یکشنبه 19 ماه ژوئن 2011

یک سند تاریخی:

"جزوه ی 28 مرداد" را می توانید در اینجا مطالعه کنید.


 

یکشنبه اول فروردین 1389

فرارسیدن نوروز را به همه‌ی دوستان و آشنایان و همه‌ی خوانندگان این برگه تبریک گفته وآرزوی موفقیت و تندرستی برای یکایک آنان دارم.سال گذشته سالی پر رویداد و هیجانی بود که افق های روشن تری را برای آینده ی ایران گشوده است. سال 1388 بی تردید یکی از سال های پر اهمیت تاریخ ایران بود که هنوز ابعاد تاثیر آن کاملا نمایان نشده است. سال گذشت ولی پس لرزه های آن را بعدها احساس خواهیم کرد.

یک مقاله در پاسخ به برخی ادعاهای تاریخی آقای صادق زیبا کلام نوشته ام که می توانید آنرا در اینجا بخوانید. 


 

 پنجشنبه 14 ژانويه 2010 

تا زمانی که اين صفحه روبراه بشود و بتوانم راهتتر روی آن کار کنم، يک صفحه‌ی موقتی "بلاگ" راه اندازی کرده ام و مطالبی را هم در آن نوشته ام، که می توانيد به آن مراجعه کنيد. بيشتر روزنوشته است تا مطالب ماندگار، تلنگرهايی است برای انديشه.آدرسش هم اينست. http://notizeneinesaufmerksamenlesers.blogspot.com

 


چهارشنبه 16 دسامبر 2009

ميدانم که ماه هاست بدقولی کرده ام و چيزی اينجا نگذاشته‌ام ،ولی بيکار نبوده‌ام و کلی مطلب آماده کرده‌ام که البته برای اينجا نيست. همين دکمه‌ی فرهنگ فلسفی که باز نمی‌شود، در حال تکميل شدن است و تا حرف "اف" پيش رفته‌ام.مطالب ديگری هم هست که برای اينجا نيست. يک مقاله‌ی بلند ديگری از ارنست بلوخ آماده کرده‌ام (مارکسيسم و مذهب)، که در نظر دارم همراه چند مقاله و مقاله‌ی بلند "ارسطو"ی بلوخ که در ايران بصورت کتاب چاپ شده برای يک مجموعه مقاله از بلوخ منتشر کنم.البته اگر توانستم تا آن موقع بخشی از "اصل اميد" را ، که در دست ترجمه دارم تمام کنم که همه‌اش را در يک جا منتشر می کنم که يک کار درست حسابی می شود.


پنجشنبه سوم سپتامبر 2009

يک مقاله‌ی خواندنی از تری ايگلتون ، استاد انگليسی ادبيات که گرايشات مارکسيستی دارد.

آن را می توانيد در اينجا مطالعه کنيد.


دوشنبه 10 اوت 2009 

اکنون کم کم زمان آن فرا می‌رسد که نگاه دقيق‌تری به رويدادهای جاری در ايران بياندازيم و از سطح تحولات سياسی دورتر رفته و نگاهی به ژرفای تحولات اجتماعی در ايران بيافکنيم.در اينصورت در خواهيم يافت که ما با پديده‌ی نوينی روبروئيم که دامنه‌ی آن بی‌شک فقط ابعاد ملی ندارد و چنانچه انقلاب ضد سلطنتی ايران در سال 57 آغازگر موج حرکت‌های بنيادگرايانه‌ی اسلامی در منطقه بود، تحولات کنونی نيز می‌تواند چون جرقه‌ی روند بازگشت آن ناميده شود.جوامع پيرامونی ايران نيز بزودی راهی را که در سال‌های اخير طی کرده‌اند پشت سر گذاشته و مرحله‌ی جديدی از تحول را شاهد خواهند شد.تحولات امروز در ايران حاکی از شکست کامل پروژه‌ی انقلاب اسلامی است و بنيادگرايی اسلامی با بن بست برگشت ناپذيری روبرو شده است.اکنون روند کنده شدن جامعه‌ی سنتی از دهات و سکنای آنان در حاشيه‌ی کلان شهرها به پايان خود نزديک می شود و نيروهای محافظه کار وسنتی که عمدتا بر اين ارتش ميليونی اتکا داشتند بسرعت اين پشتوانه را از دست داده و با نيروهايی در جامعه روبرو می‌گردند که خاستگاهی شهری دارند و سروکارشان با جامعه‌ی مدرن است و در تقسيم کار اجتماعی نيز جزو دسته‌های منسوب به اقشار سنتی نيستند، اغلب تحصيل کرده‌اند و چشم انداز متفاوتی از زندگی را جستجو می‌کنند، متفاوت تر از آنچه که حکومت مبتنی بر دين می‌تواند دورنمای آن را برای اين اقشار ترسيم کند.تيپولوژی و خصلت‌های اجتماعی فرد شهر نشين ايرانی ديگر سنت مدار نيست، حتی منطبق با انسان آرمان‌گرا و درون‌مدار سال‌های چهل و پنجاه ايران نيز نيست، بدنبال برخورداری از تمام نعمات مادی و معنوی زندگی است و برای رسيدن به اميال خود آماده است همه‌ی سدهايی را که در برابرش قد علم می‌کنند به چالش بکشد.ايرانيان شهر نشين در اکثريت خود برون مدارند.اکنون ديگر حاشيه‌ی شهر ، توده‌ی بيشکلی که بدنبال پرچمی برای بيان ايده‌ها، اميال و آمال خود بود و آن را در اسلام سياسی يافت نيست، امروزه شهرنشينان ايران که جايگاه تعريف شده‌ای در جامعه دارند، و بدنبال دورنمايی برای آينده‌اند نقش تعيين کننده‌ای در تحولات اجتماعی ايفا می‌کنند.


شنبه 18 ماه ژوئيه 2009

اين نماز جمعه‌ای که ديروز رفسنجانی برگزار کرد هم ميتواند نقطه‌ی عطفی در رويدادهای پساانتخاباتی باشد.بايد منتظر بود و ديد تحولات به کدام سوی جريان خواهد يافت.چيزی که از هم اکنون می‌توان به جرئت گفت اينست که وقايع ديروز ضربه‌ی محکم ديگری بود بر پيکر کودتا.در ادامه‌ی بحث گذشته يک نکته را فراموش کردم اضافه کنم و آن اينکه اين خيزش ضدکودتايی يک نوع حرکت آگاهی يابی جمعيت شهرنشين ايران است، که جايی نوشته بودم نمونه‌ی بارز "خروج از نابالغی خودخواسته" و مظاهر بارز ورود قطعی مردم ايران به مبحث مدرنيته است.داشتم کتاب "توده‌ی تنها"ی ديويد ريسمن را می‌خواندم.در اين کتاب اشارات ذيقيمتی در اين رابطه است که اميدوارم در چند هفته‌ی آينده که سرم کمی خلوت تر است بتوانم آن را ارائه دهم. تحليل بر می‌گردد به تحولاتی که در سده‌های آغازين قرن گذشته در سطح اجتماعی ايالات متحده‌ی آمريکا و نيز برخی کشورهای اروپايی روی داده، ولی برای ايران امروز نيز مصداق دارد.


شنبه 11 ماه ژوئيه 2009

جنبشی که در راه است و عليرغم سرکوب همچنان پابرجاست و روز 18 تير نشان داد که می تواند اشکال ديگری را برای ابراز مخالفت خود با رژيم کودتايی انتخاب کند و حتما نبايد سرش را بر سينی تعارف طعمه‌ی چماق‌های نيروهای انتظامی و بسيجيان سازد، جنبشی است فراگير و برخی به عبث می‌کوشند آن را به نيروهای خاص اجتماعی منتسب کنند.شنيدم که در جمعی نه آنچنان جدی سخن از اين بود که انقلاب 57، انقلاب مستضعفان بود و جنبش کنونی انقلاب و يا جنبش مستکبران! و اين ناخواسته همانچيزی است که در روزنامه‌ها و رسانه‌های حامی دولت، يعنی رسانه‌هايی که کودتاچيان در اختيار دارند و شب و روز عليه جنبش فراگير مردمی سم پاشی می‌کنند تبليغ می شود.به گفته‌ی اينان يک عده که دردی ندارند هوس قدرت کرده‌اند تا به غارتگری‌های خود شکل قانونی دهند.قدرت را در انحصار خود درآورند تا مملکت را اينبار قلپی بچاپند.به سر و وضعشان هم که نگاه کنی می‌بينی از کدام طبقات و لايه‌های اجتماعی برخاسته‌اند.اين تبليغ کودتاچيان است که گويا خود از ميان دردمندان جامعه برخاسته‌اند.و نخواهند گذاشت اين عده مملکت را با تمام ثروت‌های طبيعی‌اش به بيگانگان بفروشند.

هر چه که ما در روند اين تنش‌های اجتماعی و سياسی پيشتر می‌رويم ضرورت داشتن ديد روشن و واضح‌تر از آنچه که در جامعه رخ می‌دهد درنگ‌ناپذيرتر می‌گردد.در واقع چنانکه در گذشته هم نوشته‌ام اين جريان هم در سطح تحولات اجتماعی و هم در گستره‌ی سياسی در جريان است، که با هم پيوندهای محکمی دارند و بايد مورد توجه قرار گيرند.

در حال حاضر جنبش حول يک شعار گرد آمده است "ابطال" انتخابات. اين جنبشی است بر ضد تقلب انتخاباتی.بر ضد اعمال زور و خودسری برای جاانداختن نتيجه‌ی از پيش تعيين شده برای انتخاباتی که از پيش هم آزاد نبود.برای کودتاچيان امروزی حتی فيلتر نظارت استصوابی شورای نگهبان نيز ناکافی بوده است.آنها برای پيشبرد اميال خود، يعنی رسيدن به اهدافی که از پيش بر سر آن توافق کرده و دست به اقدام زدند،فقط و فقط رياست جمهوری نامزد صد در صدی خود احمدی‌نژاد را قابل قبول می‌دانند.لاغير.اين يعنی خودکامگی آشکار و برهم زدن مبانی قانونی جمهوريت، که در قانون اساسی جمهوری اسلامی نيز قيد شده است.پس مسئله ضديت اقدام با مبانی دمکراسی و جمهوريت که به عنوان يک نورم و هنجار در جهان شناخته شده است نيست.اينها مصرحات قانونی جمهوری اسلامی را مخدوش کرده‌اند.اين جنبشی که پيش از انتخابات بتدريج شکل گرفت و گرد موسوی جمع شد و به موج بلند تغيير تحول يافت، هنوز يک جنبش تک موضوعی مخالفت با کودتا است.اين شعار و اين هدف، يعنی خواست "ابطال" انتخابات هنوز دارای بار و محتوای اجتماعی ويژه‌ای نيست که در بر گيرنده‌ی اقشار و لايه‌های خاص اجتماعی باشد.مخالفت با کاربرد چنين تمهيداتی خواست قلبی و عقلی هر شهروند ايرانی است.کمااينکه اگر طرف مقابل نيز تلاش می‌کرد با بکار بردن ترفندهای اينچنينی طرف مقابل را از صحنه حذف کند باز می‌بايست برای عموم به منزله ی يک اقدام مذموم و قابل نکوهش تلقی شود.

اما اينکه اين جنبش در ماهيت خود بخشی از يک موج بزرگ تحول طلبی در جامعه است که بصورت نياز زمانه و يک ضرورت عام که برخاسته از موقعيت بن بست جامعه است چيزی است که غير قابل انکار است.

اما ضرورت‌های لحظه برای برون از اين بحران، که انتخابات و رويدادهای پس از آن تنها نمادی از آنست چيست؟ معضلات کلانی که جامعه با آن دست به گريبان است کدامند و چه راهی را بايد برای حل آن انتخاب کرد؟ من عمدتا از کاربرد مفاهيم کلاسيک همچون تضاد عمده و اصلی،اجتناب می‌کنم چون آن را در لحظه‌ی کنونی برای تشريح وضعيت موجود ناکارآمد می‌دانم، اما در فرايندی ديگر حتما به آن باز خواهم گشت تا تحليلی جامع‌تر از وضعيت موجود بدست دهم.

