یک سند
تاریخی:
"جزوه
ی 28 مرداد" را
می توانید در اینجا
مطالعه کنید.
اکنون کم کم
زمان آن فرا
میرسد که
نگاه دقيقتری
به رويدادهای
جاری در ايران
بياندازيم و از
سطح تحولات
سياسی دورتر
رفته و نگاهی
به ژرفای
تحولات
اجتماعی در
ايران
بيافکنيم.در
اينصورت در
خواهيم يافت
که ما با
پديدهی
نوينی
روبروئيم که
دامنهی آن بیشک
فقط ابعاد ملی
ندارد و
چنانچه
انقلاب ضد سلطنتی
ايران در سال 57
آغازگر موج
حرکتهای
بنيادگرايانهی
اسلامی در
منطقه بود،
تحولات کنونی
نيز میتواند
چون جرقهی
روند بازگشت
آن ناميده
شود.جوامع
پيرامونی ايران
نيز بزودی
راهی را که در
سالهای اخير
طی کردهاند
پشت سر گذاشته
و مرحلهی
جديدی از تحول
را شاهد
خواهند
شد.تحولات امروز
در ايران حاکی
از شکست کامل
پروژهی
انقلاب
اسلامی است و
بنيادگرايی
اسلامی با بن
بست برگشت
ناپذيری
روبرو شده
است.اکنون روند
کنده شدن
جامعهی سنتی
از دهات و
سکنای آنان در
حاشيهی کلان
شهرها به
پايان خود
نزديک می شود
و نيروهای
محافظه کار
وسنتی که
عمدتا بر اين
ارتش ميليونی
اتکا داشتند
بسرعت اين
پشتوانه را از
دست داده و با
نيروهايی در
جامعه روبرو
میگردند که
خاستگاهی
شهری دارند و
سروکارشان با
جامعهی مدرن
است و در
تقسيم کار
اجتماعی نيز
جزو دستههای
منسوب به
اقشار سنتی
نيستند، اغلب
تحصيل کردهاند
و چشم انداز
متفاوتی از
زندگی را
جستجو میکنند،
متفاوت تر از
آنچه که حکومت
مبتنی بر دين
میتواند
دورنمای آن را
برای اين
اقشار ترسيم
کند.تيپولوژی
و خصلتهای
اجتماعی فرد
شهر نشين
ايرانی ديگر سنت
مدار نيست،
حتی منطبق با
انسان آرمانگرا
و درونمدار
سالهای چهل و
پنجاه ايران
نيز نيست،
بدنبال برخورداری
از تمام نعمات
مادی و معنوی
زندگی است و
برای رسيدن به
اميال خود
آماده است همهی
سدهايی را که
در برابرش قد
علم میکنند
به چالش
بکشد.ايرانيان
شهر نشين در
اکثريت خود
برون
مدارند.اکنون
ديگر حاشيهی
شهر ، تودهی
بيشکلی که
بدنبال پرچمی
برای بيان
ايدهها،
اميال و آمال
خود بود و آن
را در اسلام
سياسی يافت
نيست، امروزه
شهرنشينان
ايران که جايگاه
تعريف شدهای
در جامعه
دارند، و
بدنبال
دورنمايی
برای آيندهاند
نقش تعيين
کنندهای در
تحولات
اجتماعی ايفا
میکنند.
جنبشی که در
راه است و
عليرغم سرکوب
همچنان پابرجاست
و روز 18 تير
نشان داد که
می تواند
اشکال ديگری
را برای ابراز
مخالفت خود با
رژيم کودتايی
انتخاب کند و
حتما نبايد
سرش را بر
سينی تعارف
طعمهی چماقهای
نيروهای
انتظامی و
بسيجيان
سازد، جنبشی است
فراگير و برخی
به عبث میکوشند
آن را به
نيروهای خاص
اجتماعی
منتسب کنند.شنيدم
که در جمعی نه
آنچنان جدی
سخن از اين
بود که انقلاب
57، انقلاب
مستضعفان بود
و جنبش کنونی
انقلاب و يا
جنبش مستکبران!
و اين
ناخواسته
همانچيزی است
که در روزنامهها
و رسانههای
حامی دولت،
يعنی رسانههايی
که کودتاچيان
در اختيار
دارند و شب و
روز عليه جنبش
فراگير مردمی
سم پاشی میکنند
تبليغ می
شود.به گفتهی
اينان يک عده
که دردی
ندارند هوس
قدرت کردهاند
تا به غارتگریهای
خود شکل
قانونی
دهند.قدرت را
در انحصار خود
درآورند تا
مملکت را
اينبار قلپی
بچاپند.به سر
و وضعشان هم
که نگاه کنی
میبينی از
کدام طبقات و
لايههای
اجتماعی
برخاستهاند.اين
تبليغ
کودتاچيان
است که گويا
خود از ميان
دردمندان
جامعه
برخاستهاند.و
نخواهند
گذاشت اين عده
مملکت را با
تمام ثروتهای
طبيعیاش به
بيگانگان
بفروشند.
هر چه که ما در
روند اين تنشهای
اجتماعی و
سياسی پيشتر
میرويم
ضرورت داشتن
ديد روشن و
واضحتر از
آنچه که در
جامعه رخ میدهد
درنگناپذيرتر
میگردد.در
واقع چنانکه
در گذشته هم
نوشتهام اين
جريان هم در
سطح تحولات
اجتماعی و هم
در گسترهی
سياسی در
جريان است، که
با هم
پيوندهای
محکمی دارند و
بايد مورد
توجه قرار
گيرند.
در حال حاضر
جنبش حول يک
شعار گرد آمده
است "ابطال"
انتخابات. اين
جنبشی است بر
ضد تقلب
انتخاباتی.بر
ضد اعمال زور
و خودسری برای
جاانداختن
نتيجهی از
پيش تعيين شده
برای
انتخاباتی که
از پيش هم
آزاد
نبود.برای
کودتاچيان
امروزی حتی
فيلتر نظارت
استصوابی
شورای نگهبان
نيز ناکافی بوده
است.آنها برای
پيشبرد اميال
خود، يعنی رسيدن
به اهدافی که
از پيش بر سر
آن توافق کرده
و دست به
اقدام
زدند،فقط و
فقط رياست
جمهوری نامزد
صد در صدی خود
احمدینژاد
را قابل قبول
میدانند.لاغير.اين
يعنی
خودکامگی
آشکار و برهم زدن
مبانی قانونی
جمهوريت، که
در قانون اساسی
جمهوری
اسلامی نيز
قيد شده
است.پس مسئله
ضديت اقدام با
مبانی
دمکراسی و
جمهوريت که به
عنوان يک نورم
و هنجار در
جهان شناخته شده
است
نيست.اينها
مصرحات
قانونی
جمهوری اسلامی
را مخدوش کردهاند.اين
جنبشی که پيش
از انتخابات
بتدريج شکل گرفت
و گرد موسوی
جمع شد و به
موج بلند
تغيير تحول
يافت، هنوز يک
جنبش تک
موضوعی
مخالفت با
کودتا است.اين
شعار و اين
هدف، يعنی
خواست
"ابطال"
انتخابات
هنوز دارای
بار و محتوای
اجتماعی ويژهای
نيست که در بر
گيرندهی
اقشار و لايههای
خاص اجتماعی
باشد.مخالفت
با کاربرد
چنين تمهيداتی
خواست قلبی و
عقلی هر
شهروند ايرانی
است.کمااينکه
اگر طرف مقابل
نيز تلاش میکرد
با بکار بردن
ترفندهای
اينچنينی طرف
مقابل را از
صحنه حذف کند
باز میبايست
برای عموم به
منزله ی يک
اقدام مذموم و
قابل نکوهش
تلقی شود.
اما اينکه
اين جنبش در
ماهيت خود
بخشی از يک موج
بزرگ تحول
طلبی در جامعه
است که بصورت
نياز زمانه و
يک ضرورت عام
که برخاسته از
موقعيت بن بست
جامعه است
چيزی است که
غير قابل
انکار است.
اما ضرورتهای
لحظه برای
برون از اين
بحران، که
انتخابات و
رويدادهای پس
از آن تنها
نمادی از آنست
چيست؟ معضلات
کلانی که
جامعه با آن
دست به گريبان
است کدامند و
چه راهی را بايد
برای حل آن
انتخاب کرد؟
من عمدتا از
کاربرد
مفاهيم
کلاسيک همچون
تضاد عمده و
اصلی،اجتناب
میکنم چون آن
را در لحظهی
کنونی برای
تشريح وضعيت
موجود
ناکارآمد میدانم،
اما در
فرايندی ديگر
حتما به آن
باز خواهم گشت
تا تحليلی
جامعتر از
وضعيت موجود
بدست دهم.
