان
انديشه سياسی در
ايران بوده است.
علاوه بر آن تقليد
و بر گرفتن تئوری
هايی که خاستگاهشان
در ايران نبوده
نه تنها گره گشا
نبوده بلکه موجب
بد آموزی هايی
شده است که به تاخير
در درپيش گرفتن
راهکارهای چاره
ساز انجاميده است.
شناخت مبانی فکری،
فلسفی و اجتماعی
نظريه های جديد
در غرب در عين حال
در کنار شناخت
اين جوامع شناخت
سازو کارهای پيشرفت
در غرب است. چنانکه
نويسنده نقد هم
بدرستی تاکيد کرده
ما" بايد نخست صورت
مسئله خود را بر
اساس مشکلات و
گرفتاری های خود
طرح کنيم " تا بتوانيم
با استفاده از
اين دست آوردهای
فکری بخشی لز پاسخ
های خود را بيابيم.
اما
خود نويسنده نقد
برخی احکام و داوری
هايی را در نوشته
خود صادر کرده
که نشانه اغتشاش
فکری است و بجای
نقد تقليدهای بی
پشتوانه پيشداوری
های خود را نثار
چپ و راست کرده
بی آنکه خود پا
بر اساس استواری
داشته باشد. اصولا نقد يک کتاب
تحليلی بايد از
يک پايگاه فکری
منسجم صورت گيرد
تا بتوان روش تحليلی
و نتايج آن را سنجيد.
برای خواننده بايد
سنجه های مورد
استفاده نقد نويس
کاملا آشکار و
هويدا باشد، صراحت
و عدم پريدن به
شاخ و شاخسار لازمه
يک نقد جدی است.
در
ايران مد روز است
که با اشاره به
دو نويسنده "مطرح"
و يکی دو مکتب رايج
فلسفی در محافل
روشنفکری، که عمدتا
سالها از سطح تکامل
بحث های فلسفی
در غرب فاصله دارند
،همه مسائل در
سطح انشاهای با
نثر فاخر حل و فصل
شوند، بدون آنکه
حق مطلب ادا شده
باشد و گرهی از
مسائل گشوده شود.
نقد
در حوزه علوم اجتماعی
از جمله سنجيدن
عيار ادعاهاست
و نشان دادن درجه
انطباق آن با واقعيت
، نه تکرار اين
ادعاها و توليد
يک سری جمله های
اديبانه ای که
اصل موضوع را در
پيچ و خم خود گم
سازد و خواننده
را از موضوعی که
می بايست مورد
دقت و بررسی قرار
گيرد دور کند. پر
گويی و دور زدن
اصل موضوع، و در
عين حال زيگ زاگ
های متعدد برای
آنست که موضع نويسنده
و جايگاه فکری
او در هاله ای از
ابهام نگاه داشته
شود تا نقد پذيری
او به حد اقل ممکن
تقليل يابد.
اين
نقد نويس نيز از
همين شيوه پی روی
کرده و از دوران
نخستين آشنايی
ايرانيان با روشنگری
و تلاش برای فهم
و درک علل و عوامل
عقب ماندگی اجتماعی
در ايران را به
مثابه تلاش های
سهل انگارانه ای
به نمايش گذاشته
تا مردود بودن
آنها از ابتدا
مسلم جلوه داده
شود.
نقد
نويس "آفتاب" می
نويسد:"پيروزی
انقلاب ايران و
بازخيزی اسلام
سياسی و حضور قدرتمند
دين درصحنه اجتماع
ايران ... و طرح اسلام
همچون بديلی در
برابر نظام های
سرمايه داری و
سوسياليستی باعث
شد تا اسلام در
برابر آزمايش تاريخی
مهمی قرار گيرد."
در همين رابطه
نويسنده محترم
بر ورود مباحث
فرهنگ و تمدن غرب
را به مباحث ميان
روشنفکران ايران
تاکيد می کند. وی
در ادامه برای
توضيح اين روند
اشاره می کند که
:"اگر چه بکار گيری
مفهوم تهاجم فرهنگی
کوششی جهت مقابله
با ورود انديشه
های جديد غرب و
رويارويی با مدافعان
تجددگرايی در ايران
بود ولی ساختن
مفهوم برای جلو
گيری از چنين حرکتی
کافی نبود و کم
کم نه تنها انديشه
و افکار غربيان
بلکه جلوه ها و
مظاهر مادی اين
تمدن در درون جامعه
رخنه کرد و بار
ديگر حديث قديمی
غرب زدگی، غرب
ستايی و غرب شيدايی
بر سر زبان ها افتاد".