جامعه‌ی ايران در سير تحول خود پا به مرحله‌ای گذاشته و يا در وضعيتی قرار گرفته است که راهکارهای موجود برای حل معضلات کنونی جواب نمی‌دهد و کارساز نيست.کشور در دوران سی ساله‌ی انقلاب با يکدست اقدامات ضد و نقيضی روبرو بوده است که سبب ساز وضعيت موجود است.نيروهای ناهمگون اجتماعی با نگاه نامتجانس ايدئولوژيک به امر کشورداری با شرکت خود در حاکميت موجب بروز اين ناهماهنگی‌ها و ناهمگونی‌ها در برنامه‌ريزی‌ها و عمليات اجرايی شده اند.سياست‌های پايه‌ای نه بر اساس مواد قانون اساسی پيش رفته‌اند و نه آن را تغيير داده‌اند.نه اين بوده و نه آن.مثلا نه مواد 43 و 44 قانون اساسی اجرا شده و نه جايگزينی برای آن يافت شده است.انقلاب در ايران کوششی بود برای يافتن جايگاه تاريخی برای خود و در جهان.انقلابی که يکی از بزرگ‌ترين انقلابات دمکراتيک ضداستبدادی و ضدامپرياليستی بشمار می‌رفت به هيچيک از اهداف خود نرسيد و اکنون رژيمی را از خود برجای گذاشته است که نه در داخل دمکراتيک است و نه در خارج الگويی برای ديگران.از ضدامپرياليسم ان نيز جز خزئبلات تهوع آور ضدمدرن چيزی باقی‌نمانده است، و اين در حالی است که کشور به يکی از بزرگ‌ترين واردکنندگان کالاهای خارجی تبديل شده است.مدرن‌ترين و لوکس‌ترين کالاها به کشور وارد می‌شود ولی تبايع اجتماعی مصرف آن غدقن می شود.همينطور است در ديگر گستره‌های اجتماعی؛ جامعه‌ای که دارای نهادهای مدرن کشورداری است و ظواهر مدرنيته سود می‌برد در گستره‌ی مناسبات اجتماعی می‌کوشد در سطح مناسبات عشيره‌ای باقی بماند.الگوی عدالتی و اقتصادی آن هم در همين سطح است.عدالت صدقه‌ای و نمايندگی اجتماعی "ياحسينی" و "صلواتی".


جمعه 3 ماه ژوئيه 2009

خطر بی ثباتی سياسی گسترده از بغل گوش جمهوری اسلامی گذشت و ناآرامی‌های پسا انتخاباتی که در واکنش به اين کودتای تمام عيار صورت گرفت اکنون رو به فروکش است و مردم در هراس واکنش‌های خشونت آميزتر از سوی حکومت راه‌های ديگری از اعتراض را می جويند.در اين واقعيت نمی‌توان ترديدی بخود راه داد که يکماه اخير مکتب آموزش سياسی برای نسل‌های نوينی بود که نخستين تجربه‌های سياسی خود از سر می‌گذرانند و طی اين روزهای پر بيم و اميدی که ايران با آن دست و پنجه نرم کرد توشه‌های ذيقمتی برای آينده‌ی مبارزاتی خود گردآوردند حکومت اسلامی که اکنون رئيس جمهوری دارد که با "رهبر" همنظر است و راس امنيتی و نظامی نظام در همسويی کامل با آندو است اکنون در گسست کامل و خودخواسته از مردم به "سياست‌ورزی" دست خواهد زد و کشور را به سوی تحقق اهداف اين کودتا پيش خواهد برد.در اين جنگ و گريز سی ساله ميان جناح های گوناگون درون نظام اکنون، جناح راست که ضديت آن با روح الله خمينی و خط فکری او به پيش از پيروزی انقلاب می‌رسد،دست بالا را گرفته است و می رود که با يکدست کردن کامل حاکميت نظام الگوی فکری خود را در ايران پياده کند.عوام فريبی گسترده در درون و ماجراجويی خطرناک در خارج وجوه بارز و مشخصه‌ی اين سياست است  اگرچه.چنين وانمود می شود که اين دولت "عدالت پرور" است ، ليکن در مهندسی قدرت کنونی نه جايی برای زحمتکشان در نظر گرفته شده و نه ذره‌ای برنامه‌ی هدفمند در چارچوب دفاع از اقشار و لايه‌های گوناگون زحمتکش و مزدبگير در سياست‌های آن قابل رويت است.عوام فريبی‌های تهوع‌آور و نخ‌نمای جذب مستضعفان بايد برای نيروهای چپ در ايران و جهان چنان روشن و واضح باشد که نتوان به ابعاد ضدمردمی آن پی‌نبرد. دولتی که از تدوين سياست‌های کلی ساختن مسکن ارزان برای زحمتکشان، امکانات بهداشتی و درمانی، حتی تامين آب آشاميدنی مناطق عاجز است و ميلونها دلار درآمدهای نفتی را صرف رشوه‌دهی‌های انتخاباتی می‌کند، اين دولت را نمی‌توان و نبايد حامی مستضعفان دانست.آخر اين چه دفاعی از منافع زحمتکشان است که تمام نهادهای صنفی کارگری را ممنوع کرده و فعالان آن را به زندان انداخته‌اند.مبارزه با تورم سنگين و افسار گسيخته اولين و بهترين راهکار برای ياری به مستضعفان است،ليکن اين دولت خدمتگزار نه تنها گامی در راستای آن بر نمی‌دارد، بلکه کشور را به يک بازار تمام عيار کالاهای وارداتی تبديل کرده است، کالاهايی که موتلفين رنگارنگش از کشورهای حامی وارد می کنند.اين حکومت در بهترين حالت يک حکومت برآمده از يک کودتای خزنده عليه مبانی نظامی است که خود نمايندگی می کند، اساسش بر عوامفريبی، تکيه بر نيروهای نظامی و امنيتی،از جمله گروه‌های شبه فاشيستی لباس شخصی‌ها؛انحصار رسانه‌ای و فساد مالی که توزيع هدايا نقدی به هرکس و گروهی که آماده‌ی دفاع از اين دولت باشد از مصاديق آنست بنا شده است.جنبش فاشيستی موسولينی نمونه‌ی بارز اين نوع حکومت‌هاست.والتر بنيامين فيلسوف آلمانی گويا در پاسخ به برخی ترديدها نسبت به سرشت اين نوع جنبش‌ها بود که در کتاب خود "اثر هنری در دوران بازتوليد صنعتی "نوشت اين جنبش‌ها در بهترين حالت زبان توده‌ها هستند ولی بهيچ وجه اعاده کننده‌ی حق آنها نيستند".


يکشنبه 14 ماه ژوئن 2009

دو روز از کودتای سرد حکومت عليه جمهوريت نظام می‌گذرد.

آنچه که از نيمه های شب جمعه، روز انتخابات رياست جمهوری در ايران می گذرد چيز ديگری نيست جز يک کودتای تمام عيار برای تداوم يک سياست در ايران. اين کودتا بيان اراده‌ی محافل اَشکار و نهان اين حکومت است برای قبضه‌ی خشن و بی‌چون و چرای قدرت. اين محافل زحمت تقلب در انتخابات و رای سازی را هم به خود نداده‌اند.آنان آشکارا و با پشتوانه‌ی قهری که انحصارا در اختيار دارند نتيجه‌ی دلخواهی برای اين رای گيری اعلام کرده‌اند و بنای آن دارند که با زور چماق و چاقو، با بگير و ببند که اين روزها مردم ايران و جهان شاهد آنند آن را به کرسی بنشانند.اين محافل توطئه‌گر و کودتاچی آخرين ته‌مانده‌های دستاوردهای انقلاب را که نظام هنوز از آن ارتزاق می‌کرد به چالش گرفته‌اند و می‌روند که با برپا کردن يک استبداد آشکار که حزب پادگانی استوانه‌ی آنست کشور را به سويی ببرند که انتهای آن آتش سوزی ايران‌بربادده است.رشد آگاهی مردمی که در روزهای پر بيم و اميد کارزار انتخاباتی خود را نشان داد و در روز انتخابات با حضور ميليونی خود در حوزه‌های رای‌گيری به اوج خود رسيد، نشان دهنده‌ی آنست که اين روند ديری نخواهد پائيد و خزان ديکتاتوری در راه است.

در حافظه‌ی تاريخی ما پيرامون رويدادهای مربوط به کودتای آمريکايی 28 مرداد چنين نقش بسته بود که يک تعلل و يک خطا در محاسبه، يک تلفن کردن و يا نکردن و صدور يک اعلاميه و يا عدم صدور آن چه نقشی در فرايند دهه‌های آتی اين سرزمين داشته است.می‌گفتند اگر حزب توده‌ی ايران اعضای خود را به مقابله با کودتا فراخوانده بود سرنوشت ديگری برای ايران رقم زده می‌شد.آری شايد چنين آينده‌ای در انتظار ايران می بود، اگر چنين اعلاميه‌ای صادر می‌شد و نيرويی موجود بود که می‌توانست در برابر عزم راسخ کودتاگران بايستد.آيا در آينده نيز چنين خواهند گفت که اگر همه يکصدا در برابر اين کودتا می‌ايستادند چه سرنوشتی در انتظار ايران می‌بود؟

اکنون برخی‌ها از کودتا خواندن اين رويدادها ابا دارند و از صدور اعلاميه پرهيز می‌کنند.وای به حال مردمی که چنين رهبرهايی دارند.


دوشنبه 6 ماه مارس 2009

شايد بعضی‌ها فکر کنند چون در آستانه‌ی عيد پاک هستيم اين مقاله را در اينجا گذاشته‌ام.ولی وقتی اين مقاله را بدقت خواندند شايد به منظور من واقف گردند.


دوشنبه 30 ماه مارس 2009

ماه‌های اخير چند مقاله ترجمه کرده بودم که امکان بازبينی ان را به علت کمبود وقت نداشتم.اکنون در روزهای آينده اين مقاله ها را به ترتيب آماده می کنم و در اين صفحه منتشر می‌کنم مقاله‌ی نخست متن سخنرانی توماس متچر،مارکسيست آلمانی در کنفرانس "آينده‌ی مارکسيسم" در برلن، که ماه ژوئن سال 2006 برگزار شد.اين مقاله را می‌توانيد اينجا بخوانيد.


دوشنبه 23 ماه مارس 2009

بالاخره فشار "واقعيات" سيد محمد خاتمی را برآن داشت تا از ادامه‌ی حضور در صحنه‌ی کارزار انتخاباتی انصراف دهد و هنگام اعلام اين انصراف سخنانی را بر زبان راند که پيام‌آور چشم‌انداز نه‌چندان مطلوبی برای آينده‌ی نزديک بود.سيد محمد خاتمی که می‌دانست با ورود به صحنه‌ی انتخابات "موج دوم خرداد" راپشت سر ندارد ولی هنوز می‌تواند اميدهای فراوانی را در جامعه زنده کند در اعلاميه‌کوتاه انصراف ضمن تأکيد بر اين نکته که او با حضور در انتخابات بهيچ عنوان بنای آن را نداشته است که موجب ايجاد تفرقه در اردوی اصلاحات گردد خاطرنشان ساخت که علاوه بر آن نمی‌تواند بازيگر ميدانی باشد که صحنه‌گردان آن ديگری است.او به صراحت بيسابقه‌ای گفت که :" من حاضر نيستم وارد بازی‌ای شوم که بازيگرانش ديگران هستند".

 

اگر بيادآوريم که آقای خاتمی در سخنرانی‌ای که پس از اعلام "ورود به کارزار انتخاباتی"در شيراز کرد چنين گفت که مبارزه بر سر يک انتخاب است ، انتخاب ميان فاشيسم و ليبراليسم، ما خواهان اين انتخاب نيستيم اما اگر اين انتخاب به ما تحميل شود(چه کسی تحميل می کند؟) مطمئنا ليبراليسم را انتخاب خواهيم کرد.اين نقل به مضمون کنه سخنان آقای خاتمی در نخستين سفر انتخاباتی به شيراز، ياسوج و ... بود.آقای خاتمی در اين عبارت کنه خطری را گوشزد کرد که چون شمشير داموکلس بر سر انتخابات آتی آويزان است .علاوه بر آن او راهی را نشان داده است که او حاضر است در آن گام بردارد.او در خطابيه‌ی اعلام انصراف تأکيد داشته است که فکر اصلاحات در جامعه جا افتاده و نهادينه شده است و بايد همه‌ی نيروها را برای تبديل آن به قدرت سياسی (بند اول اعلام انصراف، مبارزه‌ی انتخاباتی مبارزه بر سر قدرت است) متفقا به صحنه آورد.

 

با پيش‌زمينه‌ی چنين درکی از انتخاباتی که پيش رو داريم،اعلام انصراف او علاوه بر انجام به يک تعهد اخلاقی از سوی او،که آقای موسوی با نحوه‌ی ورود خود نمونه‌ی کمتر در خور تحسينی را به نمايش گذاشت،نشانگر آنست که آقای خاتمی به صراحت به مرزهای امکان پيشروی خود اشراف يافته است.بديهی است که اين درکی نيست که او از شواهد و قرائن به آن دست يافته است بلکه همين خطری که حتی بصورت مقاله‌ی "کيهان"جان او را تهديد کرد توان آن را دارد تا بی هيچ کم و کاستی قواعد بازی را به بازيگران ميدان تفهيم کند.بازيگردان نخستين بازيگر و خوش شانس‌ترين آن را از ادامه‌ی بازی محروم کرد. ماه‌های آينده روزها و هفته‌های سرنوشت سازی را پشت سر خواهيم گذاشت.روابط با آمريکا در دستور روز سياست خارجی ايران قرار دارد. اميد است بهبود اين روابط به تحکيم پايه‌های استبداد و شناسايی رسمی آن توسط دولت نوپای اوباما نيانجامد!


جمعه 20 ماه مارس 2009

ساعاتی چند به پايان سال 1387 ه.ش و تحويل سال نو نماينده است. فرارسيدن سال نو را به همه‌ی هم‌ميهنان عزيز تبريک گفته و آرزوی تندرستی،شادکامی و بهروزی برای تک تک شما دارم.