جامعهی
ايران در سير
تحول خود پا
به مرحلهای
گذاشته و يا
در وضعيتی
قرار گرفته
است که راهکارهای
موجود برای حل
معضلات کنونی
جواب نمیدهد
و کارساز
نيست.کشور در
دوران سی سالهی
انقلاب با
يکدست
اقدامات ضد و
نقيضی روبرو بوده
است که سبب
ساز وضعيت
موجود
است.نيروهای ناهمگون
اجتماعی با
نگاه
نامتجانس
ايدئولوژيک به
امر کشورداری
با شرکت خود
در حاکميت
موجب بروز اين
ناهماهنگیها
و ناهمگونیها
در برنامهريزیها
و عمليات
اجرايی شده
اند.سياستهای
پايهای نه بر
اساس مواد
قانون اساسی
پيش رفتهاند
و نه آن را
تغيير دادهاند.نه
اين بوده و نه
آن.مثلا نه
مواد 43 و 44 قانون
اساسی اجرا شده
و نه جايگزينی
برای آن يافت
شده
است.انقلاب در
ايران کوششی
بود برای
يافتن جايگاه
تاريخی برای
خود و در
جهان.انقلابی
که يکی از
بزرگترين
انقلابات
دمکراتيک
ضداستبدادی و
ضدامپرياليستی
بشمار میرفت
به هيچيک از اهداف
خود نرسيد و
اکنون رژيمی
را از خود
برجای گذاشته
است که نه در
داخل
دمکراتيک است
و نه در خارج
الگويی برای
ديگران.از
ضدامپرياليسم
ان نيز جز
خزئبلات تهوع
آور ضدمدرن
چيزی باقینمانده
است، و اين در
حالی است که
کشور به يکی از
بزرگترين
واردکنندگان
کالاهای خارجی
تبديل شده
است.مدرنترين
و لوکسترين
کالاها به
کشور وارد میشود
ولی تبايع
اجتماعی مصرف
آن غدقن می
شود.همينطور
است در ديگر
گسترههای
اجتماعی؛
جامعهای که
دارای
نهادهای مدرن
کشورداری است
و ظواهر
مدرنيته سود
میبرد در
گسترهی
مناسبات
اجتماعی میکوشد
در سطح
مناسبات
عشيرهای
باقی
بماند.الگوی
عدالتی و
اقتصادی آن هم
در همين سطح
است.عدالت
صدقهای و
نمايندگی
اجتماعی
"ياحسينی" و
"صلواتی".
جمعه
3 ماه ژوئيه 2009
خطر بی ثباتی
سياسی گسترده
از بغل گوش
جمهوری اسلامی
گذشت و
ناآرامیهای
پسا
انتخاباتی که
در واکنش به
اين کودتای
تمام عيار
صورت گرفت
اکنون رو به
فروکش است و
مردم در هراس
واکنشهای
خشونت آميزتر
از سوی حکومت
راههای
ديگری از
اعتراض را می
جويند.در اين
واقعيت نمیتوان
ترديدی بخود
راه داد که
يکماه اخير
مکتب آموزش
سياسی برای
نسلهای
نوينی بود که
نخستين تجربههای
سياسی خود از
سر میگذرانند
و طی اين
روزهای پر بيم
و اميدی که ايران
با آن دست و
پنجه نرم کرد
توشههای
ذيقمتی برای
آيندهی
مبارزاتی خود
گردآوردند
حکومت اسلامی
که اکنون رئيس
جمهوری دارد
که با "رهبر"
همنظر است و
راس امنيتی و
نظامی نظام در
همسويی کامل با
آندو است
اکنون در گسست
کامل و
خودخواسته از
مردم به "سياستورزی"
دست خواهد زد
و کشور را به
سوی تحقق اهداف
اين کودتا پيش
خواهد برد.در
اين جنگ و
گريز سی ساله
ميان جناح های
گوناگون درون
نظام اکنون،
جناح راست که
ضديت آن با
روح الله
خمينی و خط
فکری او به
پيش از پيروزی
انقلاب میرسد،دست
بالا را گرفته
است و می رود
که با يکدست
کردن کامل
حاکميت نظام
الگوی فکری
خود را در
ايران پياده
کند.عوام
فريبی گسترده
در درون و
ماجراجويی
خطرناک در
خارج وجوه
بارز و مشخصهی
اين سياست
است
اگرچه.چنين
وانمود می شود
که اين دولت
"عدالت پرور"
است ، ليکن در
مهندسی قدرت
کنونی نه جايی
برای زحمتکشان
در نظر گرفته
شده و نه ذرهای
برنامهی
هدفمند در
چارچوب دفاع
از اقشار و
لايههای
گوناگون
زحمتکش و
مزدبگير در
سياستهای آن
قابل رويت
است.عوام
فريبیهای
تهوعآور و نخنمای
جذب مستضعفان
بايد برای
نيروهای چپ در
ايران و جهان
چنان روشن و
واضح باشد که
نتوان به
ابعاد
ضدمردمی آن پینبرد.
دولتی که از
تدوين سياستهای
کلی ساختن
مسکن ارزان
برای
زحمتکشان، امکانات
بهداشتی و
درمانی، حتی
تامين آب
آشاميدنی
مناطق عاجز
است و ميلونها
دلار
درآمدهای نفتی
را صرف رشوهدهیهای
انتخاباتی میکند،
اين دولت را
نمیتوان و
نبايد حامی
مستضعفان
دانست.آخر اين
چه دفاعی از
منافع
زحمتکشان است
که تمام
نهادهای صنفی
کارگری را
ممنوع کرده و
فعالان آن را
به زندان
انداختهاند.مبارزه
با تورم سنگين
و افسار
گسيخته اولين
و بهترين
راهکار برای
ياری به
مستضعفان
است،ليکن اين
دولت
خدمتگزار نه
تنها گامی در
راستای آن بر
نمیدارد،
بلکه کشور را
به يک بازار
تمام عيار کالاهای
وارداتی
تبديل کرده
است،
کالاهايی که موتلفين
رنگارنگش از
کشورهای حامی
وارد می کنند.اين
حکومت در
بهترين حالت
يک حکومت
برآمده از يک
کودتای خزنده
عليه مبانی
نظامی است که
خود نمايندگی
می کند، اساسش
بر
عوامفريبی،
تکيه بر
نيروهای
نظامی و امنيتی،از
جمله گروههای
شبه فاشيستی
لباس شخصیها؛انحصار
رسانهای و
فساد مالی که
توزيع هدايا
نقدی به هرکس
و گروهی که
آمادهی دفاع
از اين دولت
باشد از
مصاديق آنست
بنا شده است.جنبش
فاشيستی
موسولينی
نمونهی بارز
اين نوع حکومتهاست.والتر
بنيامين
فيلسوف
آلمانی گويا
در پاسخ به
برخی ترديدها
نسبت به سرشت
اين نوع جنبشها
بود که در
کتاب خود "اثر
هنری در دوران
بازتوليد
صنعتی "نوشت
اين جنبشها
در بهترين
حالت زبان
تودهها
هستند ولی
بهيچ وجه
اعاده کنندهی
حق آنها
نيستند".
يکشنبه
14 ماه ژوئن 2009
در حافظهی
تاريخی ما
پيرامون
رويدادهای
مربوط به کودتای
آمريکايی 28
مرداد چنين
نقش بسته بود
که يک تعلل و
يک خطا در
محاسبه، يک
تلفن کردن و
يا نکردن و
صدور يک
اعلاميه و يا
عدم صدور آن
چه نقشی در
فرايند دهههای
آتی اين
سرزمين داشته
است.میگفتند
اگر حزب تودهی
ايران اعضای
خود را به
مقابله با
کودتا فراخوانده
بود سرنوشت
ديگری برای
ايران رقم زده
میشد.آری
شايد چنين
آيندهای در
انتظار ايران
می بود، اگر
چنين اعلاميهای
صادر میشد و
نيرويی موجود
بود که میتوانست
در برابر عزم
راسخ
کودتاگران
بايستد.آيا در
آينده نيز
چنين خواهند
گفت که اگر
همه يکصدا در
برابر اين
کودتا میايستادند
چه سرنوشتی در
انتظار ايران
میبود؟
اکنون برخیها
از کودتا
خواندن اين
رويدادها ابا
دارند و از صدور
اعلاميه
پرهيز میکنند.وای
به حال مردمی
که چنين
رهبرهايی
دارند.
دوشنبه
6 ماه مارس 2009
بنظر من
اشکال اساسی
در چنين
نظرگاههايی
ديد
ايدئولوژی
محور به مسائل
سياسی است.ايدئولوژی
در بستر
مبارزهی
سياسی اغلب در
عقبهی يک
سياست و عموما
برای پوشاندن جامهی
حقانيت به آن
وارد کارزار
میشود.حمايت
حزب تودهی
ايران از آيتالله
خمينی به علت
مواضع
اجتماعی و
اقتصادی مترقی
او نبود.در آن
مقطع زمانی
کسی هم به
مواضع و
برنامههای
اقتصادی و
اجتماعی
توجهی
نداشت.شايد به
غلط ولی چنين
بود.حزب تودهی
ايران از
انقلابی دفاع
کرد و در راه
پيروزی آن گام
گذاشت که آيت
الله خمينی در
فرايند
پيروزی آن
رهبری انقلاب
را بدست گرفت
و به استقرار
جمهوری
اسلامی کشيد.دفاع
حزب تودهی
ايران از آيت
الله خمينی
دفاعی بود
برخاسته از يک
محاسبهی
بسيار سادهی
سياسی آنهم
اينکه بايد
هرچه در توان
داشت در راه
تقويت و تحکيم
نيروهايی که
عليه رژيم شاه
مبارزه می
کنند کوشيد.