محسن
متقی که خود گويا
بر اين باور و دراين
ادعا سهيم بوده
که اسلام خود را
مانند بديلی برای
سرمايه داری و
سوسياليسم در جهان
مطرح کرده بود
با تکرار آن به
خواننده می فهماند
که چه انتظاری
از او بايد داشت
، آنهم اين انتظار
که ما در اينجا
با نقد نويسی کم
اطلاع از موضوع
بحث خود سر و کار
داريم، چرا که
در سطرهای بعدی
آب پاکی را بر سر
خواننده می ريزد
و ما را شگفت زده
از اين همه آشنايی
با جامعه تک و تنها
می گذارد. او می
گويد :"کم کم نه
تنها انديشه غربی
بلکه جلوه ها و
مظاهر مادی اين
تمدن در درون جامعه
رخنه کرد". نقد
نويسی که به حوزه
علوم اجتماعی گام
می گذارد و اين
جرعت را بخود می
دهد که در باره
پايان نامه دکترای
يک پژوهشگر نظر
دهد حد اقل بايد
اين انتظار را
بر آورده کند که
بتواند توضيح دهد
که سرمايه داری
و سوسياليسم دو
مقوله کاملا جدا
گانه ای هستند
مربوط به شيوه
توليد و مناسبات
توليدی و اسلام
به مثابه يکی از
اديان پرطرفدار
جهان در اين گستره
قابل ذکر نيست.
اگر چه برخی ها
به جد و يا به شوخی
کوشش کردند "اقتصاد
اسلامی" را بخاطر
مقاصد سياسی سر
هم بندی کنند اما
در بحث کارشناسی
تکرار آن نشانه
ساده لوحی و بی
اطلاعی است. بی
اطلاعی تا آن حد
که نويسنده اين
نقد چنين می پندارد
که جلوه ها و مظاهر
مادی تمدن غربی
تنها پس از ورود
انديشه و افکار
غربيان راه خود
را به درون جامعه
باز کردند و تاريخ
آن را هم در همين
چند سال پيش از
اين تخمين می زند.
اين پرسش که اين
انديشه ها کدام
اند و کدام مظاهر
غربی به ايران
رخنه کرده اند
لابد بد طينتی
قلمداد خواهد شد.
نوشته
آقای متقی پر است
از ادعاهای بی
پايه و ساختگی
که شايد سرچشمه
آن عدم شناخت و
ذهنيگری محض و
عطش پر کردن صفحات
اين نشريه وزين
باشد. وی می نويسد:"روشنفکران
ما که در روياهای
اسلامی و مارکسيستی
خود فرو رفته بودند،
ناگهان از خواب
غفلت بيدار شدند
و چون تجدد را آرمان
خود و افق گريز
ناپذير بشريت پنداشتند،
کوشش کردند تا
فراتر از مدرنيته
غرب روند." البته
منظور نويسنده
در ادامه مطلب
پناه بردن اين
روشنفکران به
"پست مدرنيسم"
است که مدروز شدن
نويسندگان و انديشه
پردازان پست مدرن
را در ايران بدنبال
داشت.
اينکه
کدام نويسنده و
متفکر مسلمان و
مارکسيست از چه
رويايی و خواب
غفلتی برخاسته
اند و مشترکا با
دور زدن مدرنيته
به پست مدرنيسم
پناه برده اند
را نقد نويس ما
طلبکار مانده است.
علاوه بر آن با
يک چرخش قلم می
خواهد متفکر و
روشنفکر مسلمانی
را که با داشتن
پشتوانه تجربه
پيروزی و شکست
انقلاب می خواهد
مبانی فکری خود
را بازبينی کند
در کنار مارکسيست
هايی قرار می دهد
که با تجربه کاملا
ديگری به قضايا
نزديک می شوند،
شگفتا که حاصل
اين کار افتادن
در دام پست مدرنيسم
که تا مدتها حربه
ای بود تدافعی
در دست همان مسلمان
هايی که با دستيازی
به تئوری های پست
مدرن در نظر داشتند
سدی در برابر تجدد
و مدرنيته ايجاد
کنند و آن را چون
پادزهری در برابر
انديشه های روشنگری
می دانستند. تناقض
گويی نويسنده آشکارا
نشانه بی اطلاعی
او از مفاهيم حتی
رايج در مطبوعات
روزمره است. او
می نويسد:"چون تجدد
را آرمان خود و
افق گريز ناپذير
بشريت پنداشتند،
کوشش کردند تا
فراتر از مدرنيته
غرب روند.". اگر
تجدد آرمان و افق
گريز ناپذير است
پس چه علتی جود
دارد که روشنفکران
ما بخواهند از
آن فراتر روند.