دوشنبه 16 ماه مارس 2009

کارزار انتخابات رياست جمهوری در ايران اسلامی به يکی از نقاط عطف خود رسيده است که می‌تواند برای نتيجه‌ی اين انتخابات و آينده‌ی ايران تأثيری سرنوشت‌ساز در بر داشته باشد.از مدت‌ها پيش معلوم بود که طيف موسوم به اصلاح طلب در جمهوری اسلامی درپی يافتن نامزدی است که بتواند شانسی برای رقابت با احمدی‌نژاد در اين انتخابات باشد.محمود احمدی نژاد رئيس جمهور کنونی از حمايت بی‌ چون و چرای رهبر جمهوری اسلامی و محافل پيرامون او برخوردار است و می‌تواند به گفته‌ی خود با اتکاء به آراء ميليونی اقشار تحتانی جامعه و بويژه در شهرستان‌ها و روستاها و فارق از حمايت‌های جناح‌های زياده طلب اصولگرا پا به ميدان مبارزات انتخاباتی بگذارد.احمدی‌نژاد سوای ادعاهای صرف و شعارهای توخالی فاقد برنامه‌ای روشن و دراز مدت است. دولت او در بهترين شرايط و آرام‌ترين بستر اجرايی کمترين بازده را داشته و با توجه به آنکه پردرآمدترين دولت در دوران سی‌ساله‌ی جمهوری اسلامی بوده است نازل‌ترين حد سرمايه‌گذاری‌های دراز مدت را نيز داشته است.اين تازه بيلان ارقام کلان درآمدها و هزينه‌هاست، کاری به آن نداريم که از ارائه‌ی بودجه‌ای که قابل قبول مجلس طرفدار خود نيز عاجز است و فقط با پمپاژ ميلياردهايی که بدور از چشم ارگانهای قانونی، حتی ديوان محاسبات،به بازار قادر گشته است از درهم ريخته شدن بازار معاملات روزمره جلوگيرد.سياست‌های اقتصادی، اجتماعی و نيز سياست‌های ماجراجويانه‌ی بين المللی اين دولت زمينه را برای بروز شورش‌های اجتماعی و قومی در داخل و تنش‌های بين‌المللی مهيا ساخته است.اين سياست‌ها و پيامدهای مخرب آن حتی از چشم اقشار دورانديش‌تر جناح اصولگرا بدور نماينده است و بدين خاطر نيز از وارد شدن قطعی به صحنه‌ی حمايت از نامزدی احمدی‌نژاد احتراز می‌ورزند و در پی انجام مذاکراتی پشت پرده و به منظور تعيين خط مشی مورد قبول جناح‌های گوناگون درون اين طيف هستند.آنچه که مسلم است به ميدان آمدن چندباره‌ی سيدعلی خامنه‌ای به طرفداری از احمدی‌نژد حاکی از آنست که اين طيف چاره‌ای جز پشتيبانی از احمدی‌نژاد ندارد.رهبر و سپاه سرنوشت خود را به هم پيوند زده‌اند و ثمره‌ی اين پيوند چيزی نيست جز چهار سال ديگر رياست جمهوری احمدی نژاد.

 

اما برای طيف اصلاح طلب که خود را در محاصره‌ی نيروهايی می بيند که به زعم سرکردگان اين دسته "مخالفان امام و انقلاب" را تشکيل می‌دهند و در پی "برچيدن بساط جماران" هستند و "فرقه‌ی مصباحيه" کينه‌ی تاريخی خود از امام و انقلاب را عملی می‌سازد و نيروهای راستين انقلاب را خانه نشين کرده است،يافتن نامزدی که بتواند هم از صافی شورای نگهبان بگذرد و هم بتواند نيروهای گوناگون اجتماعی را گرد خود جمع کرده و به پای صندوق‌های رای ببرد روند زايمان دشواری است که هنوز به نتيجه‌ی قطعی نرسيده است.علاوه بر کروبی که محاسبات "حزبی" خود را دارد و چنين وانمود می‌سازد که در نظر دارد فکر حزبيت را در جامعه جا اندازد، و در اين کار از حمايت برخی از چهره‌های شاخص اصلاحات نيز برخوردار شده‌است، محمد خاتمی و موسوی نيز هنوز در اين ميدان حضور دارند و عليرغم تعارفات پيشين و اعلام‌های ضمنی هنوز معلوم نيست کدام يک ميدان مبارزات انتخاباتی را بسود ديگری خالی خواهد کرد.زمانی که خاتمی درپی راضی کردن موسوی به شرکت در انتخابات بود اعلام کرد که در صورت ورود موسوی به صحنه از کانديداتوری انصراف خواهد داد و اکنون که موسوی پا به اين عرصه گذاشته است عده‌ای از خاتمی انتظار دارند به وعده‌ی خود عمل کرده و اعلام انصراف دهد، چراکه چنين می‌پندارند با توجه به وجود حساسيت‌های گوناگون نسبت به خاتمی و شيوه‌ی مذبذب او در تصميم‌گيری و اجرای تصميمات سياسی بهتر است شخصی با وجه‌ی کارايی سياسی پا به ميدان گذارد و بهترين فرد در اين ميان مير حسين موسوی است که آماده‌ی به چالش کشيدن احمدی‌نژاد شده‌است.

اگرچه اصلاح‌طلبان از ورود موسوی به صحنه‌ی مبارزات انتخاباتی خشنود هستند، اما هنوز هستند بسياری که در مورد چشم انداز رياست جمهوری موسوی در ابهام قرار دارند و اين ابهام نه نتيجه‌ی حساسيت‌ها نسبت به مواضع اعلام شده‌ی او بلکه پيرامون مواضعی است که اعلام نشده است و هسته‌ی مرکزی مواضع جنبش اصلاح طلبی را تشکيل می دهد.مسئله‌ی مشارکت در قدرت سياسی و نهادينه کردن آن و نيز دورنمای آزادی‌های دمکراتيک در کنار تنش‌زدايی از سياست خارجی محورهای هنوز در ابهام ماند‌ه‌ی نظرات موسوی است.تأکيد بر ضرورت گسترش عدالت در جامعه و اصول 43 و 44 قانون اساسی نکات محتوايی مهمی در مواضع سياسی اوست که باو جود اهميت بسزای آن برای جامعه آيا دارای آن قوه‌ی کشش و جذابيت سياسی است که بتواند اقشار و طبقات گوناگون اجتماعی را حول خود گرد آورد و به يک جنبش عظيم مردمی که برای پيروزی در انتخابات لازم و ضروری است تبديل سازد؟ روشن است که با وجود انطباق مواضع مير حسين موسوی و محمد خاتمی نقاط افتراقی نيز وجود دارد و اين دو توان بسيج نيروهايی را دارند که در جامعه حول يک محور شعارهای اجتماعی گرد هم نخواهند آمد.مخرج مشترک منافع اين نيروها در کجا قرار دارد؟نيروهای عظيمی حتی از ميان اصولگرايان، اقشار تهيدست شديدا مذهبی جامعه هنوز به ياد دوران جنگ تحميلی در سيمای ميرحسين موسوی نماد مقاومت را می‌بينند و آرمانهای از دست رفته‌ی انقلاب را در کلام او می‌يابند.در کنار آن بسياری از مردم،برخاسته از اقشار ميانی بياد دوران تساهل و پر از اميد سيد محمد خاتمی به آرزوی بازگشايی چشم انداز زندگی فارق از تنش‌ها و پستی و بلندی‌های مخاطره آميز ادواری چشم به عزم خاتمی به ماندن در اين عرصه گذاشته‌اند و بسياری از نظرخواهی‌ها نشان از آن دارد که او پرشانس‌ترين فرد برای پيروزی در انتخابات است. هنوز معلوم نيست که آيا خاتمی به وعده‌ی خود وفا خواهد کرد و صحنه را برای حضور محکم تر موسوی ترک خواهد کرد يا بهتر خواهد ديد برای جاانداختن هرچه بيشتر محتوای مواضع سياسی خود زمان بيشتری را صرف ادامه‌ی کارزار انتخاباتی کند و بکوشد طِيف‌های گوناگون جامعه را که دور ديگری از رياست جمهوری احمدی‌نژاد را برنمی‌تابند بهم نزديک سازد.خالی کردن زودهنگام صحنه حتی بسود فردی که نزديکی‌های بسياری با او احساس می‌شود موجب خالی شدن کارزار از شعارهايی است که مسئله‌ی اصلی و مشترک همه‌ی طيف‌های ناراضی از وضع موجود و به کنار نهادن بلندگوی پرآوازه‌ی اصلاحات است.

در اينجا بد نيست سخنی هم با آن دسته از دوستان داشته باشيم که با عينک ايدئولوژيک به اين انتخابات نگاه می‌کنند و فراموش می‌کنند که اين انتخابات در شرايطی برگزار می شود که نه انتخابات آزاد است و نه آزادی انتخاب وجود دارد.بهمين سبب هم ديد ما نسبت به اين انتخابات ديد صرفا سياسی است،يعنی اينکه انتخاب کداميک بسود ايجاد شرايط بهتری برای مبارزه در راه آزادی انتخابات، آزادی بيان و قلم، آزادی تشکل و غيره است، که بدون بکرسی نشاندن اين آزادی‌ها، برقرار عدالت ناممکن است چرا که گروه‌های اجتماعی گوناگون بايد در راه تحقق منافع خود پا به ميدان گذارند و نه انتظار انجام آن را از اين و آن داشته باشند. و تا زمانی که بخش اعظم اپوزيسيون از فعاليت آزاد سياسی محروم است مسئله‌ی "اتحاد" نيز جايی در محاسبات ما ندارد.


يکشنبه 15 ماه مارس  2009

پاره‌ای از دوستان نامه نوشته و به مطلب گذشته خرده گرفته‌اند که چرا می توان از خمينی حمايت کرد و از احمدی نژاد نه؟ آيا خمينی برنامه‌ی اقتصادی مترقی تری از احمدی نژاد داشت که موجب حمايت حزب توده‌ی ايران از او شد؟ و اينکه رهبران سياسی کشورهايی که بهر طريقی در تضاد با منافع سرمايه‌داری جهانی قرار می‌گيرند(محاصره و تحريم) چه بديل‌هايی جز بستن بازار خود بروی اين کشورها پيش روی دارند؟