نيروهايی که
عليه استبداد
شاهنشاهی و
عليه سلطهی
مطلق
امپرياليسم
مبارزه می
کردند
نيروهايی
بودند
ناهمگون از
ديدگاه
ايدئولوژيک،
از نظر برنامههای
اجتماعی و
اقتصادی، ولی
در يک جهت گام
برمیداشتند،
يعنی اشتراک
عينی ميان عمل
و نظرشان وجود
داشت.شايد
گروههای
ديگری بودند
که از ديدگاه
برنامهای
سازگارتری با
حزب میداشتند،
ولی در دو
محور اساسی
مبارزهی ضد
ديکتاتوری و
ضدامپرياليستی
تطابقی با نظرات
حزب و مهمتر
از آن ضروريات
لحظه نداشتند.در
همان زمان
برخی ها در
رهبری حزب
انقلاب ايران
را "ضدانقلاب
ضد سلطنتی"میناميدند
و استقرار
جمهوری
اسلامی را گام
گذاشتن ايران
در سيری
قهقرايی
توصيف می
کردند.زندهياد
رفيق داود
نوروزی که
دارای چنين
نظری بود تصريح
میکرد که او
با وجود داشتن
چنين نظری از
نحوهی
استدلال رفيق
کيانوری در
دفاع از رهبری
انقلاب
پشتيبانی میکند
زيرا نحوهی
استدلال او
صرفا سياسی
است و در
استدلالهای
خود خصوصياتی
را به اين
نيروها و آيتالله
خمينی نسبت
نمیدهد که
فاقد آن
باشند.او
بويژه
استدلالهايی
را که ناظر بر
"دمکراتهای
انقلابی" بود
در مورد اين نيروها
وارد نمیدانست.
بی جهت نبود
که در مقاطع
حساس سياسی حزب
از "گردش
براست" در
رهبری انقلاب
صحبت میکرد و
شواهد آنرا هم
از قرائنی ياد
میکرد که
نشان دهندهی
چربيدن نيروی
راستگرايان
در رهبری
حاکميت
بود.اما در
مورد احمدینژاد
وضعيت بهيچ
وجه چنين
نيست.احمدینژاد
و نيروهای
حامی او
نمايندهی يک
سياست و يک
نوع نگاه به
جامعه و
ضروريات آن
هستند، نگاه
هم به درون
جامعه و
پيرامون آن،
به جهان و
مختصات آن، و
بقول
نويسندگان
جمهوری
اسلامی
معماری قدرت
در جهان.يک
نگاه اجمالی به
تغيير و
تحولات سياسی
در سی سالهی
اخير جمهوری
اسلامی نشان
میدهد که ما
با يک برنامهی
هدفمند که
دارای مبانی
فکری برخاسته
از يک نظرگاه
اجتماعی-اقتصادی
مدون باشد
روبرو نيستيم
و تنها عنصر
ثابت در نوسان
سياستها
تلاش مستمر
برای حفظ قدرت
(کيان نظام)
بوده است.برخی
از دوستان
فراموش میکنند
که احمدینژاد
با عوام فريبی
خود را حامی
فرودستان
جامعه معرفی
میکند، ولی
در عين حال
مجری طرح
اقتصادی اصل 44
قانون اساسی
است، طرحی که
بزرگترين
روند خصوصیسازی
بسود اقشار
معينی از
قدرتمندان
حاکم را عملی
میسازد.در
همين رابطه در
نوبت بعدی
پيرامون اعلام
نامزدی آقای
موسوی برای
دور بعدی
رياست جمهوری
مطلبی خواهم
نوشت.درگير
شدن احمدینژاد
با
امپرياليسم و
يا دشمنی
سرمايهداری
جهانی با او،
و اينکه اين
محافل او را
لولوی خرمن
سياست جهانی
کردهاند،
هنوز چيزی به
مواهب او نمیافزايد.زمانی
دولت آقای
مصدق را که نه
درپی انزوای
ايران بود و نه
دشمنی با
کشورهای
خارجی داشت
چنان به زانو درآوردند
تا وادار شد
برای خروج از
بنبست
اقتصادی بفکر
چاپ قرضهی
ملی بيافتد،
ولی همين دولت
آقای احمدینژاد
در اوج محاصرهی
اقتصادی کلانترين
سودها را از
از محل صدور
نفت بجيب زد و
کسی هنوز نمیداند
اين مبالغ
هنگفت در چه
محلی هزينه
شده است.همين
چندی پيش اجلاس
اکو در تهران
را چون پيروزی
بزرگ سياست
خارجی دولت
احمدینژاد به
مردم
فروختند، ولی
کسی که آگاهان
به مسائل
سياسی منطقه
بخوبی دريافتند
که کدام
رهبران کدام
کشورها و درپی
کدام سياستها
در تهران گرد
هم آمده
اند.رهبران
رژيمهايی
دستنشانده
که اغلب آنها
فاقد مشروعيت
سياسیاند سر
هم را در
تهران
تراشيدند.دولتی
که همهی
مبانی برنامهريزی
اقتصادی مدرن
را در ايران
نابود کرده است
چگونه در فکر
ايجاد بازار
واحد با پول
واحد در منطقه
است؟ پس بدين
ترتيب ما با
شرايطی کاملا
متفاوتتر از
دوران پيروزی
انقلاب قرار
داريم و مبنای
ارزيابی های
سياسیمان هم
نيز بر بستر
دادههای
کاملا ديگری
است.رويکرد ما
به نيروهای سياسی
داخل در قدرت
حاکم نيز بر
تجربهی سی
سالهی اخير
مبتنی است و
سير تحولی آن
را هم در نظر میگيرد.مثلا
برخی از سايتهای
هوادار حزب
مسئلهی اخير
ديوان محاکم
سياسی لاهه و
دادخواست االبشير
را بهانه کرده
اند برای نشان
دادن مظالم
امپرياليسم
عليه
کشورهايی که
حرف شنوی ندارند.درست
است که
کشورهای غربی
منافعی را در
سودان جستجو
میکنند و اين
هم درست است
که چين دست
بالا را در استخراج
مواد خام در
سودان دارد و
رقابت غرب و
چين بر سر
سودان مسئله
را حاد و بين
المللی کرده
است، اما اين
به معنای آن
نيست که
ديکتاتوری
البشير و دارو
دستهی قداره
بند
ارتجاعی-مذهبی
او حامی منافع
مردم اين کشور
است.آنها در
درجهی نخست
از منافع خود
دفاع میکنند،
منافعی که
دوستیشان با
چين آن را دست
نخورده باقی
میگذارد،
ولی اگر غرب
به اين منافع
دست اندازی کند
شايد محافل
ديگری بر سر
کار آيند که
از قبل آن از
اين منافع
مستفيض
گردند.چنين
تحليلی میگويد
هر دولتی که
بر سر کار
باشد صرف
داشتن اختلاف
با غرب مستوجب
دوستی ماست!
چنين سياسی
بغايت مخرب و
فاجعه زاست،
راه به
ترکستان است،
به معنای
واقعی کلمه!
مقالهای
که اخيرا سايت
"عدالت"
برگرفته از
"فرهنگ توسعه"
بقلم
ب.ا.بزرگمهر و
با عنوان "قلم
مفت،حرف مفت"منتشر
کرده است و
موضوع آن "سند
چشم انداز..." راه
توده است قابل
توجه جدی است،
زيرا نويسنده بر
نکته ای انگشت
گذاشته است که
نشانگر مضمون
ديدگاه های
اين سايت است.
مستقل از آنکه
خواننده چه
رويکردی به
مواضع و
ديدگاه های
"راه توده "
داشته باشد
اينها در واقع
بطور ضمنی از
انتخاب مجدد احمدی
نژاد
پشتيبانی می
کنند، چون او
را نماينده ی
خرده
بورژواژی و
غيره می
دانند.حالا
چرا بايد خرده
بورژوازی
ايران با
احمدی نژاد
يعنی با عقب
مانده ترين،
ارتجاعی ترين
و از نقطه نظر
سياسی خطرناک
ترين
آنها تعريف شود
بماند برای
بعد، اين را
"عدالتی" ها
بدهکار می
مانند .خط
ايدئولوژيک
اينها همان خط
کنگره ی ششم
کمينترن است،
خط جبهه ی
متحد خلق، خط
فاشيست ها
رقيب ما هستند
ولی سوسيال
دمکرات ها
دشمنان خلق،
همان خط
مرگبار
تز"سوسيال فاشيسم"
که بزرگترين
صدمات را به
جبهه ی ضد هيتلری
و به خود
کمونيست ها در
اروپا زدو
اينبار در
لباس ايرانی
آن.
استدلال
ها چقدر هم
شبيه هم
است.اينجا
خلقی که متشکل
از طبقه ی کارگر
و اقشار
پائينی جامعه
که برای
برقراری عدالت
مبارزه می کند
و آنجا
رفورميست ها و
اپوتونيست ها
که وعده ی
استقرار
آزادی را می
دهند."دشمن
خلق" افشا
بايد گردد.