يا بايد در سلامت
فکری روشنفکران
ما شک کرد که بيچارگان
شايد تازه از خواب
غفلت بيدار شده
اند و هنوز گيجند
و نمی دانند که
نميتوان از افق
گريز ناپذير بشريت
فراتر رفت، يا
اينکه نويسنده
محترم خود خواب
است و "خفته کی
خفته را کند بيدار".
مدرنيته
و تجدد به مثابه
حلقه های مفقوده
سير تکاملی ايرا
ن بشمار می آيند
و هنوز به مارکسيستی
بر نخورده ايم
که مدعی شده باشد
با تاريخ تکاملی جوامع
بشری در افق مدرنيته
متوقف می شود وبه
پايان خود می رسد
و آينده ی جامعه
بشری در گذشته
اتفاق افتاده و
برای طرح ريزی
آينده بايد از
گذشته الگو برداری
کرد.
در
ادامه مطلب بخش
هايی از کتاب مورد
بررسی قرار گرفته
که با توجع به آنکه
اين کتاب هنوز
در دسترس ما نيست
محک زدن عيار اين
بررسی ها نيز غير
ممکن است. فقط می
ماند به ويراستاران
نشريه "آفتاب"
توصيه کنيم با
احترام به نظريات
نويسندگان با انجام
وظيفه ويراستاری
متن های چآپ شده
را از آشفته گويی
های ياد شده بدور
دارند.
در حال
خواندن کتاب "بهشت
خاکستری" نوشته
آقای مهاجرانی
هستم. حتما نقدی
در اين باره در
همين صفحه خواهم
نوشت، چرا که با
خواندن اين کتاب
که عليرغم توصيه
برخی از دوستان
که انرا يک نفس
خوانده بودند،
برای من گيرايی
و جذابيتی ندارد
که هيچ صداقتی
در ان نمی بينم.
هر پاراگراف آن
دادنامه ای است
عليه جمهوری اسلامی،
اما نمی دانم چرا
آقای مهاجرانی
برای بيان اين
حرف چنين شکلی
را انتخاب کرده
است. ادبيات معمولا
تصنعی است، اما
زمانی که هنرمندانه
است آن را چنين
در نمی يابيم و
احساسش نمی کنيم،
اما اين نوشته
چنان ساختگی است
که بند بند آن چون
دانه تسبيح( تعبيير مورد
علاقه آقای مهاجرانی،
هم در همين نوشته
و هم در کتاب نقد
آيات شيطانی) در
کنار هم چيده شده
و همين توی ذوق
خواننده می زند.
علاوه بر آن تقلب
ناشيانه ای است
از داستانهای موجود،
که نويسنده خواسته
است با تکيه به
شيوايی نثر فقر
محتوايی داستان
را که فاقد يک ماجرا
است پرده پوشی
کند.
معرفی کتاب
های ايگلتون
در روزهای
اخير مقالات و
کتاب هايی را خوانده
ام و يا در حال خواندن
آن هستم که بنظرم
رسيد معرفی آنها
برای خوانندگان
مفيد باشد.
من چند
سال پيش هنگام
مطالعه مجلات مربوط
به بررسی های مارکسيستی
به نام "تری ايگلتون"
برخوردم که استاد
ادبيات انگليسی
و تئوری انتقادی دانشگاه
اکسفورد است. نخستين
آشنايی من با او
از طريق کتاب "ايدئولوژی"
بود. او در اين کتاب
تعاريف ناظر بر
"ايدئولوژی" را
از دوران روشنگری
تا نام آوران عرصه
انديشه در دوران
معاصر را در اين
کتاب گرد آورده
و بويژه بررسی
آرا مارکس و انگلس
و نيزانديشمتدان
مارکسيست معاصر،
لوکاچ، گرامشی
آلتوسر و آدورنو
را بخوبی بازگو
کرده است.
خط سرخ
نوشته های ايگلتون
جدال فکری با اين
ادعای پست مدرنيست
هاست که گويا دوران
ايدئولوژی ها به
پايان رسيده است.