بنظر من اشکال اساسی در چنين نظرگاه‌هايی ديد ايدئولوژی محور به مسائل سياسی است.ايدئولوژی در بستر مبارزه‌ی سياسی اغلب در عقبه‌ی يک سياست و عموما برای پوشاندن جامه‌ی حقانيت به آن وارد کارزار می‌شود.حمايت حزب توده‌ی ايران از آيت‌الله خمينی به علت مواضع اجتماعی و اقتصادی مترقی او نبود.در آن مقطع زمانی کسی هم به مواضع و برنامه‌های اقتصادی و اجتماعی توجهی نداشت.شايد به غلط ولی چنين بود.حزب توده‌ی ايران از انقلابی دفاع کرد و در راه پيروزی آن گام گذاشت که آيت الله خمينی در فرايند پيروزی آن رهبری انقلاب را بدست گرفت و به استقرار جمهوری اسلامی کشيد.دفاع حزب توده‌ی ايران از آيت الله خمينی دفاعی بود برخاسته از يک محاسبه‌ی بسيار ساده‌ی سياسی آنهم اينکه بايد هرچه در توان داشت در راه تقويت و تحکيم نيروهايی که عليه رژيم شاه مبارزه می کنند کوشيد. نيروهايی که عليه استبداد شاهنشاهی و عليه سلطه‌ی مطلق امپرياليسم مبارزه می کردند نيروهايی بودند ناهمگون از ديدگاه ايدئولوژيک، از نظر برنامه‌های اجتماعی و اقتصادی، ولی در يک جهت گام برمی‌داشتند، يعنی اشتراک عينی ميان عمل و نظرشان وجود داشت.شايد گروه‌های ديگری بودند که از ديدگاه برنامه‌ای سازگارتری با حزب می‌داشتند، ولی در دو محور اساسی مبارزه‌ی ضد ديکتاتوری و ضدامپرياليستی تطابقی با نظرات حزب و مهمتر از آن ضروريات لحظه نداشتند.در همان زمان برخی ها در رهبری حزب انقلاب ايران را "ضدانقلاب ضد سلطنتی"می‌ناميدند و استقرار جمهوری اسلامی را گام گذاشتن ايران در سيری قهقرايی توصيف می کردند.زنده‌ياد رفيق داود نوروزی که دارای چنين نظری بود تصريح می‌کرد که او با وجود داشتن چنين نظری از نحوه‌ی استدلال رفيق کيانوری در دفاع از رهبری انقلاب پشتيبانی می‌کند زيرا نحوه‌ی استدلال او صرفا سياسی است و در استدلال‌های خود خصوصياتی را به اين نيروها و آيت‌الله خمينی نسبت نمی‌دهد که فاقد آن باشند.او بويژه استدلال‌هايی را که ناظر بر "دمکرات‌های انقلابی" بود در مورد اين نيروها وارد نمی‌دانست. بی جهت نبود که در مقاطع حساس سياسی حزب از "گردش براست" در رهبری انقلاب صحبت می‌کرد و شواهد آنرا هم از قرائنی ياد می‌کرد که نشان دهنده‌ی چربيدن نيروی راست‌گرايان در رهبری حاکميت بود.اما در مورد احمدینژاد وضعيت بهيچ وجه چنين نيست.احمدی‌نژاد و نيروهای حامی او نماينده‌ی يک سياست و يک نوع نگاه به جامعه و ضروريات آن هستند، نگاه هم به درون جامعه و پيرامون آن، به جهان و مختصات آن، و بقول نويسندگان جمهوری اسلامی معماری قدرت در جهان.يک نگاه اجمالی به تغيير و تحولات سياسی در سی ساله‌ی اخير جمهوری اسلامی نشان می‌دهد که ما با يک برنامه‌ی هدفمند که دارای مبانی فکری برخاسته از يک نظرگاه اجتماعی-اقتصادی مدون باشد روبرو نيستيم و تنها عنصر ثابت در نوسان سياست‌ها تلاش مستمر برای حفظ قدرت (کيان نظام) بوده است.برخی از دوستان فراموش می‌کنند که احمدی‌نژاد با عوام فريبی خود را حامی فرودستان جامعه معرفی می‌کند، ولی در عين حال مجری طرح اقتصادی اصل 44 قانون اساسی است، طرحی که بزرگ‌ترين روند خصوصی‌سازی بسود اقشار معينی از قدرتمندان حاکم را عملی می‌سازد.در همين رابطه در نوبت بعدی پيرامون اعلام نامزدی آقای موسوی برای دور بعدی رياست جمهوری مطلبی خواهم نوشت.درگير شدن احمدی‌نژاد با امپرياليسم و يا دشمنی سرمايه‌داری جهانی با او، و اينکه اين محافل او را لولوی خرمن سياست جهانی کرده‌اند، هنوز چيزی به مواهب او نمی‌افزايد.زمانی دولت آقای مصدق را که نه درپی انزوای ايران بود و نه دشمنی با کشورهای خارجی داشت چنان به زانو درآوردند تا وادار شد برای خروج از بن‌بست اقتصادی بفکر چاپ قرضه‌ی ملی بيافتد، ولی همين دولت آقای احمدی‌نژاد در اوج محاصره‌ی اقتصادی کلان‌ترين سودها را از از محل صدور نفت بجيب زد و کسی هنوز نمی‌داند اين مبالغ هنگفت در چه محلی هزينه شده است.همين چندی پيش اجلاس اکو در تهران را چون پيروزی بزرگ سياست خارجی دولت احمدینژاد به مردم فروختند، ولی کسی که آگاهان به مسائل سياسی منطقه بخوبی در‌يافتند که کدام رهبران کدام کشورها و درپی کدام سياست‌ها در تهران گرد هم آمده اند.رهبران رژيم‌هايی دست‌نشانده که اغلب آنها فاقد مشروعيت سياسی‌اند سر هم را در تهران تراشيدند.دولتی که همه‌ی مبانی برنامه‌ريزی اقتصادی مدرن را در ايران نابود کرده است چگونه در فکر ايجاد بازار واحد با پول واحد در منطقه است؟ پس بدين ترتيب ما با شرايطی کاملا متفاوت‌تر از دوران پيروزی انقلاب قرار داريم و مبنای ارزيابی های سياسی‌مان هم نيز بر بستر داده‌های کاملا ديگری است.رويکرد ما به نيروهای سياسی داخل در قدرت حاکم نيز بر تجربه‌ی سی ساله‌ی اخير مبتنی است و سير تحولی آن را هم در نظر می‌گيرد.مثلا برخی از سايت‌های هوادار حزب مسئله‌ی اخير ديوان محاکم سياسی لاهه و دادخواست االبشير را بهانه کرده اند برای نشان دادن مظالم امپرياليسم عليه کشورهايی که حرف شنوی ندارند.درست است که کشورهای غربی منافعی را در سودان جستجو می‌کنند و اين هم درست است که چين دست بالا را در استخراج مواد خام در سودان دارد و رقابت غرب و چين بر سر سودان مسئله را حاد و بين المللی کرده است، اما اين به معنای آن نيست که ديکتاتوری البشير و دارو دسته‌ی قداره بند ارتجاعی-مذهبی او حامی منافع مردم اين کشور است.آنها در درجه‌ی نخست از منافع خود دفاع می‌کنند، منافعی که دوستی‌شان با چين آن را دست نخورده باقی می‌گذارد، ولی اگر غرب به اين منافع دست اندازی کند شايد محافل ديگری بر سر کار آيند که از قبل آن از اين منافع مستفيض گردند.چنين تحليلی می‌گويد هر دولتی که بر سر کار باشد صرف داشتن اختلاف با غرب مستوجب دوستی ماست! چنين سياسی بغايت مخرب و فاجعه زاست، راه به ترکستان است، به معنای واقعی کلمه!


پنجشنبه 5 ماه مارس 2009

پاره‌ای از دوستان در بحث چگونگی راه دمکراتيزاسيون جامعه در ايران منکر نقش منفی"دولت مقتدر" در اين فرايند می شوند و چنين وانمود می‌کنند که کوتاه کردن دست دولت از مالکيت (بحث نحوه‌ی اجرای اصل 44 قانون اساسی جمهوری اسلامی) گام ديگری در راستای تحکيم مبانی سرمايه‌داری در ايران است.

در اين مورد می‌خواهم به چند موضوع اشاره کنم. نخست اينکه همه‌ی مقولات ناظر بر بحث کنونی مقولاتی هستند که تعين تاريخی دارند، بدين معنا که مثلا شيوه‌ی توليد معين در فرايندی تاريخی شکل گرفته است، نوع مالکيت و مناسبات توليد، نيروهای مولده و...نيز بهمين نحو دارای باری تاريخی‌‌اند.پس مالکيت دولتی در ايران نيز در فرايند تاريخ ايران شکل گرفته است و آنگونه شده است که هست.مالکيت در دست دولتی است که در فرايند تاريخ اشکال گوناگونی بخود گرفته و نماينده‌ی مناسباتی در جامعه بوده است که خود در فرايند همين تاريخ دستخوش تحولات فراوانی گشته است.فريدريش انگلس در نامه‌ای به کنراد اشميت که در نوشته‌های پيشين از آن ياد شد می‌نويسد (جلد 37 آثار به آلمانی،ص.493) "قدرت دولتی خود قوه‌ی اقتصادی است".بدين‌معنا که هرکه قدرت دولتی را در دست داشته باشد دارای قدرت اقتصادی است، و و صد البته بالعکس می‌تواند از قدرت اقتصادی خود در راستای تحکيم پايه‌های قدرت سود جويد.و درست بدين معناست که انگلس در همين نامه تصريح می‌کند که اگر قدرت سياسی قدرت اقتصادی نداشته باشد پس چرا ما در راه برقراری قدرت سياسی پرولتاريا (که او ديکتاتوری سياسی پرولتاريا می نامد) مبارزه می‌کنيم.

پس صرف دولتی بودن ابزار توليد هنوز نشانه‌ی مترقی بودن آن نيست و ماهيت دولت را تعيين نمی‌کند.نوع مالکيت يک وجه بحث صورتبندی و يا مناسبات توليد است وجه ديگر شيوه‌ی توليد ، نيروهای مولده و...است. مثلا شيوه‌ی توليد فقط نشانگر مبانی ساختار اقتصادی جامعه نيست بلکه با نگاهی ديگر و تکميلی‌تر به آن شيوه‌ی توليد بيانگر خصوصيات سياسی و ايدئولوژيک معينی است که برخاسته از دوران معين تاريخی و مشخصه‌ی فرايند شکل‌گيری آنست.

مارکس شيوه‌ی توليد را در ارتباط با وضعيت معينی از زيربنای اقتصادی می‌ديد؛ و چنين می پنداشت که شيوه‌ی توليد الالنهايه تعيين کننده‌ی کليت صورتبندی اجتماعی(سرمايه داری و غيره) است.به همين نحو هم او انقلاب اجتماعی را نتيجه‌ی تضاد ميان نيروهای مولده و مناسبات توليد می ديد.رشد و تکامل نيروهای مولده نيروی محرک اين روند است.مناسبات کهن توليدی بالاجبار محکوم به زوالند و مناسبات نوين جای آنها را پر می‌کنند.(نقل از مارکس "در نقد اقتصاد سياسی" جلد 13آثار به آلمانی، ص.9).

پس اکنون در ايران نمی‌تواند بحثی هم از اين موضوع در ميان باشد.اکنون اين پرسش بميان می آيد که آيا عقب‌ماندگی اقتصادی و اجتماعی در ايران و نوع حکومت استبدادی (با شکل استبداد مذهبی) در آن ناشی از مناسبات اقتصادی حاکم است يا اينکه نوع اين مناسبات (مجموعه‌ی خصوصيات شيوه‌ی توليد، نوع مالکيت ،خصوصيات سياسی و ايدئولوژيک، ساختار عقب مانده‌ی اجتماعی و ...) موجبات عقب ماندگی و نوع حکومت حاکم در آن را فراهم آورده است. پس صرف سرمايه داری بودن ايران نمی‌تواند ديکتاتوری بودن حکومت را توجيه کند.

زمانی در حزب تزی از سوی زنده ياد جوانشير مطرح شد بدين مضمون که در کشورهای حاشيه‌ی توليد نظام هرچه وابسته تر به کشورهای متروپل باشد به همان اندازه هم قدرت حاکم فاشيستی‌تر خواهد بود.البته موضوع آن نبود که در فرايندهای تاريخی معينی می‌تواند چنين موضوعی صحت داشته باشد يا نه. روشن است که بسادگی می‌توان خلف آن را اثبات کرد و به ابطال اين تز رسيد. يکی از نقاط ضعف اين تز در نظر نگرفتن پويايی تکامل در خود کشورهای متروپل، و صد البته تکامل در کشورهای وابسته است هدف از مطرح ساختن اين تز اين بود که در نظر داشت اثبات کند هر قدرتی صرف فاصله گرفتن از امپرياليسم جبرا دمکراتيک تر خواهد بود، يعنی در جمهوری اسلامی که امپرياليسم را به چالش طلبيده است ضرورتا مناسبات دمکراتيک برقرار خواهد شد زيرا مبانی استبداد عمدتا در وابستگی آن نهفته است.

آيا نمونه‌هايی برای چنين برخوردی سراغ نداريد؟


دوشنبه 23 فوريه‌ی 2009

مقاله‌ای که اخيرا سايت "عدالت" برگرفته از "فرهنگ توسعه" بقلم ب.ا.بزرگمهر و با عنوان "قلم مفت،حرف مفت"منتشر کرده است و موضوع آن "سند چشم انداز..." راه توده است قابل توجه جدی است، زيرا نويسنده بر نکته ای انگشت گذاشته است که نشانگر مضمون ديدگاه های اين سايت است. مستقل از آنکه خواننده چه رويکردی به مواضع و ديدگاه های "راه توده " داشته باشد اينها در واقع بطور ضمنی از انتخاب مجدد احمدی نژاد پشتيبانی می کنند، چون او را نماينده ی خرده بورژواژی و غيره می دانند.حالا چرا بايد خرده بورژوازی ايران با احمدی نژاد يعنی با عقب مانده ترين، ارتجاعی ترين و از نقطه نظر سياسی خطرناک ترين آنها تعريف شود بماند برای بعد، اين را "عدالتی" ها بدهکار می مانند .خط ايدئولوژيک اينها همان خط کنگره ی ششم کمينترن است، خط جبهه ی متحد خلق، خط فاشيست ها رقيب ما هستند ولی سوسيال دمکرات ها دشمنان خلق، همان خط مرگبار تز"سوسيال فاشيسم" که بزرگترين صدمات را به جبهه ی ضد هيتلری و به خود کمونيست ها در اروپا  زدو اينبار در لباس ايرانی آن.

استدلال ها چقدر هم شبيه هم است.اينجا خلقی که متشکل از طبقه ی کارگر و اقشار پائينی جامعه  که برای برقراری عدالت مبارزه می کند و آنجا رفورميست ها و اپوتونيست ها که وعده ی استقرار آزادی را می دهند."دشمن خلق" افشا بايد گردد. اينها در واقع طرفدار اتحاد با اقشار خرده بورژوايی و فرودستان جامعه نيستند بلکه هواداران و حاملين اين نظريات در حزب طبقه ی کارگرند، اگر به وجود چنين حزبی هنوز اعتقاد داشته باشيم.

سوسياليسم مارکس رو به جلو دارد ، ضد سرمايه داری است برای آنکه تحليل مشخص از کارکرد آن دارد، انگلس حتی پارا فراتر گذاشته و اندر فوائد کلنياليسم قلمفرسايی می کند.اما اين دوستان نقدشان از سرمايه داری از ديدگاه رمانتيسيسم اجتماعی است، اينها روبه عقب دارند برای همين هم رئيس جمهوری را می پسندند که شيوه ی کارش بقول معروف در ايران "هياتی" است، يعنی همان کدخدامنشی، بجای اينکه سيستم اداری کارايی داشته باشد،ريش گرو می گذارند، آنهم ته ريش احمدی نژاد را.

برای کسانی که بسيار دم از مارکس و انگلس می زنند ولی بويی از پويايی ديدگاه های انان نبرده اند دو نقل قول که برای همين بحث هم مصداق دارد می آورم تا دوستان بدانند هواداری نادانسته از انزوا و "دولت کردن چه عواقبی در بر دارد. 