اينها در واقع
طرفدار اتحاد
با اقشار خرده
بورژوايی و
فرودستان
جامعه نيستند
بلکه
هواداران و
حاملين اين
نظريات در
حزب طبقه ی
کارگرند، اگر
به وجود چنين
حزبی هنوز
اعتقاد داشته
باشيم.
سوسياليسم
مارکس رو به
جلو دارد ، ضد
سرمايه داری
است برای آنکه
تحليل مشخص از
کارکرد آن دارد،
انگلس حتی
پارا فراتر
گذاشته و اندر
فوائد
کلنياليسم
قلمفرسايی می
کند.اما اين
دوستان نقدشان از
سرمايه داری
از ديدگاه
رمانتيسيسم
اجتماعی است،
اينها روبه
عقب دارند
برای همين هم
رئيس جمهوری
را می پسندند
که شيوه ی کارش
بقول معروف در
ايران
"هياتی" است،
يعنی همان
کدخدامنشی،
بجای اينکه
سيستم اداری
کارايی داشته
باشد،ريش گرو
می گذارند،
آنهم ته ريش احمدی
نژاد را.
برای
کسانی که
بسيار دم از
مارکس و انگلس
می زنند ولی
بويی از
پويايی
ديدگاه های
انان نبرده
اند دو نقل
قول که برای
همين بحث هم
مصداق دارد می
آورم تا
دوستان
بدانند
هواداری
نادانسته از
انزوا و "دولت
کردن چه
عواقبی در بر
دارد.
مارکس
درسرمقالهی
"تاريخ تجارت
ترياک" که
برای روزنامهی
آمريکايی
"ديلی
تريبون"
نيويورک
بتاريخ 20 سپتامبر
1858 نوشته است و
در جلد
دوازدهم
آثار، چاپ
برلن 1974 ص.
549منتشر شده
است مینويسد:"در
حاليکه قيصر
چين در عين
حال واردات اين
سم را توسط
خارجيان و مصرف
آن را برای
مردم بومی
ممنوع ساخت،
تا از خودکشی
مردمش
جلوگيری کند،کمپانی
هند شرقی کاشت
ترياک(خشخاش)
در هند و قاچاق
آن به چين را
بسرعت به جزء
اجتناب ناپذير
نظام مالی خود
تبديل کرد.در
حاليکه نيمه
وحشی از اصول
اخلاقی دفاع
می کرد، طرف
متمدن او اصل
پول را در
برابرش قرار
داد.اينکه يک
امپراطوری
عظيمی که
تقريبا يک سوم
جمعيت جهان را
در بر می گيرد
و عليرغم
پيشرفت های
زمانه زندگی
فلاکت باری
دارد با
انفصال تصنعی
از داد و ستد
عام در انزوا
قرار گرفته و
بدين علت دچار
توهم کمال
آسمانی شده
است؛ اينکه
سرانجام دست
تقدير گريبان
اين
امپراطوری را
خواهد گرفت در
نبردی مرگبار
که نمايندهی
جهان کهن چنين
می نمايد که
از سر مبادی
اخلاقی عمل می
کند در حاليکه
نمايندهی
جامعهی برتر
و مدرن بر سر
اين امتياز میجنگد
که از بازار
ارزان
خريداری کند و
در بازار
گرانتر
بفروشد - آری
اين پايانی غم
انگيز است که
کمتر شاعری
توانايی
سرائيدن آن را
می داشت"(ص.552
همان مقاله).
فريدريش
انگلس يار و
همرزم مارکس
سال ها پس از
مرگ مارکس در
نامهای به
کنراد
اشميت،که در
جلد 37
آثار ، ص.488 چاپ
شده و تاريخ
نگارش 27 اکتبر
را دارد، چنين
می
نويسد:"تأثير
قدرت دولتی بر
توسعهی
اقتصادی می
تواند به سه
صورت تحقق
يابد؛ میتواند
در راستای آن
باشد، که
(توسعه)
سريعتر صورت
میگيرد؛ میتواند
در جهت مخالف
آن باشد که
امروزه در
درازمدت برای
هر خلق بزرگی
ويرانساز
است، و يا اينکه
میتواند
سويههای
معينی از
توسعهی
اقتصادی را سد
کند و جهات
ديگری را
تجويز کند، و
اين مورد به
دو مورد نخست
تقليل داده میشود.
واضح است که
در دو مورد
دوم و سوم
قدرت سياسی
صدمات سختی بر
توسعه ی
اقتصادی وارد
می کند و موجب
بهدر رفتن
منابع مادی و
معنوی توده ها
می گردد."(ص.491-490).
اخيرا آقای
رايش رانيسکی
که منتقد
مشهور ادبيات
در آلمان است
و 89 سال دارد
هنگام دريافت
يک جايزهی
تلويزيونی از
سطح نازل
برنامههای
تلويزيونی در آلمان
انتقاد کرده و
از دريافت اين
جايزه سرباز
زد.آقای
رانيسکی که
يهودی تبار و
اصلا لهستانی
است، از
بازماندگان
قيام ورشو
عليه اشغالگران
آلمانی است.در
سالهای پس از
جنگ عضو حزب
کارگر لهستان
و در نمايندگیهای
لهستان در
بريتانيا
شاغل بود. او
که تحصيلات
متوسطه را در
دوران پيش از
جنگ در برلن
به اتمام رسانده
پس از
رويگردانی از
کارهای دولتی
در لهستان به
آلمان مهاجرت
کرده و در
روزنامهها و
مجلات کثير
الانتشار اين
کشور به
کارهای مطبوعاتی
در سرويسهای
ادبی مشغول
شد.او زمانی
در مجلهی
اشپيگل و مدتی
طولانی
سردبير بخش ادبيات
روزنامهی
"فرانکفورتر
آلگماينه
تسايتونگ"
بود.او مدتی
گردانندهی
پر بينندهترين
برنامهی
ادبی در کانال
دوم تلويزيون
آلمان "اربعهی
ادبيات" بود.
او با وجود
پيری بخوبی میدانست
از چه صحبت می
کند.اگر چه او
در سالهای نه
چندان دور
عليه گونتر
گراس مطالبی
بچاپ رساند و
موجب رنجش
خاطر او شد و
دوستی چندين
سالهشان به
کدورتی عميق
انجاميد، اما
کارنامهی
فعاليتهای
ادبیاش از
جمله انتشار
آثار هاينريش
هاينه، توجه خاص
به آنا زگرس
که رمان "صليب
هفتم "او را
رانيسکی جزو
بهترينهای
جهان میداند،
توصيهی
خواندن و
مطالعهی
آثار گوته و
شيلر نشان می
دهد که او
برداشتی والا
از ادبيات
دارد و زمانی
که به تندی
زبان به نقد
وضعيت رسانههای
گروهی می
گشايد منظورش
ابتذال آن و
فروکاسته
شدنش به وسيلهای
برای ارضای
تقاضای غريزی
بيننده
است.دور از
انتظار نبود
که همين
انتقاد نيز
توسط همين رسانه
به مضحکه
کشيده شود.
با اين پيش
درآمد بر گردم
به قصد نگارش
مطلب امروز:
در کتاب "کتابهای
قرن، نظريههای
سترگ از فرويد
تا لومان"
(انتشارات بک
آلمان) مقالهای
را خواندم از
راينر
روزنبرگ،
فيلسوف آلمانی
دربارهی
کتاب "انهدام
عقلانيت"
گئورگ
لوکاچ.اين کتاب
يک نقد صريح و
بی پردهی و
تسويهی حساب
او با انديشهی
بورژوايی است
که او آخر خط
آن را در
اردوگاههای
مرگ نازیها
ترسيم کرده
است.او با
بررسی فلسفه،
هنر و ادبيات
بورژوايی از
دوران
روشنگری تا
دوران پس از
جنگ جهانی دوم
ارزيابی
قاطعی با
فراوردههای
فکری آن کرده نشان
داده است که
چگونه
عقلانيت در
برابر منافع
طبقاتی
بورژوايی سر
تعظيم فرو
آورده و در خدمت
آن قرار گرفته
است. هدف او از
نقد روشنگری حفظ
ميراث مترقی
آن برای
پيشرفت بشريت
است.