جذابيت
نوشته های ايگلتون
در محصور نماندن
در کليشه های فکری،
طراوت تحليل در
استفاده از تصاوير
و نمادهای برگرفته
از زندگی روزمره
برای بدست دادن
تعاريف انتزاعی
و غامض است. در کنار
تراکم اطلاعات
در کتاب های ايگلتون
، که نشانه گستردگی
دانش او است، شيوه
و سبک نزديک شدن
او به تئوری و پيچيدگی
های آن، باعث فرو
ريختن ترس و واهمه
خواننده از متن
می شود و بزرگ ترين
خدمت به خواننده
يعنی دعوت او به
همراهی نويسنده
در گشودن معماها و گره
های فکری
و در کنار هم چيدن
اجزای ساختمان
انديشه است.
کتاب
های "تخيلی بنام
پست مدرنيسم" و
"فرهنگ چيست" اگرچه
دو موضوع جداگانه
را مورد بررسی
قرار می دهند ،
اما محتوای آن
حاصل جدالی است
که ايگلتون با
مدعيان پست مدرنيست
و گفتمان پست مدرنيستی
دارد.
پست مدرنيست
ها، که البته يک
جريان فکری را
نمايندگی می کنند
و طيف نظريات گوناگونی
را شامل می شوند،
اغلب تکيه را بر
پديده های حاشيه
ای در جامعه می
گذارند و بجای
تجانس و شمول عامه
روندها و پديده
ها، تفاوت و دگرگونی
ها را برجسته می
سازند. مثلا در
بحث تکامل اجتماعی،
نقشی را که جنبش
های رهايی بخش،
فمی نيستی ، دفاع
از حقوق اقليت
ها و غيره ايفا
می کنند به مثابه
گره گاه تحولات
می پندارند و مثلا
نقشی را که گروه
های اجتماعی ،
سازمان ها و اتحاديه
ها ايفا می کنند
بصورت پديده های
منسوخ و متعلق
به گذشته ارزيابی
می کنند. ايگلتون
چنين استدلال می
کند که برای دگرگون
ساختن يک سيستم
اجتماعی نيروهايی
نقش اساسی ايفا
می کنند در درون
سيستم فعالند،
نيروهای خارج از
آن تاثيرگذارند،
حتی در برخی موارد
در جهت يافتن ناهنجاری
های نظام برای
بهبود عملکرد آن
مفيدند اما برای
ايجاد تحول کيفی
در نظام کارآيی
لازم را ندارند.
ايگلتون
در کتاب "فرهنگ
چيست" با وارد شدن
در تاريخ شکل گرفتن
و تدقيق مقوله
فرهنگ معنای عام
و خاص آن را که در
تقابل هم قرار
می گيرند، گاهی
نقش مکمل و گاهی
نافی هم را ايفا
می کنند مورد بررسی
قرار می دهد. چنانکه
آدمخواری فرهنگ
قبيله هايی در
آفريقاست و فائق
شدن بر آن نيز دست
آورد فرهنگی قابل
توجهی است که نائل
شدن به آن متضمن
سپری شدن ساليان
متمادی است. دو
وجه اعلا و سفلای
فرهنگ، به مثابه
جفت های ديالکتيکی
در شيوه زندگی
انسان ها، به مثابه
نوعی از تمدن و
متمدن شدن و نيز
هنر به مقابه حد
اعلای فرهنگ در
اين کتاب، و در
جدال با نظريات
مطرح مورد مداقه
قرار گرفته است.
موضوع
ديگری که قابل
توجه است تقاطی
فرهنگ و سياست
و حيطه های شمول
آنست. توجيه فرهنگی
عقب ماندگی های
اجتماعی و تهی
دانستن سياست از
جنبه های فرهنگی،
بويژه اگر اخلاق
را با آن قاطی کنند
و در مقابل هم قرار
دادن آن موضوعی
است که فعليت آن
برای هر کس ملموس
است. ايگلتون اعتقاد
دارد دره ژرفی
که ميان دو برداشت
از فرهنگ، بطور
مثال فرهنگ شکنجه
و فرهنگ زندگی
متمدن ، برداشت
عام از فرهنگ و
برداشت خاص از
آن را نميتوان
با ابزار فرهنگی
پر کرد و اينجاست
که سياست وارد
عرصه می شود.
خواندن
اين کتاب ها را
که متاسفانه هنوز
هيچکدام از آنها
به فارسی برگردانده
نشده اند به بينندگان
توصيه می کنم.
TERRY EAGLETON
C.H.BECK VERLAG
DIE ILLUSION DER POSTMODERNE
EIN ESSAY
VERLAG J.B.METZLER