مارکس درسرمقاله‌ی "تاريخ تجارت ترياک" که برای روزنامه‌ی آمريکايی "ديلی تريبون" نيويورک بتاريخ 20 سپتامبر 1858 نوشته است و در جلد دوازدهم آثار، چاپ برلن 1974 ص. 549منتشر شده است می‌نويسد:"در حاليکه قيصر چين در عين حال واردات اين سم را توسط خارجيان  و مصرف آن را برای مردم بومی ممنوع ساخت، تا از خودکشی مردمش جلوگيری کند،کمپانی هند شرقی کاشت ترياک(خشخاش) در هند و قاچاق آن به چين را بسرعت به جزء اجتناب ناپذير نظام مالی خود تبديل کرد.در حاليکه نيمه وحشی از اصول اخلاقی دفاع می کرد، طرف متمدن او اصل پول را در برابرش قرار داد.اينکه يک امپراطوری عظيمی که تقريبا يک سوم جمعيت جهان را در بر می گيرد و عليرغم پيشرفت های زمانه زندگی فلاکت باری دارد با انفصال تصنعی از داد و ستد عام در انزوا قرار گرفته و بدين علت دچار توهم کمال آسمانی شده است؛ اينکه سرانجام دست تقدير گريبان اين امپراطوری را خواهد گرفت در نبردی مرگبار که نماينده‌ی جهان کهن چنين می نمايد که از سر مبادی اخلاقی عمل می کند در حاليکه نماينده‌ی جامعه‌ی برتر و مدرن بر سر اين امتياز می‌جنگد که از بازار ارزان خريداری کند و در بازار گرانتر بفروشد - آری اين پايانی غم انگيز است که کمتر شاعری توانايی سرائيدن آن را می داشت"(ص.552 همان مقاله).

فريدريش انگلس يار و همرزم مارکس سال ها پس از مرگ مارکس در نامه‌ای به کنراد اشميت،که در جلد 37 آثار ، ص.488 چاپ شده و تاريخ نگارش 27 اکتبر را دارد، چنين می نويسد:"تأثير قدرت دولتی بر توسعه‌ی اقتصادی می تواند به سه صورت تحقق يابد؛ می‌تواند در راستای آن باشد، که (توسعه) سريعتر صورت می‌گيرد؛ می‌تواند در جهت مخالف آن باشد که امروزه در درازمدت برای هر خلق بزرگی ويرانساز است، و يا اينکه می‌تواند سويه‌های معينی از توسعه‌ی اقتصادی را سد کند و جهات ديگری را تجويز کند، و اين مورد به دو مورد نخست تقليل داده می‌شود. واضح است که در دو مورد دوم و سوم قدرت سياسی صدمات سختی بر توسعه ی اقتصادی وارد می کند و موجب بهدر رفتن منابع مادی و معنوی توده ها می گردد."(ص.491-490).


 

 

يکشنبه 22 فوريه ی 2009

مطلبی را که هفتم ژانويه‌ی همين سال درباره‌ی پلنوم اخير کميته‌ی مرکزی حزب توده‌ی ايران نوشتم را که خوانده‌ايد.تابلوی رسمی حزب در سندی که منتشر کرده‌اند به مخاطبان خود چنين رسانده‌اند که هرکس خارج از اين تابلو تکانی خورد بدانيد که دمش گرو سازمان‌های اطلاعاتی جمهوری اسلامی است.چند اسم و آدرس هم دادند تا همه شيرفهم شوند که منظورشان چه کسی است. حالا هفته‌ها که از اين واقعه می گذرد ما روز بروز شاهد انتشار برائت نامه‌های متفاوت از اين سايت‌هايی هستيم که خودشان دم تيغ زنگی مست بودند و حالا بسرعت و يکی پس از ديگری توبه نامه منتشر می‌کنند که ما نبوديم، فلانی بود.دو سايتی که تاکنون در اين مسابقه گوی سبقت را از ديگران ربوده‌اند سايت‌های مجهول الهويه‌ای هستند بنام‌های "نويد نو" و "صدایمردم" .اينها کودکانه چنين می‌پندارند هرچقدر بيشتر با "راه توده" و غيره فاصله بگيرند جای گرمتری در آغوش پر مهر "پدر" اشغال خواهند کرد. ولی نمی دانند که اين "پاسداران جام مقدس" وجود احدی را در کنار خود برنمی‌تابند.اميدوارم گردانندگان اين صفحات اينترنتی تجربه‌ای به تلخی يارانشان نداشته باشند، به بارگاه خليفه راه يابند و مورد غضب وزيران بارگاه قرار نگيرند، اگرچه گردانندگان تارنگاشت‌های مغضوب خود زمانی وزيران بارگاه بودند و ...


 دوشنبه 16 فوريه 2009

يک مقاله و پيش گفتاری بر آن را می توانيد در اينجا بخوانيد.


دوشنبه 26 ژانويه 2009

اخيرا آقای رايش رانيسکی که منتقد مشهور ادبيات در آلمان است و 89 سال دارد هنگام دريافت يک جايزه‌ی تلويزيونی از سطح نازل برنامه‌های تلويزيونی در آلمان انتقاد کرده و از دريافت اين جايزه سرباز زد.آقای رانيسکی که يهودی تبار و اصلا لهستانی است، از بازماندگان قيام ورشو عليه اشغالگران آلمانی است.در سال‌های پس از جنگ عضو حزب کارگر لهستان و در نمايندگی‌های لهستان در بريتانيا شاغل بود. او که تحصيلات متوسطه را در دوران پيش از جنگ در برلن به اتمام رسانده پس از رويگردانی از کارهای دولتی در لهستان به آلمان مهاجرت کرده و در روزنامه‌ها و مجلات کثير الانتشار اين کشور به کارهای مطبوعاتی در سرويس‌های ادبی مشغول شد.او زمانی در مجله‌ی اشپيگل و مدتی طولانی سردبير بخش ادبيات روزنامه‌ی "فرانکفورتر آلگماينه تسايتونگ" بود.او مدتی گرداننده‌ی پر بيننده‌ترين برنامه‌ی ادبی در کانال دوم تلويزيون آلمان "اربعه‌ی ادبيات" بود. او با وجود پيری بخوبی می‌دانست از چه صحبت می کند.اگر چه او در سال‌های نه چندان دور عليه گونتر گراس مطالبی بچاپ رساند و موجب رنجش خاطر او شد و دوستی چندين ساله‌شان به کدورتی عميق انجاميد، اما کارنامه‌ی فعاليت‌های ادبی‌اش از جمله انتشار آثار هاينريش هاينه، توجه خاص به آنا زگرس که رمان "صليب هفتم "او را رانيسکی جزو بهترين‌های جهان می‌داند، توصيه‌ی خواندن و مطالعه‌ی آثار گوته و شيلر نشان می دهد که او برداشتی والا از ادبيات دارد و زمانی که به تندی زبان به نقد وضعيت رسانه‌‌های گروهی می گشايد منظورش ابتذال آن و فروکاسته شدنش به وسيله‌ای برای ارضای تقاضای غريزی بيننده است.دور از انتظار نبود که همين انتقاد نيز توسط همين رسانه به مضحکه کشيده شود.

با اين پيش درآمد بر گردم به قصد نگارش مطلب امروز: در کتاب "کتاب‌های قرن، نظريه‌های سترگ از فرويد تا لومان" (انتشارات بک آلمان) مقاله‌ای را خواندم از راينر روزنبرگ، فيلسوف آلمانی درباره‌ی کتاب "انهدام عقلانيت" گئورگ لوکاچ.اين کتاب يک نقد صريح و بی پرده‌ی و تسويه‌ی حساب او با انديشه‌ی بورژوايی است که او آخر خط آن را در اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها ترسيم کرده است.او با بررسی فلسفه، هنر و ادبيات بورژوايی از دوران روشنگری تا دوران پس از جنگ جهانی دوم ارزيابی قاطعی با فراورده‌های فکری آن کرده نشان داده است که چگونه عقلانيت در برابر منافع طبقاتی بورژوايی سر تعظيم فرو آورده و در خدمت آن قرار گرفته است. هدف او از نقد روشنگری حفظ ميراث مترقی آن برای پيشرفت بشريت است.

آقای روزنبرگ که از پايه با جهان بينی لوکاچ سر سازگاری ندارد و بهر طريقی می خواهد لوکاچ را به استالينيسم متهم کند، در باره نقد لوکاچ از ابتذال فرهنگی نقل قولی از همين کتاب آورده است که جالب است و اوج درايت نويسنده (لوکاچ) را نشان می دهد.او می نويسد:"درحاليکه در گذشته بويژه در اروپا لگام گسيختن از غرايز در مقام محتوای هنری در ميان دايره‌ی کوچکی از نخبه روشنفکران منحط انگل صفت محدود بود، امروزه اين محتوا و مضمون خصلت عام يافته است. مرز ميان هنر درون‌نگر و ذائقه‌ی عامه‌پسند بشدت و قويا از ميان برداشته می شود.فيلم، راديو و مجلات در مقياس گسترده‌ای همان چيزی را پخش می‌کنند، که نزد فالکنر هنروالاست: يعنی لگام گسيختن از پست‌ترين و فرومايه‌ترين غرايز".اين همان چيزی است که آدورنو و هورکهايمر در نقد عقلانيت ابزاری نيز به نقد کشيده بودند.اما با مراجعه به اصل کتاب لوکاچ و مطالعه‌ی ادامه‌ی اين بخش که نقل شده است می بينيم که چگونه لوکاچ ميان تصوير و ترسيم واقعيات و تعليم و تربيت عمومی- اجتماعی از طريق اين روش تفاوت قائل است و تاکيد می کند که او بخوبی به علل افزايش فساد و تبهکاری در جامعه آگاه است و می افزايد کوکلوس‌کلان‌ها پيش از آنکه ادبيات به رها ساختن غرايز روی آورد نيز به لينچ سياهان می پرداختند.او می نويسد اما اين تهميدات تبليعاتی است که انسان‌های بيگناه را وا می دارد تا در برابر جنايات بزرگ بی اعتنا بمانند و يا با آن همراه شوند.وی تاکيد می کند بدون اينگونه تربيت اجتماعی پديده‌ی آشويتس ناممکن می بود.لوکاچ بهيچ وجه به جنبه‌ی اخلاقی موضوع اکتفا نمی کند و در ادامه مبانی اجتماعی چنين پديده‌ای را مورد بررسی قرار می‌دهد.


دوشنبه 19 ژانويه 2009

بالاخره کتابی که وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی تحت عنوان "حزب توده از شکل گيری تا فروپاشی" 1320-1368، بکوشش جمعی از پژوهشگران منتشر کرده است بدستم افتاد.درباره‌ی اين کتاب بسيار شنيده و مشتاق خواندن آن بودم.اين کتاب نيز مانند کتاب‌های مشابه ساخته و پرداخته‌ی يک ارگان اطلاعاتی است و با هدف خاصی تدوين شده است.مطالب آن دست چين شده‌ای از اسناد، اعلاميه‌ها، کتب و تحليل‌های حدود 50 سال فعاليت حزبی در ايران است.و روشن است که هنوز مطالب فراوانی در دست دارند که می توانند اگر ضرورت ايجاب کند از آن استفاده کنند علاوه بر آن پديد آورندگان اين کتاب از ميان هزاران برگه بازجويی‌های رهبران و اعضای حزب نمونه‌هايی را برای توضيح نحوه‌ی فعاليت حزب در اين کتاب جای داده اند تا اثبات کنند حزب دستگاهی عريض و طويل بوده برای مسخ هويت اعضای حزب و تبديل آنان به پيچ و مهره‌های خود در راه اجرای نقشه‌ای شوم که گويا بدست بيگانگان طراحی شده است.اما بررسی اين کتاب نشان می‌دهد نه تنها اين آقايان که دستيارانی از ميان توابين حزبی داشته‌اند نتوانسته‌اند به اهداف خود نايل آيند بلکه آنچه که ترسيم کرده اند سيمای يک حزب جدی و فعال سياسی در ايران است، در کشوری که درجه‌ی سازماندهی حزبی و سياسی در آن نزديک به صفر است. حزبی که دارای يک ايدئولوژی واحد، سياستی مدون و سازمانی يکپارچه و منسجم برای تحقق برنامه‌های منطبق بر اهداف سياسی حزب بوده است.حزبی که برای تمام گستره‌های زندگی اجتماعی دارای برنامه بود .استفاده از پاره‌ای از بازجويی‌ها، نامه‌پراکنی‌های بی محتوای اين يا آن، سوء استفاده از حساسيت‌های موجود ميان افراد درست برای پوشاندن همين خصلت بسا تاريخی حزب توده‌ی ايران است.قلم بدستان وزارت اطلاعات می خواهند فکر هرگونه تشکل و سازماندهی را از سر نسل‌های کنونی بدر کنند.آنها می‌خواهند چنين وانمود کنند که سازماندهی، غير از بسيج و حزب الله يعنی وابستگی به بيگانگان و خيانت به منافع کشور.بی جهت نيست که کتاب سال 1368 را برای پايان بررسی خود انتخاب کرده است، سالی که اکثريت قريب به اتفاق افرادی که اوراق بازجويی‌های آنان در اين کتاب مورد استفاده قرار گرفته است به جوخه‌های اعدام سپرده شدند و اکثريت آنان نيز از شرف و حيثيت سياسی و اخلاقی خود دفاع کردند.خواننده‌ای که سياسی فکر می کند و به چند و چون فعاليت سياسی وارد است با مطالعه‌ی اين کتاب در خواهد يافت که تدوين کنندگان اين کتاب بدنبال پيکاوی معايب حزب نبوده‌اند،معايبی که منجر به متلاشی شدن سازمانی آن در پی يورش‌های سازمان يافته‌ی ارگانهای سرکوب جمهوری اسلامی شد.جمهوری اسلامی، نهادهای امنيتی و اطلاعاتی آن در تمام مدت در پی خارج کردن حزب توده از دايره‌ی فعل و انفعالات سياسی در ايران بوده‌اند.عدم شناخت کافی اين قصد و عدم واکنش سياسی و سازمانی نسبت به آن يکی از عمده‌ترين گره‌های کور فعاليت سياسی و سازمانی فعاليت حزب در دوران چهار ساله‌ی فعاليت نيمه علنی در جمهوری اسلامی بوده که تاوان سنگينی را برای آن پس داده است.در اين کتاب نمی تواند سخنی از آن در ميان باشد.