آقای
روزنبرگ که از
پايه با جهان
بينی لوکاچ سر
سازگاری
ندارد و بهر
طريقی می
خواهد لوکاچ
را به
استالينيسم
متهم کند، در
باره نقد لوکاچ
از ابتذال
فرهنگی نقل
قولی از همين
کتاب آورده
است که جالب
است و اوج
درايت
نويسنده (لوکاچ)
را نشان می
دهد.او می
نويسد:"درحاليکه
در گذشته
بويژه در
اروپا لگام
گسيختن از
غرايز در مقام
محتوای هنری
در ميان دايرهی
کوچکی از نخبه
روشنفکران
منحط انگل صفت
محدود بود،
امروزه اين
محتوا و مضمون
خصلت عام يافته
است. مرز ميان
هنر دروننگر
و ذائقهی
عامهپسند
بشدت و قويا
از ميان
برداشته می
شود.فيلم،
راديو و مجلات
در مقياس
گستردهای
همان چيزی را
پخش میکنند،
که نزد فالکنر
هنروالاست:
يعنی لگام
گسيختن از پستترين
و فرومايهترين
غرايز".اين
همان چيزی است
که آدورنو و
هورکهايمر در
نقد عقلانيت
ابزاری نيز به
نقد کشيده
بودند.اما با
مراجعه به اصل
کتاب لوکاچ و مطالعهی
ادامهی اين
بخش که نقل
شده است می
بينيم که
چگونه لوکاچ
ميان تصوير و
ترسيم
واقعيات و
تعليم و تربيت
عمومی-
اجتماعی از
طريق اين روش
تفاوت قائل
است و تاکيد
می کند که او
بخوبی به علل
افزايش فساد و
تبهکاری در جامعه
آگاه است و می
افزايد
کوکلوسکلانها
پيش از آنکه
ادبيات به رها
ساختن غرايز
روی آورد نيز
به لينچ
سياهان می
پرداختند.او می
نويسد اما اين
تهميدات
تبليعاتی است
که انسانهای
بيگناه را وا
می دارد تا در
برابر جنايات بزرگ
بی اعتنا
بمانند و يا
با آن همراه
شوند.وی تاکيد
می کند بدون
اينگونه
تربيت
اجتماعی پديدهی
آشويتس
ناممکن می
بود.لوکاچ
بهيچ وجه به
جنبهی
اخلاقی موضوع
اکتفا نمی کند
و در ادامه
مبانی
اجتماعی چنين
پديدهای را
مورد بررسی
قرار میدهد.
دوشنبه 19
ژانويه 2009
اين روزها
نودسالگی قتل
ناجوانمردانهی
کارل ليبکنشت
و روزا
لوکزامبورگ
بود و تظاهرات
مرکزی
يادبودی در
شهر برلن که
اين قتلها
انجام گرفت از
سوی حزب چپ
اين کشور
برگزار شد و
دهها هزار
نفر در آن
شرکت
کردند.کارل
ليبکنشت و روزا
لوکزامبورگ
از رهبران حزب
سوسيال دمکرات
آلمان بودند
که در حول و
حوش جنگ جهانی
اول با مواضع
رهبری حزب در
حمايت از
تدارکات جنگی مخالفت
کردند و اين مخالفت
به تشکيل
"اتحاديهی
اسپارتاکوس"
و متعاقبا
تشکيل حزب
کمونيست آلمان
انجاميد.حزب
سوسيال
دمکرات آلمان
که می کوشيد
برای خود جايی
در محافل
حاکمهی
جمهوری نوپا
دست و پا کند
در اتحاد با
اين محافل به
سرکوب
نيروهای
انقلابی
مبادرت ورزيد چنانکه
نوسکه وزير
کشور سوسيال
دمکرات آلمان
مستقيما در
قتل روزا لوکزامبورگ
و کارل
ليبکنشت
دخالت داشت.
طنز روزگار
در اين بود که
در آن دورانی
که روزا
لوکزامبورگ
در کنار کارل
کائوتسکی به
نقد "انقلاب
روسيه" می
پرداختند و
بقول او
"آزادی همواره
آزادی دگر
انديشان است"
و بر ضرورت احترام
به موازين
دمکراتيک
تاکيد میکرد
بدست
نيروهايی
بقتل رسيد که
رهبرشان کارل
کائوتسکی
انقلاب
بلشويکی را
خيانت به آرمان
سوسياليسم
معرفی می کرد
و رفقای حزبی
سوسيال
دمکراتش می
پنداشتند
"نوسکه شکی
نداشت که برای
حفظ آرامش
چارهای نيست
جز قتل کارل و
روزا"( نقل به
مضمون از
يادماندههای
پابست افسر
فرماندهی
گارد مامور
قتل اين دو
رهبر جنبش
کارگری آلمان).
يادشان
گرامی باد!
انگلس در
نامهای به
کائوتسکی در نقد
برنامهی
ارفورت
سوسيال
دمکراتهای
آلمانی هشدار
می دهد که
انتظار
نداشته باشند
بدون
دمکراتيزه کردن
جامعهی
آلمان و بدون
تقويت مبانی
جمهوريت
آلمان فضاحت
جامعهی
کهن"شاداب و
خندان" به
سوسياليسم
فراخواهد
روئيد.انگلس
تذکر می دهد
که حل اين
مسئله يعنی
دمکراتيزه کردن
آلمان تازه
شرايط عينی و
ذهنی
سوسياليسم در
آلمان را
فراهم می
سازد.چنانکه
می دانيم اين
هشدارباشها
ناشنيده ماند
و جناحهای
گوناگون اين
حزب يا به
سازشکاری
ساخت و پاخت
با قدرت
امپرياليستی
که عميقا ضد
دمکراتيک بود
پناه بردند و
يا بدون بذل
توجه به مبانی
ضرور
سوسياليسم با
پرش از وظايف
دمکراتيک
انقلاب، که به
گفتهی انگلس
استقرار
دمکراسی وظيفهای
انقلابی بود
برقرای
سوسياليسم را
در دستور روز
خود قرار
دادند.
و.ای.لنين هم
با اشاره به
اين هشدارباشهای
انگلس می
نويسد"سنتهای
جمهوریخواهی
در ميان
سوسياليستهای
اروپا شديدا
تضعيف شده
است...اغلب
تضعيف
تبليغات جمهوريخواهی
به معنای کاهش
فشار پرانرژی
پيشرفت بسوی
پيروزی کامل
پرولتارياست"
چنانکه
پيداست هم
انگلس و هم
لنين بر اهميت
مبارزه برای
تحکيم پايههای
دمکراسی و
جمهوری در
اروپا تاکيد
دارند و سوسيال
دمکراتها را
از زياده روی
در طرح خواستههای
پندارگرايانه
و ارادهگرايانه
برحذر میدارند.
در شرايطی که
در ايران
مبانی لرزان
جمهوريت نظام
بسود تقويت
راس هرم قدرت
تصعيف می گردد
و قدرت بسرعت
بسوی پادگانی
شدن می رود،
که شواهد آن
رنگ باختن نقش
ارگانهای
انتخابی بسود
پررنگتر شدن
قدرت محافل
پشت پردهای
است که ترکيبی
است از
نيروهای
نظامی و امنيتی،
اگرچه سردادن
شعارهای
راديکال موجه
جلوه کند اما
دارای کمترين
شانس و امکان
برای عملی شدن
است.
اخيرا
جايی خواندم
که جلد 23
مجموعه آثار
مارکس و انگلس
(جلد اول
سرمايه) که
اکنون مدت
هاست ديگر
تجديد چاپ نمی
شود يکی از پر
طرفدارترين کتابهايی
است که
علاقمندان در
کتافروشیهايی
که معمولا
کتابهای
قديمی را می
فروشند
بدنبال آن می
گردند و اکثرا
هم جوانانی
هستند که می خواهند
در اين کتاب
پاسخهايی
برای پرسشهای
روز خود
بيابند. همين
جناب مارکس
بارها تصريح
کرده بود که
سرمايه داری
ضرورتا
بدنبال رشد و
گسترش است و
همهی گسترههای
زندگی مادی و
معنوی انسان
را بزير سلطهی
منطق سرمايهداری
می کشد و برای
آن که رشد کند
بدنبال
بازارهای
جديد و
محصولات جديد
است و اين
چرخهای است
که مشخصهی
ذات سرمايه
داری است.چرخش
سرمايه و کسب
حداکثر سود
آنها را وا می
دارد که هر
روز محصولات جديدی
را به بهترين
نحو،با صرفهترين
شکل ممکن
توليد کنند و
وارد بازارهايی
کنند که يکی
پس از ديگری
بروی اين
اجناس گشوده
می شوند. اين
جنس يا لوازم
اکترونيک
است، يا اسباببازی،
يا اتومبيل
است يا بيمهی
عمر، يا لوازم
خانگی است يا
سهامی که از
سرهم بندی
قروض بانکی
عرضه می شود.
آقای
گريناسپن
رئيس بانک
مرکزی
آمريکا، که
گفته می شد اگر
در يک مصاحبهای
اخم کند بازار
بورس سقوط می
کند چنين
تحليل کرده
بود که با
نازل نگاه
داشتن تصنعی
نرخ سودبانکی
هر آمريکايی
بايد بتواند
صاحب خانه شود،سوای
آنکه نتواند
تا آخر عمر
زير بار بازپرداخت
اين قروض کمر
راست کند، و
شرايطی را برای
اعطای وام در
نظر گرفته
بودند که
واقعا هرکس در
آمريکا،پر
درآمد و يا کم
درآمد می
توانست به
آسانی از بانک
وامهای
صدهاهزار
دلاری
بگيرد.بانکهای
زيرک فکر کرده
بودند اين وامها
را که ابعاد
نجومی به خود
گرفته بود
بصورت بسته در
بازار بورس
بفروش
برسانند،
بصورت همان
شرکتهای
مضاربه ای که
ما در سالهای
اول انقلاب
شاهد آن
بوديم.