دوشنبه 12 ژانويه 2009

اين روزها نودسالگی قتل ناجوانمردانه‌ی کارل ليبکنشت و روزا لوکزامبورگ بود و تظاهرات مرکزی يادبودی در شهر برلن که اين قتل‌ها انجام گرفت از سوی حزب چپ اين کشور برگزار شد و ده‌ها هزار نفر در آن شرکت کردند.کارل ليبکنشت و روزا لوکزامبورگ از رهبران حزب سوسيال دمکرات آلمان بودند که در حول و حوش جنگ جهانی اول با مواضع رهبری حزب در حمايت از تدارکات جنگی مخالفت کردند و اين مخالفت به تشکيل "اتحاديه‌ی اسپارتاکوس" و متعاقبا تشکيل حزب کمونيست آلمان انجاميد.حزب سوسيال دمکرات آلمان که می کوشيد برای خود جايی در محافل حاکمه‌ی جمهوری نوپا دست و پا کند در اتحاد با اين محافل به سرکوب نيروهای انقلابی مبادرت ورزيد چنانکه نوسکه وزير کشور سوسيال دمکرات آلمان مستقيما در قتل روزا لوکزامبورگ و کارل ليبکنشت دخالت داشت.

طنز روزگار در اين بود که در آن دورانی که روزا لوکزامبورگ در کنار کارل کائوتسکی به نقد "انقلاب روسيه" می پرداختند و بقول او "آزادی همواره آزادی دگر انديشان است" و بر ضرورت احترام به موازين دمکراتيک تاکيد می‌کرد بدست نيروهايی بقتل رسيد که رهبرشان کارل کائوتسکی انقلاب بلشويکی را خيانت به آرمان سوسياليسم معرفی می کرد و رفقای حزبی سوسيال دمکراتش می پنداشتند "نوسکه شکی نداشت که برای حفظ آرامش چاره‌ای نيست جز قتل کارل و روزا"( نقل به مضمون از يادمانده‌های پابست افسر فرمانده‌ی گارد مامور قتل اين دو رهبر جنبش کارگری آلمان).

يادشان گرامی باد!


چهارشنبه 7 ژانويه 2009

اخيرا حزب توده‌ی ايران يک پلنوم وسيع برگزار کرده و گزارش‌ها ،بيانيه‌ها و اطلاعيه‌هايی را در ارگانهای مطبوعاتی خود منتشر کرده است.در کنار رسيدگی به وضعيت کود شيميايی در ايران مطلبی نيز پيرامون وحدت حزبی منتشر کرده که جلب توجه می کند.نويسندگان گزارش چنان که پيداست هنوز الگوی گزارش‌های کميته‌ی مرکزی حزب کمونيست اتحاد شوروی به کنگره‌های (بقول حميد صفری) نوبتی را از زير دستشان بر نداشته به جای تحليل سياسی نخود لوبيای آش را می شمارند و به تبع و در حال و هوای آندوران که پشت هر تير چراغ برقی که در غرب برپا شده جاسوسی را می ديدند که در صدد ضربه زدن به حزب است، هرکه را که ادعای انحصاری نمايندگی حزب را بسادگی نمی پذيرد مأمور جمهوری اسلامی معرفی کرده است. اين دوستان که هنوز فعاليت سياسی را با اداره‌ی ثبت احوال اشتباهی می‌گيرند متوجه نيستند از ادعا تا واقعيت فاصله‌ی فراوانی است، که متاسفانه گردانندگان حزب توان پر کردن آن را ندارند. به همين خاطر هم هفته‌ای نيست که شاهد انتشار يک تارنمای منتسب به توده‌ای‌ها نباشيم.عدم حضور فعال حزب در فضای سياسی حاکم زمانی محسوس است که اين حزب واقعا موجود حتی عاجز از واکنش نسبت به مباحث جاری در افکار عمومی است، حتی مباحثی که حزب و تاريخ آنرا موضوع خود دارد.گردانندگان اين حزب که پشت تابلوی رسميت آن جبهه گرفته و سنگربندی کرده‌اند و شرکت در کنگره‌ها و نشست‌های احزاب برادر را به حضور در تعاملات سياسی ايران ترجيح می‌دهند حتما بايد بدانند که ادعای نمايندگی انحصاری تعهدی است در برابر تاريخ حزب و سربلند بيرون آمدن از آن يعنی پر کردن جای خالی حزبی است که در طول تاريخ حيات خود همواره دارای هژمونی سياسی و فکری در جامعه بود.بقول نويسندگان اين گزارش "اکنون پس از گذشت بيست و شش سال از يورش" آری بيست و شش سال طولانی اين حزب غايب‌تر از گذشته است، و به اين فکر افتاده است تا با دنباله روی از "کيهان" حداقل از اين طريق خود را باز بر سر زبانها اندازد.اگر جمهوری اسلامی در پی "رهبر تراشی" و سازمان سازی است، که حتما هست، علت ان اينست که هنوز حزب نه سازمان سياسی دارد و نه رهبری سياسی.سنگر گرفتن پشت برج و باروهای ادعاهای تاريخی نه گرهی را از بندها باز می‌کند و نه افشاگری‌هايی از اين دست موجب مستحکم تر شدن صفوف حزبی می‌گردد.بازگشت به دوران‌های سپری شده و فراخواندن ارواحی که در سالهای سی در جنبش چپ پرسه می زدند نه کارساز است و نه شايسته‌ی حزبی است که اين دسته ادعای بردوش کشيدن پرچم‌ خونين آن را دارد.


دوشنبه 5 ژانويه 2009 

دردآور است که مطلب نخست سال جديد را با نگاهی کوتاه به لشگرکشی اسرائيل به غزه و کشتار مردم بيگناه اين سرزمين آغاز کنم.اکنون مردم فلسطينی غزه پس از روزها بمباران هوايی با يک تجاوز زمينی روبرويند و چنانکه پيداست اسرائيلی‌ها به اين زودی‌ها آماده‌ی آتش‌بس و خاتمه‌ی آتش افروزی‌ها نيستند.اين يک واقعيت است ، واقعيت ديگر ، آنچيزی که ما در رسانه‌ها دنبال می‌کنيم اينست که جنگ ، جنگی که برای مردم عادی خرابی و مرگ و خسارات جانی و مالی چيز ديگری نيست، هدفی را دنبال می کند.هدف از اين جنگ اينست که دولت اسرائيل در پی آنست که با دست زدن به يک لشگرکشی تمام عيار دولت حماس را ساقط کند و يا آن را از انجام وظايف خود باز دارد.دولت اسرائيل و دستگاه‌های سخن‌پراکنی آن چنين وانمود می کنند که دولت حماس در نوار غزه بجای انجام تکاليف خود اين منطقه را به پايگاهی برای موشک پراکنی عليه شهرها و دهکده‌های مرزی و به کانونی برای خصومت‌های دائمی تبديل کرده و علاوه بر آن اين دست دراز شده‌ی جمهوری اسلامی ايران است که از آستين حماس بدر آمده و حماس در واقع نقش چوبدستی جمهوری اسلامی برای تبديل شدن به عامل فعال و برتر در مناقشات عليه اسرائيل را ايفا می‌کند.بديگر سخن زدن حماس برابر است با کوتاه کردن دست ايران از اين مناقشات.اين را تنها اسرائيلی‌ها نمی‌گويند بلکه اينجا و آنجا مطبوعات معتبر بين المللی نيز چنين تفسيرهايی منتشر می‌کنند.از جمله "لس آنجلس تايمز" و "ساندی تايمز" چنين می‌خواهند به خوانندگان و افکار عمومی جهان القاء کنند که عمليات اخير اسرائيل عليه حماس تنها شانسی است که برای مقابله با توسعه طلبی ايران (!؟) برای اسرائيل باقی مانده است.اما بايد عيار اين ادعاها را سنجيد و تبليغات جنگی را از واقعيات ملموس که اين تبليغات در پی پرده‌پوشی آنست جدا کرد. اسرائيل يکطرفه و دانسته و با برنامه‌ی قبلی آتش بس موجود را زير پا گذاشته و با دست زدن به عمليات نابهنگام هر گونه شانس تمديد آتش بس از طريق مذاکرات سياسی را منهدم کرده است.اين شانس وجود داشت و حماس بارها خواستار آن شده بود که دولت اسرائيل به محاصره‌ی نوار غزه پايان دهد و به دولت غزه اجازه دهد با بازگشت به شرايط عادی به انجام وظآيف خود بپردازد.دولت اسرائيل که خود با بحران داخلی دست‌به‌گريبانست تنها راه برون رفت را دست زدن به عمليات نظامی می ديد تا هم از خود توان مانور نشان دهد و هم نقشه‌ی راه ماه های آتی را تثبيت کند.ماه‌هايی که در آمريکا رئيس جمهور جديدی بر سر کار خواهد آمد و دور جديدی از مذاکرات سياسی برای يافتن راه حل هايی برای اوضاع منطقه در پيش است.در واقع دولت اسرائيل در نظر دارد در دوران گذار موجود جايگاه مستحکمی برای خود دست و پا کند و چهره‌ای مصمم و پر اراده از خود به جهانيان بنمايد.کشيدن پای ايران به اين قضيه اگر از سوی تبليغات حامی اسرائيل ورق برنده‌ای برای کم کردن شعاع تإثير پيامدهای تبليغاتی صحنه‌های خونين مرگ کودکان و ويرانی‌های ناشی از بمباران‌های ممتد است تاکيد بر آن از سوی برخی محافل نيروهای سياسی ايرانی که گويا اسرائيل حماس را می‌زند تا ايران جای خود بنشيند افتادن در دامی است که طرف مقابل پهن کرده و کوته‌فکرانه پا به راهی گذاشته می شود که انتهای آن مقابله‌ی نظامی دو نيروی برتر منطقه است.اسرائيل به حماس پر و بال داده برای چنين روزهايی حد اقل ما در چاهی که کنده‌اند نيافتيم.بمب‌های اسرائيلی فقط حماس را نشانه نگرفته مردم غزه آماج اين آتش افروزی‌ها هستند.موشک‌ها حماسی و فتحی و مسيحی فسطينی را از هم متمايز نمی کنند. اين آوار بر سر همه خراب می شود.


 

جمعه 19 دسامبر ‏2008‏-‏12‏-‏19

مقاله ای که می توانيد در اينجا مطالعه کنيد چند هفته پيش مقارن با آغاز بحران مالی جهانی نوشته شده، ولی متاسفانه امکان انتشار آن فراهم نشد.


سه شنبه 7 اکتبر 2008

چند روز پيش از اين آقای فريبرز رئيس‌دانا در چند شهر اروپايی پيرامون اوضاع سياسی ايران سخنرانی هايی ايراد کردند که واکنش های متفاوتی را در پی داشت.واکنش ناظران سياسی عمدتا متوجه اين نکته از سخنرانی ها بود که آقای رئيس دانا گويا خط ممتدی از دوران رياست هاشمی رفسنجانی و خاتمی به محمود احمدی نژاد کشيده و يادآور شده است که سياست های کنونی رئيس جمهور ايران در امتداد آن دوران بوده و از نظر محتوای اجتماعی فرقی ميان اين دوره‌ها وجود ندارد.اگرچه می‌توان در نگاهی کلی با اين حکم سخنران موافقت کرد اما بهيچ وجه نمی توان بر نتيجه‌گيری‌های سياسی او مهر تأئيد گذاشت آنهم با درنظرداشت اين واقعيت پراهميت که دوران رياست جمهوری آقای رفسنجانی دوران زمينه‌سازی ساختاری برای دمکراتيزه کردن جامعه و سنگين‌تر کردن کفه‌ی جمهوريت در جمهوری اسلامی بود که در دوران آقای خاتمی سيمای متفاوتی بخود گرفت و نقش و نگار آن در اذهان مردم برجسته شد.تفاوت اين دوران با دوران کنونی درست در اين نکته‌ی کوچک نهفته است که دوران رياست جمهوری آقای احمدی‌نژاد بازگشت از راه رفته و استقرار در مکانی است که در آن دو عنصر مهم دوران اصلاحات محلی از اعراب ندارد، تقويت ارکان مشارکتی و جمهوريت نظام.وظيفه‌ی نيروهای دمکراتيک در ايران درست در اين امر نهفته است که به جای سردادن شعارهای توخالی تحريم انتخابات با جديت به بسيج نيرو در راستای تقويت اين دو وجه نامبرده بپردازند.منظور دنباله‌روی و تبديل شدن به زائده‌ی سياسی نيروهای گوناگون جبهه‌ی اصلاح‌طلبان نيست، بلکه با وقوف کامل به مبرم بودن اين وظيفه به جلوگيری از روی برتافتن فزاينده‌ی مردم از مشارکت در ايجاد تحول در جامعه ياری رسانند و مطمئن باشند که می‌توانند مخاطبان خود را در جامعه و از ميان اين اقشار بيابند.سردادن شعارهای راديکال و حتی انطباق آن با خواست‌های مقطعی مردم به معنای پذيرش فرايافت‌های سياسی‌ اين نيروها از سوی مردم نيست.مردم بآسانی از شعارهای ما نيز عبورخواهند کرد و تن به جرياناتی خواهند داد که با قدرت و صلابت خود عرصه سياسی را تسخير می‌کنند.

با ذکر دو نمونه از گفتار بزرگان در اين باره اين يادداشت را به پايان می برم:

انگلس در نامه‌ای به کائوتسکی در نقد برنامه‌ی ارفورت سوسيال دمکراتهای آلمانی هشدار می دهد که انتظار نداشته باشند بدون دمکراتيزه کردن جامعه‌ی آلمان و بدون تقويت مبانی جمهوريت آلمان فضاحت جامعه‌ی کهن"شاداب و خندان" به سوسياليسم فراخواهد روئيد.انگلس تذکر می دهد که حل اين مسئله يعنی دمکراتيزه کردن آلمان تازه شرايط عينی و ذهنی سوسياليسم در آلمان را فراهم می سازد.چنانکه می دانيم اين هشدارباش‌ها ناشنيده ماند و جناح‌های گوناگون اين حزب يا به سازشکاری ساخت و پاخت با قدرت امپرياليستی که عميقا ضد دمکراتيک بود پناه بردند و يا بدون بذل توجه به مبانی ضرور سوسياليسم با پرش از وظايف دمکراتيک انقلاب، که به گفته‌ی انگلس استقرار دمکراسی  وظيفه‌ای انقلابی بود برقرای سوسياليسم را در دستور روز خود قرار دادند.

و.ای.لنين هم با اشاره به اين هشدارباش‌های انگلس می نويسد"سنت‌های جمهوری‌خواهی در ميان سوسياليست‌های اروپا شديدا تضعيف شده است...اغلب تضعيف تبليغات جمهوريخواهی به معنای کاهش فشار پرانرژی پيشرفت بسوی پيروزی کامل پرولتارياست"

چنانکه پيداست هم انگلس و هم لنين بر اهميت مبارزه برای تحکيم پايه‌های دمکراسی و جمهوری در اروپا تاکيد دارند و سوسيال دمکراتها را از زياده روی در طرح خواسته‌های پندارگرايانه و اراده‌گرايانه برحذر می‌دارند.

در شرايطی که در ايران مبانی لرزان جمهوريت نظام بسود تقويت راس هرم قدرت تصعيف می گردد و قدرت بسرعت بسوی پادگانی شدن می رود، که شواهد آن رنگ باختن نقش ارگانهای انتخابی بسود پررنگ‌تر شدن قدرت محافل پشت پرده‌‌ای است که ترکيبی است از نيروهای نظامی و امنيتی، اگرچه سردادن شعارهای راديکال موجه جلوه کند اما دارای کمترين شانس و امکان برای عملی شدن است.


 

دوشنبه 6 اکتبر ‏2008‏-‏10‏-‏06

اين بحران خطرناک بازار بورس بلايی شده هلاکت‌بار و افتاده به جان بانک هايی که فکر می کردند می توانند تا ابدالدهر با کلاهبرداری ميلياردها دلار بجيب خودشان و سهامدارانشان بريزند.نوشتم کلاهبرداری چون کاری را که اين بانک های آمريکايی و اروپايی انجام می دادند و تا اندازه‌ای هم با کمک و پشتيبانی دولت‌هايشان انجام می دادند نمی توان چيز ديگری ناميد جز کلاهبرداری!

اخيرا جايی خواندم که جلد 23 مجموعه آثار مارکس و انگلس (جلد اول سرمايه) که اکنون مدت هاست ديگر تجديد چاپ نمی شود يکی از پر طرفدارترين کتاب‌هايی است که علاقمندان در کتافروشی‌هايی که معمولا کتاب‌های قديمی را می فروشند بدنبال آن می گردند و اکثرا هم جوانانی هستند که می خواهند در اين کتاب پاسخ‌هايی برای پرسش‌های روز خود بيابند. همين جناب مارکس بارها تصريح کرده بود که سرمايه داری ضرورتا بدنبال رشد و گسترش است و همه‌ی گستره‌های زندگی مادی و معنوی انسان را بزير سلطه‌ی منطق سرمايه‌داری می کشد و برای آن که رشد کند بدنبال بازارهای جديد و محصولات جديد است و اين چرخه‌ای است که مشخصه‌ی ذات سرمايه داری است.چرخش سرمايه و کسب حداکثر سود آنها را وا می دارد که هر روز محصولات جديدی را به بهترين نحو،با صرفه‌ترين شکل ممکن توليد کنند و وارد بازارهايی کنند که يکی پس از ديگری بروی اين اجناس گشوده می شوند. اين جنس يا لوازم اکترونيک است، يا اسباب‌بازی، يا اتومبيل است يا بيمه‌ی عمر، يا لوازم خانگی است يا سهامی که از سرهم بندی قروض بانکی عرضه می شود.

آقای گرين‌اسپن رئيس بانک مرکزی آمريکا، که گفته می شد اگر در يک مصاحبه‌ای اخم کند بازار بورس سقوط می کند چنين تحليل کرده بود که با نازل نگاه داشتن تصنعی نرخ سودبانکی هر آمريکايی بايد بتواند صاحب خانه شود،سوای آنکه نتواند تا آخر عمر زير بار بازپرداخت اين قروض کمر راست کند، و شرايطی را برای اعطای وام در نظر گرفته بودند که واقعا هرکس در آمريکا،پر درآمد و يا کم درآمد می توانست به آسانی از بانک وام‌های صدهاهزار دلاری بگيرد.بانک‌های زيرک فکر کرده بودند اين وام‌ها را که ابعاد نجومی به خود گرفته بود بصورت بسته در بازار بورس بفروش برسانند، بصورت همان شرکت‌های مضاربه ای که ما در سال‌های اول انقلاب شاهد آن بوديم. بدينصورت که با فروش بسته‌های موجود موجودی بانک‌ها برای اعطای وام‌های جديد تجديد شود و با بوجود آمدن بازار کاذب در اين ميان خود بانک هم سود هنگفتی بجيب می زند.سال ها با همين نقشه و با اجازه‌ی دولت که می دانست بانک ها دارند باد هوا معامله می کنند و مردم را با طمع سودهای دورقمی بسوی سرمايه گذاری پس اندازهايشان در اين رشته ها جلب می کنند و می دانست که عاقبت سويی منتظر آنست به همين کار ادامه دادند تا به امروز که تق جريان درآمد و بازار فروش اين سهام بهم خورد بانک‌ها يکی پس از ديگری ورشکست اعلام کرده و دولت ها مجبور شده اند برای اجتناب از افتادن در بحران عمومی اقتصادی از محل بودجه‌های دولتی، يعنی از محل ماليات مردم، زيان‌های اين بانک‌ها را جبران کند.سودهای کلان را آنها بجيب زده اند و مردم معمولی که بايد برای گرفتن کمک هزينه از دولت به هر دری سری بزنند بايد تاوانشان را بدهند.

فکر می کنيد اين پايان کار است؟ آيا آنها متنبه خواهند شد؟ پس سرمايه داری را بد شناخته‌ايد!سرمايه‌های سرگردان بدنبال محلی برای سرمايه گذاری هستند و بزودی خواهيد ديد چه راهی را پيدا کرده اند! هم اکنون صحبت از آن است که بازار مواد خام مد نظر آنها است.آيا می دانستيد که در بورس خواربار صبح ها پس از شروع هر قلم جنس بدون آنکه دانه‌ی گندمی اين طرف آن طرف شود ناديده 200بار بيش از مصرف جهانی مورد معامله قرار می گيرد؟


پنجشنبه 11 سپتامبر 2008

اخيرا دو مقاله ترجمه کرده‌ام که می توانيد يکی از آنها را که درباره‌ی تاريخچه‌ی پيدايش نئوليبراليسم است در اينجا، و ديگری را که درباره‌ی اميد و انتظارات بيش از حدی که افکار عمومی جهان به رياست جمهوری باراک اوبامای دمکرات بسته است در اينجا بخوانيد.


پنجشنبه 4 سپتامبر 2008

گرجستان هنوز خبرساز است، کمتر وقايعی که روزانه در اين کشور روی می دهد و مردم بيچاره‌ی اين کشور، چه گرجی و چه اوستيايی و ابخازی بايد بار گران بلندپروازی‌های ديگران را بدوش بکشند بلکه بگومگوهای طرفين دعوا هنوز چنان داغ است که بازار طرفداران "جنگ سرد" را گرم کرده است.جالب است در اين ميان افرادی ميدان خط کشی‌های نوين را تسخير کرده‌اند که سال‌هاست بقول معروف غلاف شده اند.در کنار "فيلسوف" های "مدام مد روز" فرانسوی آندره گلوکسمان و برنارد لوی که می خواهند با رپورتاژهای پر سوز و گداز جنگ صليبی جديدی اينبار عليه روسيه‌ای که هنوز از "توتاليتاريسم" رنج می برد براه اندازند و دوران يلتسين کافی نبود تا روح و جان مردم پر غروراين سرزمين را از بليه‌ی آن شفا داد، مادلين آلبرايت وزير امورخارجه‌ی سابق آمريکا در دوران کلينتون و آقای هولبروک فرستاده‌ی ويژه‌ی او به نقاط حساس و بحرانی جهان از جمله به يوگسلاوی و يکی از معماران سياست خارجی کلينتون وارد گود شده‌اند و چنان پرحرارت بر طبل تبليغات واتقاصا می کوبند که گويی خبرندارند زمانه از سرشان عبورکرده و اين جيغ و دادهای "دزد را بگيريد" کمتر گوش شنوايی می يابد.جالب است که ايندو خود طراحان سياست گرجستان امريکا هستند سياستی که هدفش اين بود که گرجستان را به استخوان لای گوشتی برای روسها تبديل کند و تخته پرشی باشد برای ايجاد پايگاهی ثابت برای آمريکايی ها در منطقه.براي همين هم آقای هولبروک در روزنامه‌ی "زوددويچه"‌ی آلمان می نويسد روسها بايد تقاص کارشان را در گرجستان بپردازند و خانم آلبرايت هم در "اشپيگل" سخنانی در همين رديف ايراد می کند.آقای چينی هم همين روزها يک سر رفته آذربايجان و بعدهم خواهد رفت اوکرائين و جمهوری‌های بالتيک تا خيال آنها را از همدردی آمريکا با اين جمهوری‌ها که گويا در دستور روز تجاوزات بعدی روسها قرار دارند راحت کند.ببينيد چه هماهنگی جالبی ميان دمکرات و جمهوريخواه، باز و کبوتر!چرا چون هر دو از يک چيز حرکت می کنند و آن منافع آمريکاست و می دانند اين منافع از کدام ناحيه بگونه‌ی موثری به خطر می افتد.در جنگ عراق اگر برخی از دمکرات‌ها(منظورم آقای اوباما) در خانه‌ی مادريشان با جنگ مخالفت کرده بودند نه بدين جهت بود که گفته باشند نبايد برای پيشبرد منافع آمريکا دست به جنگ زد، بلکه می گفتند دست زدن به اين جنگ منافع آمريکا را به خطر می اندازد.

بايد برای هر کس که امروزه با چشم و گوش باز شاهد اين صحنه سازی هاست روشن شده باشد، در سياست جهانی مسئله نه بر سر اخلاقيات بلکه منافع کشورهاست.حالا چه کسی و با کدام هدف اين منافع را تعريف می کند بماند برای بعد.