بدينصورت که
با فروش بستههای
موجود موجودی
بانکها برای
اعطای وامهای
جديد تجديد
شود و با
بوجود آمدن
بازار کاذب در
اين ميان خود
بانک هم سود
هنگفتی بجيب
می زند.سال ها
با همين نقشه
و با اجازهی
دولت که می
دانست بانک ها
دارند باد هوا
معامله می
کنند و مردم
را با طمع
سودهای
دورقمی بسوی
سرمايه گذاری
پس اندازهايشان
در اين رشته
ها جلب می
کنند و می
دانست که
عاقبت سويی
منتظر آنست به
همين کار
ادامه دادند
تا به امروز
که تق جريان
درآمد و بازار
فروش اين سهام
بهم خورد بانکها
يکی پس از
ديگری ورشکست
اعلام کرده و
دولت ها مجبور
شده اند برای
اجتناب از
افتادن در
بحران عمومی
اقتصادی از
محل بودجههای
دولتی، يعنی
از محل ماليات
مردم، زيانهای
اين بانکها
را جبران
کند.سودهای
کلان را آنها
بجيب زده اند
و مردم معمولی
که بايد برای
گرفتن کمک هزينه
از دولت به هر
دری سری بزنند
بايد
تاوانشان را
بدهند.
فکر می
کنيد اين
پايان کار
است؟ آيا آنها
متنبه خواهند
شد؟ پس سرمايه
داری را بد
شناختهايد!سرمايههای
سرگردان
بدنبال محلی
برای سرمايه
گذاری هستند و
بزودی خواهيد
ديد چه راهی
را پيدا کرده
اند! هم اکنون
صحبت از آن
است که بازار
مواد خام مد
نظر آنها
است.آيا می
دانستيد که در
بورس خواربار
صبح ها پس از
شروع هر قلم
جنس بدون آنکه
دانهی گندمی
اين طرف آن
طرف شود
ناديده 200بار
بيش از مصرف
جهانی مورد
معامله قرار
می گيرد؟
پنجشنبه
11 سپتامبر 2008
بايد برای هر
کس که امروزه
با چشم و گوش
باز شاهد اين
صحنه سازی
هاست روشن شده
باشد، در سياست
جهانی مسئله
نه بر سر
اخلاقيات
بلکه منافع کشورهاست.حالا
چه کسی و با
کدام هدف اين
منافع را
تعريف می کند
بماند برای
بعد.
بيست
سالگی
کشتارهای
تابستان 67 در
زندان های جمهوری
اسلامی
است.عاملين
اين کشتار
اکنون در پست
های رياست و
وزارت مقدرات
مردم را رقم می
زنند.درود به
روان پاک همه
ی اين شهيدان!
می گويند
آقای احمدی
نژاد پای امام
زمان را بيخود
وارد امورات
اجرايی می کند
و از او برای توضيح
و توجيه کرده
ها و ناکرده
های دولتش
مايه می
گذارد.او دست
هدايت گر امام
زمان را پشت
بسياری از
وقايعی که با
حضور و ظهور
خود در ارتباط
است می بيند و
چنان در اين
تعبيرات
زياده روی
کرده که صدای
آقای مهدوی
کنی، که او را
بحق می توان پدر
خواندهی
خواسته و يا
ناخواسته ی
همهی اين
جريانات
راستگرا در
جمهوری
اسلامی ناميد
درآورده و آيت
الله ديگری که
الله بداشتی نام
دارد گفته است
تورم بيست
درصدی حتما
کار امام زمان
نيست. البته
منظور احمدی
نژاد حتما اما
زمانی است که
گهگاهی از چاه
جمکران به بيرون سرک می
کشد تا رشته
امور از دست
احمدی نژاد و
اعوان و
انصارش خارج
نشود.برای من
شگفتی آور
شگفتی افکار
عمومی از اين
نوع سخنان خرافه
آميز است.وقتی
يک انسان
مذهبی اعتقادی
به ظهور امام
زمان داشته
باشد برای او
فرق نمی کند
زمان ظهور او
حالا باشد که
دجال ظهور کرده
و يا سالها
بعد.اين را
داشته باشيد
تا من دوباره
به موضوع
برگردم.
در سايت فردا
که مال
هواداران
دولت احمدی
نژاد است،
چشمم به چند
مصاحبه از
"شهروند
امروز" آقای
عطريان فر و
قوچانی
درباره ی گروه
فرقان و
ترورهای اين
گروه در سال
های اول
انقلاب افتاد.
آقای عطريان
فر در آن سال
ها به کار
امنيتی مشغول
بود (مانند
آقای حجاريان
که در اداره ی
هشتم باقيمانده
از ساواک در
کار مبارزه با
کمونيسم و
اتحاد شوروری
بود) و آقای
معاديخواه
روشنفکر دينی
قاضی و بازرس
اين
ترورها.اين دو
چهرهی اصلاح
طلب کنونی در
کنار يکی از
سربازان گمنام
امام زمان، و
اين تعبيری
است که آقای
خمينی برای
ماموران
امنيتی ج.ا.
بکار می برد ،
به اسم جمال
اصفهانی، که
يکی از مهره
های کليدی
سازمان های
امنيتی
جمهوری
اسلامی در سال
های نخستين
انقلاب بوده
در مصاحبه های
خود سير وقايع
و چگونگی
دستگيری و
اعتراف گيری
از متهمان را
شرح داده اند.
جالب توجه است
که سرويس های
امنيتی
جمهوری
اسلامی، بغير
از اداره ی هشتم
ساواک که
گفتم، عمدتا
با کمک اعضای
سازمان
مجاهدين
انقلاب
اسلامی (جناح
های چپ و راست
آن) شکل
گرفت و امتداد
آن را می توان
هنوز در سيمای
آقای احمدی
نژاد که متعلق
به جناح راست
بود و طِف
اصلاح طلبان
دنبال کرد. اين
آقای جمال
اصفهانی در
شرح ماوقع
چنين گفته است:"
آقاي نيكنام
به خانه يكي
از فاميلهايش
در قزوين رفته
بود و آنجا
يكي از فاميلهاي
او در بحثها
متوجه شده بود
كه او مواضع
ضدروحانيت و
فرقاني دارد؛
به كميته گفته
بود و بدينترتيب
نيكنام در
خيابان
بازداشت شد
بدون اينكه
كسي بداند او
قاتل آقاي
مطهري است.
آقاي بصيري هم
در چاپخانه
كار ميكرد.
اطلاعيهاي
كه پس از ترور
آقاي مطهري
پخش شده بود
روي يك كاغذ A4 رنگي
بود كه ما
وقتي سرنخ آن
كاغذ را
گرفتيم به
چاپخانهاي
رسيديم كه
بصيري يكي از
كارگران آنجا
بود و وقتي
سراغ بصيري را
گرفتيم و به
خانهاش
رفتيم، او
فرار كرد و از
چينه ديوار
افتاد و بيهوش
شد. او را به
بيمارستان
آورديم و پس
از به هوش
آمدن گفت كه
من قبل از
انقلاب
فرقاني بودهام
و بعد از
انقلاب از
آنها جدا شدهام.
ما سرنخي
نداشتيم و
آنها هم منكر
دخالت در قتل
آقاي مطهري
بودند. جالب
است كه شبي كه
آقاي بصيري را
گرفتند يكي
از بچهها
به نام آقاي
محمد هنردوست
آقاي مطهري را
خواب ديده بود
كه يك شنل
قرمز خوني را
از دوشش بر ميدارد
و يك شنل سبز
را جاي آن ميگذارد
و ميگويد كه
من از امشب
راحت ميخوابم.
اين تنها
«شاهد» ما براي
دخالت بصيري
در قتل شهيد
مطهري بود. شبي كه
ما گودرزي را
گرفتيم، در
راه حركت به سمت
اوين، من از
او پرسيدم كه
قاتل مطهري
كيست. او گفت
كه يعني شما
نميدانيد.
گفتيم ميدانيم
ولي ميخواهيم
تو را امتحان
كنيم؛ و او
نام بصيري و بقيه
افراد را به
زبان آورد".
حالا
برگرديم به
امام زمان
آقای احمدی
نژاد.زمانی که
دستگاه
امنيتی، بجز
کمک گرفتن از
سيستم های
پيچيدهی
اعتراف گيری(
پس از مرگ
آقای هوفمان
خالق ال.اس.د،
گفته شد که
اين کشف
دستگاه
جاسوسی و ضد
جاسوسی
آمريکا را
فورا به
استفاده از آن
برای اعتراف
گيری انداخت )
خواب يکی از
بازجويان، که
بقول آقای
عطريان فر
چنان شيوه
هايی بکار می
بردند که نمی
توان يک ساعت
دربرابر آن
مقاومت کرد،
ولی فرقانی ها
يک ماه ايستادگی
می کردند،
شاهد صحت ظن
گرفته می شود،
چرا آقای رئيس
جمهور همين
مملکت برای
مردمی که با دهان
باز (دلفينی)
منتظر پر شدن
سفره هايشان هستند
از امام زمان
برای خاک
پاشيدن به چشم
همين مردم
استفاده نکند.
نخستين
مورد مقالهای
بود که آقای
محسن حيدريان
در سايت تازه
تاسيس "راه
آزادی" نوشته
و خواسته است
چارچوب فکری
آن را معين
کند.مقاله
ظاهرا درمورد
چپ دمکرات در
ايران است،
ولی حاوی
داوریهايی
است که
نميتوان
دربارهی آن
به مباحثه
نشست و به
نتيجه قابل
پذيرش برای
طرفين
رسيد.آقای
حيدريان چنان
که عادت دارد
با چرخش قلم
کار هفتاد
هشتاد سال
مبارزهی چنبش
چپ در ايران
را يکسره می
کند و به جايی
می رسد، که هم
او خود بخوبی
می داند که "بن
بست" است.تمام
تحليل پر است
از يکجانبهنگریهای
سهل انگارانه
و احکام بیپشتوانهای
که نشانگر سطح
نازل سواد
سياسی و دانش
اجتماعی و
تاريخی
اوست.اين
احکام و داوری
ها گاهی چنان
کودکانه است
که آدم به
جرئت او در
رديف کردن آنها
غبطه می
خورد.او بخوبی
می داند که
خطی را که در
اين جنبش
ترسيم می کند
و بدنبال
ترجيح آنست،
عملا به آخر
خود رسيده است
و يکی از علل
تعيين کنندهی
آن همين
يکجانبهنگریهای
مرسوم در ميان
تفکر چپ در
ايرانست، که
برای فرار از
چنگ يک
ايدئولوژی
گويا تماميت
خواه به دامن
انواع تحليلها
و داوریهای
بی سر و ته
پناه برده
است.شانتال
موف، عالم
فرانسوی علوم
سياسی که يکی
از گفتگوها
قديمی او را
من در همين
سايت "راه
آزادی"
گذاشتم در کتاب
جديدی که
درباره امر
سياسی نوشته
است، می گويد
تلاش برای
رسيدن به
توافق به هر
قيمت موجب آن شده
است که مواضع
نيروهای چپ و
دمکرات در
جامعه شفافيت
خود را از دست
بدهد، و گويا
چپها فراموش
کرده اند که
تضاد هنوز
موتور حرکت جامعه
به پيش است .در
اين مورد هم
همين موضوع صدق
می کند ،تلاش
برای کسب
مقبوليت در
ميان اقشار و
محافلی که
مواضع چپ را
بر نمی تابند،
موجب آن شده
است که نه
تنها حقايق
مسلم تاريخی
لگد مال شود،
بلکه مواضعی
بيان شود که
تباين آشکار
با تفکر پروژه
ی چپ دارد.
همين
مورد هم در
مورد مصاحبه
بابک
اميرخسروی با
مجلهی
"شهروند
امروز" صادق
است.بابک
متوجه نيست که
مجلهی
شهروند امروز
مجلهی پروژهی
راست مدرن در
ايران است، و
آقای قوچانی
سردبير آن
بارها در
سرمقالهها و
مناسبتهای
گوناگون بر
اين نکته
انگشت گذاشته
است و تاکيد
کرده است که
هدف از انتشار
اين مجله شکستن
هژمونی فکری
چپ در جامعه
است.(ر.ک.به
سرمقالهی
شماره 1 مجله)
يکی از راههای
شکستن اين
هژمونی، بغير
از کشت و
کشتاری که
کردند، و آقای
قوچانی هنوز
نه تنها جرئت
ابراز تأسفی
را نسبت به آن
نيافته است ،
بلکه آن را
امری بديهی
برای حفظ نظام
می داند و اين
برای اکثريت
قريب به اتفاق
اصلاح طلبان
صادق است ،ترسيم
تاريخی واژگونه
و دلخواه از
اين تاريخ
است،ترسيم سيمايی
کريه که کسی
جرئت دفاع از
آن را نداشته
باشد و توجيهگر
اين سرکوب و
جنايات
قلمداد گردد.و
متاسفانه
بابک بجای
ابراز نظرات
خود پيرامون
مواضع حزب در
آستانه ی
انقلاب و حول
و حوش آن
اظهار نظرهايی
را در يک مجلهی
رسمی بر زبان
می راند که در
حالت عادی می
توانست در مراجع
رسمی قضايی
پيگيری گردد.
بغير از اين
در ديگر
مواضعی که
بابک در اين
مصاحبه بيان
کرده
ايرادهای
فراوانی وجود
دارد که در
مورد او تازگی
ندارد و حداقل
در سالهای پس
از يورش به
حزب توده
بارها بيان
کرده و نوشته
است.
مورد سوم
کتابی است که
آقای اصغر
شيرازی منتشر
کرده و عنوان
آن "مدرنيته،
شبهه و
دمکراسی؛بر
مبنای يک
بررسی موردی
دربارهی حزب
تودهی ايران
، از آغاز تا
1378"است. اين
کتاب ابتدا
بصورت يک
پژوهش
دانشگاهی در
برلن از سوی
انستيتوی شرق
شناسی آلمان
به زبان
آلمانی منتشر
شد و انتشار
متن فارسی آن
در ايران سالها
با مشکل روبرو
شد، آنهم نه
مشکل مميزی
بلکه بنگاه
های
انتشاراتی
چاپ آن را
بارها به تعويق
انداختند، تا
بالاخره
اخيرا نشر
اختران آن منتشر
کرده است.در
مقدمهی اين
کتاب از کمکهايی
که يک عده به
فراهم آمدن
اين کتاب کرده
اند قدردانی
شده و از جمله
نام من در
ميان اين
افراد آمده
است.در همينجا
بگويم که کمک
من به جز يک
مصاحبه ی
مختصر با
نويسنده،
بدينصورت
بوده است که
اسناد و
روزنامه و
مجلاتی را که در
اختيار داشتم
در اختيار
نويسنده
گذاشتم، تا در
اين تحقيق
مورد استفاده
قرار گيرد.
کتابی که در
ايران چاپ شده
ترجمهی اصل
آلمانی آن به
فارسی نيست،
بلکه دارای اضافاتی
است، که بنظر
من به مضمون
متين متن آلمانی
لطمه زده و
انرا از حد يک
تحليل
تحقيقاتی خارج
ساخته و در
فرازهای
متعددی آنرا
به محتويات
مطبوعات زرد
نزديک کرده
است.البته در
همهی اين
موارد گناه
متوجه دو طرف
است، هم
مصاحبه کننده
(دراين کتاب
برای بازگويی
تاريخ حزب با
افراد
فراوانی
مصاحبه شده
است، البته
بدون توجه به
اين نکته که
اين افراد چه
ربطی به موضوع
مورد بحث خود
داشتهاند) و
هم مصاحبه
شونده. مصاحبه
کننده که ساليان
درازی
استاديار در
دانشگاه آزاد
برلن بوده
است،بحث را به
جاهايی
کشانده است که
ربطی به
کنجکاوی علمی
ندارد و
مصاحبه شونده
را به ابراز
فضل در باب
موضوعاتی
وداشته است که
نميتوانسته
اند دربارهی
آن اطلاع
دقيقی داشته
باشند.موارد
بسياری می
توان نام برد.
مثلا رانندهی
زندهياد
احسان طبری
درباره ی عيار
دانش علمی و
شخصيتی طبری
دست به اظهار
نظرهايی می
زند، که زن و
شوهر پس از
پنجاه سال
زندگی مشترک
از انجام آن
عاجزند.يا فرد
ديگری که لابد
به اين حد از
شهامت اخلاقی
دست يافته است
که شهادت دهد
"کيانوری
خواهان آن بود
که شورویِ
ايران را
اشغال کند و
ما را راحت
کند".آری ما
همه در حمام و
آشپزخانه
بهترين
خوانندگان و
شجاع ترين
شمشيرزنانيم.يا
اينکه
نويسنده رک و
راست می نويسد
اری هنگامی که
طبری هم به
اسلام گرويده
بود دست از
سرزنش خليل
ملکی (ستارهی
قديم وجديد
"چپ" نو
وناوابسته و
مستقل و دمکرات
در ايران)
برنداشته بود.
من از
موضع آقای
شيرازی شگفت
زده نيستم
زيرا می دانم
او در تمام
دوران زندگی
سياسیاش در
مخالفت با حزب
تودهی ايران
گام برداشته و
قلم زده است.و
بخوبی می دانم
که هنوز پس از
گذشت سال های
متمادی از متلاشی
شدن حزب هنوز
بر سر مواضع
ضد تودهای
استوار
ايستاده است و
در کنار
بسياری از
همراهان سياسیاش
بر سر مخالفت
با اين حزب
ثبات قدم از
خود نشان داده
اند و حتی ذرهای
از آن همبستگیای
که مثلا در
مورد سعيدی
سيرجانی به
منصهی ظهور
رساندند در
مورد احسان
طبری روا
نداشتند و
هنوز هم نمی
دارند.
آقای
شيرازی چنان
نامنصفانه
قضاوت می کند
که حزب تودهی
ايران را در
کنار نازيسم
آلمانی و
فاشيسم ايتاليايی
قرار میدهد،
ولی نه آنچنان
ناشيانه که در
متن آلمانی هم
دست به چنين
کاری بزند.او
بخوبی می داند
که سوای تئوری
های نامدلل
حول
توتاليتاريسم
يکساننگریهايی
از اين دست چه
معنايی دارد.
متاسفانه
اين موارد که
محدود به مثالهای
نامبرده نيست
ذهن را از
پرداختن به
محتوای اصلی
کتاب، که
بنظرم متن
آلمانی آن
دقيق تر است و
قابل استناد،
باز می دارد و
متوجه موضوعاتی
می کند که در
شان اين بررسی
نيست و از
اعتبار علمی
آن می کاهد.
روشن است
که بررسی
تاريخ فعاليت
چپ در ايران
کاری است لازم
و ضروری و
بلادرنگ،چرا
که می تواند
چراغی باشد
فرا راه
نيروهای تازه
نفسی که راه
بسوی بنای
ايرانی آزاد و
آباد می
جويند.درافتادن
با اين نوع
نگرش ها و
برخوردها راه
به جايی نمی
برد. نبايد
وقت و انرزی
خود را صرف
بحث هايی کرد
که تهی از
هرگونه مايه ی
فکری است.پرداختن
به موضوعات
جنجالی
هرگونه بحث
آرام و متين
پربار را در
سايه قرار می
دهد و آنچه که
ملکه ی ذهن
خواننده می شود
همين نيم
اطلاع هايی
است که عطش
کنجکاوی های
خاله زنکی را
تشفی می بخشد
و نه تحليلی
که شايد با
خون دل بدست
آمده باشد.
يکشنبه 27
ژانويه 2008
آيا کسی
می توانست در
حول و حوش
کارزارهای
سياسی در
آمريکا برای
انتخاب رياست
جمهوری انتظار
آن را داشته
باشد که داشتن
خاستگاه
کارگری مايهی
مباهات و نقطهی
مثبتی برای
نامزدها
داشته
باشد؟فراموش
نکنيم چپهای
ما از نامبردن
از طبقهی
کارگر هراس
دارند، ولی در
همين آمريکا
در نظرسنجیها
بدنبال حمايت
از نامزدها در
ميان "طبقهی
کارگر" می
گردند.
در حاشيه ی
انتخابات
مقدماتی
احزاب آمريکا
برای تعيين
نامزد
انتخابات
رياست جمهوری
اين کشور ما
شاهد
رويدادهايی
هستيم که
"خوراک تحليلی"
ناظران سياسی
رنگارنگ
است.معمولا
احزاب در
مبارزات درون
حزبی و در پی
يک سری مباحث
برنامه ای ،
يا در مجامع
حزبی و يا
مراجعه به همه
پرسی درون حزبی
کانديداهای
خود را تعيين
می کند.در
آمريکا بازار
مکارهی
تعيين
کانديدا گرم
تر از جاهای
ديگر است و چيزی
بيش از يکسال
طول می کشد تا
به رويارويی
سرنوشت ساز
انتخابات نوامبر
بيانجامد.گفتم
بازار مکاره
چون اين روند همراه
است با وعده
وعيدها و قول
و قرارهايی که
هيچ ربطی به
سياست عملی
ندارد.می
گويند شايد اين
روند نقش
زلزله سنج را
داشته باشد،
تا قدرتمندان
بدانند باد از
کدام سوی
درحال وزيدن
است.سهم شير
ميليونها
دلار پولی که
در اين روند
بخرج می رسد،
به جيب سازمان
های نظرسنجی و
بنگاههای
روابط عمومی و
يک کلام
دستگاههايی
سرازير می
شود، که بقول
معروف "سياست
پردازی" می
کنند.اگر
بخواهيم
بدرستی توصيف
کرده باشيم
سياست مداران
دخيل در اين
کارزار را
طوری صيغل می
دهند که
بتوانند
کمترين مقاومتی
در مقابل باد
از خود نشان
دهند و در جهت
آن پرواز
کنند.اکنون
گويا اين
بنگاه ها به
اين نتيجه
رسيدهاند که
"باد تغيير"
در حال وزيدن
است و بايد کسی
را سمبل اين
باد معرفی کرد
که تمام وجودش
نشانهای از
آن را داشته
باشد.افتضاح
دوران رياست
جمهوری بوش
پسر منظقا جای
زيادی برای
انديشه باقی
نمی گذارد و
کودن ترين
تحليلگر هم
می بايست به
اين نتيجه می
رسيد، که سياست
در آمريکا
بايد در آينده
تفاوت کيفی با
آن داشته
باشد.هم از
لحاظ جايگاه
فکری اش، هم
از خاستگاه
اجتماعی اش، و
هم خصوصيات
فردی اش.اکنون
که يک
سياهپوست
آمريکايی، از
حزب دمکرات
شانس انتخاب
شدن را يافته
است، و در
کارنامه اش
مخالفت با جنگ
و لشکرکشی در عراق
ثبت است، و از
سياست هايی
هواداری می
کند، که
بدنبال کاهش
اختلافات
طبقاتی و
مبارزه با
روندهای
بحرانزای
اقتصادی است
اين "باد
تغيير" به
شعار
انتخاباتی او
تبديل شده است
و می رود که به
يک خواست و
آرزوی عمومی
تبديل شود.يک
عنصر تحليلی
ديگری که در
انتخابات آمريکا
نقش بازی می
کند و قابل
بررسی است
همين عنايت به
حاشيهی
جامعه است.در
اين رابطه می
توان به سه
عنصر اشاره
کرد، که در
کنار هم مادهی
منفجرهی
قدرتمندی را
فراهم میکند،
که می تواند
محور مختصات
سياست در
آمريکا را
تغيير دهد،
بدون آنکه
موجب تغييری
ماهوی در
مضمون سياست
در اين کشور
گردد.اين سه
عنصر عبارتند
از "جنسيت، نژاد
و خاستگاه
اجتماعی".اين
عناصر در
آمريکا همواره
يکی از گرهگاه
های مبارزات
سياسی را
تشکيل داده
اند بدون آنکه
از لحاظ
قانونی زمينه
ای برای آن
وجود داشته باشد.اگر
به تاريخ
معاصر آمريکا
نگاهی بياندازيم
و هر يک از اين
سه عنصر را در
بستر آن مورد
تحليل قرار
دهيم برداشت
ما از واقعيت
سياسی در اين
کشور دگرگون
می شود.کشوری
که يکی از
پيشرفتهترين
قوانين اساسی
را جهان را
دارد هنوز دست
به گريبان
تبعيض نژادی
،تبعيض جنسی و
بی عدالتی های
ناشی از
خاستگاه
اجتماعی
است.اگر اين
واقعيت را در
کنار يک داده
ی ديگر يعنی
نفوذ روزافزون
فرقه های
مذهبی در اين
کشور قرار
دهيم،فرقههايی
که دشمنی ذاتی
خود را با
روشنگری به
شعار خود
تبديل کرده
اند و به کمک
آن به تبليغ
سياسی می
پردازند، اين
تصوير هولناک
کامل تر می
شود.اما بنظر
نگارنده نه
اين کارزار
نمودار
واقعيت سياسی
و اجتماعی در
ايالات متحده
است و نه
انتظاراتی که
ابعاد تحولی
که
بخورد
افکارعمومی
داده می شود
با واقعيات
عملکرد سياسی
خوانايی
خواهد داشت.اگر
اين کارزار را
دقيقا دنبال
کنيم، به اين
نتيجه خواهيم
رسيد که همهی
تحليل گران در
سطح تغييرو
تحولات و
تعاملات سياسی
می مانند و
بدون آنکه
ابعاد تحولات
سياست داخلی و
خارجی آمريکا
را تحليل
کنند، تحولاتی
که سازگار با
نقش و جايگاه
جهانی تنها
ابرقدرت
جهانی و مهد
"سرمايه داری
آزاد" باشد به
ارائهی
تصويری خيالی
و مبهم اکتفا
می کنند.چرا
اين تحول و
تغيير
زيربنای فکری
استواری
ندارد؟ چرا در
برابر مبانی
فکری مدون
"نئوکان"ها و
يورش
ايدئولوژيک
فرقههای
مذهبی به
فکرسازی نمی
پردازند؟ آيا
حقيقت ندارد
که سياست
خارجی آمريکا
در مسيری که
نئوکانها
ترسيم کرده
اند، با کمی
جرح و تعديل
های قابل
دفاع، آنهم در
مواردی که
نقاط ضعفش
آشکارشده،
ادامه خواهد
يافت و در
سياست داخلی
هم بدون عطف
نظر به گروه
های فشار
قدرتمند نظری
و اجتماعی
قادر به سياست
گذاری
نيستند(تمجيد
باراک اوباما
از ريگان)جرج
.بوش پسر
پيروز نشد چون
مردم نسبت به
او سمپاتی
داشتند بلکه
يک موج
ارتجاعی
سياسی و ايدئولوژيک
او را بر تخت
قدرت
نشاند.موج
مقابل کجاست؟