جمعه 29 اوت 2008

بحران گرجستان و اوستيای جنوبی هم بدجوری دارد ادامه پيدا می کند و از حد يک معضل داخلی و يا شايد منطقه‌ای فراتر رفته و به يک بحران تمام عيار بين المللی تبديل می شود.شايد قضيه را بهتر است از سر ديگرش گرفت و گفت که رويارويی بين المللی سر از يک بحران منطقه ای درآورده که امتدادش ظهور نظم نوينی است که جهان را از يک قطبی بودن خارج می سازد و طلوع قطب های متعدد قدرت را نويد می دهد.ما اميدواريم اين تجديد آرايش قدرت در جهان ابعاد درگيری های نظامی ديگری را نگيرد.چنان که پيداست روسيه ديگر حال و حوصله ی عقب نشينی بيشتری را از "مناطق منافع حياتی" خود ندارد و بدنبال آنست که جايگاه خود را در جهان پيرامون خود بازتعريف کند.يلتسين به اندازه ی کافی "غرور ملی وليکا روسها" را لگد مال کرد، يا بهتر بگويم گذاشت آمريکايی ها لگدمال کنند.يادم هست عده ای هفده هجده سال پيش می گفتند امپرياليسم يعنی چه، اينها از اختراعات لنين است، تقسيم جهان بر حسب منافع ديگر چه صيغه ای است.حالا که ما روز روشن شاهد همين تغيير تحولات هستيم چشممان را باز کنيم و اگر کسی از ما پرسيد و شهادت خواست بگوئيم آری ماهم تصديق می کنيم که چنين پديده ای در جهان هست!البته کوردلانی که عراق برايشان کافی نبود اکنون روز روشن باز حاشا خواهند کرد!بدبخت مردم گرجستان و اوستيا وآبخاز که نمی دانند پشت سرشان جنگ جهانی سوم در حال شکل گرفتن است.اين يکی که ديگر اختراع و کشفيات نيست و همه بر اين نظر متفق القولند که قدرت های امروزی حجب و حيای قدرت های دوران جنگ سرد را ندارند.

 

بيست سالگی کشتارهای تابستان 67 در زندان های جمهوری اسلامی است.عاملين اين کشتار اکنون در پست های رياست و وزارت مقدرات مردم را رقم می زنند.درود به روان پاک همه ی اين شهيدان!


دوشنبه 23 ژوئن 2008 

يکماه گذشت و باز مسئله‌ای که ذهن مرا قلقلک داد برای نوشتن مطلب کوتاهی در اين صفحه، مطلبی بود که در ادامه‌ی يادداشت گذشته و ارتباطات اما زمانی حضرت احمدی نژاد در سايت "شهاب نيوز" خواندم، و آن رواج خرافات در ايران و بويژه در شهر قم بود که لينک اين مطالب را خواهم داد. گويا در شهرهای مختلف ايران افرادی شياد و کلاه بردار از جو حاکم سوء استفاده کرده و ادعای امام زمانی و حضرت خديجه می کنند و يا فرقه هايی تأسيس شده اند که پيرو اما سيزدم هستند و بسوی چاه جمکران نماز می خوانند.اينکه عده‌ای شياد موج سواری بکنند و بخواهند از جوی که خود رئيس جمهور و مشاورانش ايجاد کرده اند و ادعا می کنند نسخه‌هايی بر ی نجات دنيا پيچيده‌اند استفاده کنند و روزی خود بگذرانند طبيعی است و اين هم طبيعی است که دم و دستگاه آقای احمدی نژاد از اين موضوع که عده‌ای حق انحصاری آنان را در رواج خرافات ناديده بگيرند و در اين ميان جيبی گشاد برای خود بدوزند دلخورباشند. همين روزها آقای احمدی نژاد ادعا کرد که آمريکايی قصد داشته اند او را حين سفرش به عراق بربايند و حتما بياری امام زمان از اين خطر رسته است.

مطالبی که اين روزها نقل مجالس سياسی و خصوصی است متاسفانه آدم را بياد داستان سدوم و عموره در کتاب "عهد عتيق" انجيل می اندازد.اشاعه‌ی فساد، هرنوعی که دلتان بخواهد، و گسترش خرافات در بستر عاجز ماندن دولت و حکومت از کشورداری مملکت را به لبه‌ی پرتگاهی نزديک ساخته است که سقوط به قعر آن حتمی است.اگرچه همين وضعيت موجود هم خود نشانه‌های سقوط است، سقوط اخلاقی و معنوی کشوری که دارای پشتوانه‌ و ميراث فرهنگی چندهزارساله‌است و سی سال است که يدک کش نام جمهوری اسلامی است.جمهوری اسلامی ورشکسته‌ی اقتصادی نيست، در سال‌های اخير درآمدهای نفتی‌اش رشد 300 درصدی داشته،اما نگاهی به صفحات حوادث و اجتماعی روزنامه های نيمه مجازش نشان می دهد که کشتی در حال غرق شدن است و کشتيبان مست سه هزار سانتريفوژ.ايرانی که بيش از 65 درصد جمعيت ان در دوران جمهوری اسلامی متولد شده اند يکی از فاسدترين دوران حيات خود را می گذراند، در هر گوشه ای از ايران دانشگاه و آموزشگاه‌های عالی چون قارچ روئيده است اما مردم بدنبال نوحه خوان و کتاب مشاورزندگی و حضرت خديجه‌های قلابی اند.اين مطالب را می توانيد در اينجا و اينجا بخوانيد.


يکشنبه 18 ماه مه 2008

می گويند آقای احمدی نژاد پای امام زمان را بيخود وارد امورات اجرايی می کند و از او برای توضيح و توجيه کرده ها و ناکرده های دولتش مايه می گذارد.او دست هدايت گر امام زمان را پشت بسياری از وقايعی که با حضور و ظهور خود در ارتباط است می بيند و چنان در اين تعبيرات زياده روی کرده که صدای آقای مهدوی کنی، که او را بحق می توان پدر خوانده‌ی خواسته و يا ناخواسته ی همه‌ی اين جريانات راستگرا در جمهوری اسلامی ناميد درآورده و آيت الله ديگری که الله بداشتی نام دارد گفته است تورم بيست درصدی حتما کار امام زمان نيست. البته منظور احمدی نژاد حتما اما زمانی است که گهگاهی از چاه جمکران به بيرون  سرک می کشد تا رشته امور از دست احمدی نژاد و اعوان و انصارش خارج نشود.برای من شگفتی آور شگفتی افکار عمومی از اين نوع سخنان خرافه آميز است.وقتی يک انسان مذهبی اعتقادی به ظهور امام زمان داشته باشد برای او فرق نمی کند زمان ظهور او حالا باشد که دجال ظهور کرده و يا سالها بعد.اين را داشته باشيد تا من دوباره به موضوع برگردم.

در سايت فردا که مال هواداران دولت احمدی نژاد است، چشمم به چند مصاحبه از "شهروند امروز" آقای عطريان فر و قوچانی درباره ی گروه فرقان و ترورهای اين گروه در سال های اول انقلاب افتاد. آقای عطريان فر در آن سال ها به کار امنيتی مشغول بود (مانند آقای حجاريان که در اداره ی هشتم باقيمانده از ساواک در کار مبارزه با کمونيسم و اتحاد شوروری بود) و آقای معاديخواه روشنفکر دينی قاضی و بازرس اين ترورها.اين دو چهره‌ی اصلاح طلب کنونی در کنار يکی از سربازان گمنام امام زمان، و اين تعبيری است که آقای خمينی برای ماموران امنيتی ج.ا. بکار می برد ، به اسم جمال اصفهانی، که يکی از مهره های کليدی سازمان های امنيتی جمهوری اسلامی در سال های نخستين انقلاب بوده در مصاحبه های خود سير وقايع و چگونگی دستگيری و اعتراف گيری از متهمان را شرح داده اند. جالب توجه است که سرويس های امنيتی جمهوری اسلامی، بغير از اداره ی هشتم ساواک که گفتم، عمدتا با کمک اعضای سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی (جناح های چپ و راست آن)  شکل گرفت و امتداد آن را می توان هنوز در سيمای آقای احمدی نژاد که متعلق به جناح راست بود و طِف اصلاح طلبان دنبال کرد. اين آقای جمال اصفهانی در شرح ماوقع چنين گفته است:" آقاي نيكنام به خانه يكي از فاميل‌هايش در قزوين رفته بود و آنجا يكي از فاميل‌هاي او در بحث‌ها متوجه شده بود كه او مواضع ضدروحانيت و فرقاني دارد؛ به كميته گفته بود و بدين‌ترتيب نيكنام در خيابان بازداشت شد بدون اينكه كسي بداند او قاتل آقاي مطهري است. آقاي بصيري هم در چاپخانه كار مي‌كرد. اطلاعيه‌اي كه پس از ترور آقاي مطهري پخش شده بود روي يك كاغذ A4 رنگي بود كه ما وقتي سرنخ آن كاغذ را گرفتيم به چاپخانه‌اي رسيديم كه بصيري يكي از كارگران آنجا بود و وقتي سراغ بصيري را گرفتيم و به خانه‌اش رفتيم، او فرار كرد و از چينه ديوار افتاد و بيهوش شد. او را به بيمارستان آورديم و پس از به هوش آمدن گفت كه من قبل از انقلاب فرقاني بوده‌ام و بعد از انقلاب از آنها جدا شده‌ام. ما سرنخي نداشتيم و آنها هم منكر دخالت در قتل آقاي مطهري بودند. جالب است كه شبي كه آقاي بصيري را گرفتند يكي از بچه‌ها به نام آقاي محمد هنردوست آقاي مطهري را خواب ديده بود كه يك شنل قرمز خوني را از دوشش بر مي‌دارد و يك شنل سبز را جاي آن مي‌گذارد و مي‌گويد كه من از امشب راحت مي‌خوابم. اين تنها «شاهد» ما براي دخالت بصيري در قتل شهيد مطهري بود. شبي كه ما گودرزي را گرفتيم، در راه حركت به سمت اوين، من از او پرسيدم كه قاتل مطهري كيست. او گفت كه يعني شما نمي‌دانيد. گفتيم مي‌دانيم ولي مي‌خواهيم تو را امتحان كنيم؛ و او نام بصيري و بقيه افراد را به زبان آورد".

حالا برگرديم به امام زمان آقای احمدی نژاد.زمانی که دستگاه امنيتی، بجز کمک گرفتن از سيستم های پيچيده‌ی اعتراف گيری( پس از مرگ آقای هوفمان خالق ال.اس.د، گفته شد که اين کشف دستگاه جاسوسی و ضد جاسوسی آمريکا را فورا به استفاده از آن برای اعتراف گيری انداخت ) خواب يکی از بازجويان، که بقول آقای عطريان فر چنان شيوه هايی بکار می بردند که نمی توان يک ساعت دربرابر آن مقاومت کرد، ولی فرقانی ها يک ماه ايستادگی می کردند، شاهد صحت ظن گرفته می شود، چرا آقای رئيس جمهور همين مملکت برای مردمی که با دهان باز (دلفينی) منتظر پر شدن سفره هايشان هستند از امام زمان برای خاک پاشيدن به چشم همين مردم استفاده نکند.


دوشنبه 30آوريل 2008

يکی دوتا مسئله در اين هفته ذهن مرا بخود مشغول کرده بود و می خواستم چيزی درباره‌ی آن "قلمی" کنم که متاسفانه در يک مورد نتوانستم مطلب کافی برای نوشتن آن جمع آوری کنم و مطلب دومی در مورد موضوعی است که هنوز در جريان است و راستش بخواهيد نيازی به جستجوی کافی برای مستحکم ساختن پايه های استدلال نيست.مورد اول مربوط ميشود به انتخابات پارلمان ايتاليا، که سيلويو برلوسکونی برای بار سوم به نخست وزيری اين کشور انتخاب شد و چپ های ايتاليا برای بار اول در تاريخ پس از جنگ جهانی دوم نتوانستند حد نصاب اعزام حتی يک نماينده به پارلمان اين کشور را بدست آورند.درباره‌ی انتخابات ايتاليا چند روز آينده مطلبی خواهم نوشت، چون ابعاد تاريخی اين واقعه گسترده‌تر از آنست که فقط با يک تفسير ساده ی خبر بتوان از پس آن برآمد.يکسری عوامل عينی و ذهنی،اجتماعی و فرهنگی،تاکتيکی و استراتژيکی دست در دست هم داده و آرايش نيروهای سياسی در اين کشور را چنان تغيير داده‌اند، که دلقک ماهری چون برلوسکونی توانسته است با عوام فريبی‌های آشکار دل رای دهندگان ايتاليا را بربايد.

مورد دوم اوج‌گيری بحران اقتصادی در ايران و تشديد کشمکش‌ها ميان مسئولان اجرايی و دسته‌بندی‌های سياسی جمهوری اسلامی حول آنست.آقای احمدی‌‌نژاد مدت ها وجود معضلات اقتصادی را انکار مي‌کرد و در سفرهای استانی متعدد خود و در مواجهه با دادخواهی‌های هزاران نفر از شهروندان محروم اين نواحی يا با به زبان راندن وعده و وعيدهای ضد ونقيض و يا با دادن آدرس های عوضی برای آنکه مسئوليت اين بحران را بدوش افراد و نهادهايی غير از دولت خود بگذارد از دادن پاسخ‌های راضی کننده طفره می‌رفت.تهيه‌ی طوماری از اظهارات احمدی‌نژاد در اين سفرها نشان خواهد داد که مردم با دولتی سرکار ندارند که حلال مشکلاتشان باشد، بلکه تمام هم و غم آن "رسيدگی به مشکلات بين المللی" و "حل مسائل و گره های ناگشودنی" در جهان است.

آيا می توان باور کرد که با وجود افزايش سرسام آور قيمت نفت در بازارهای جهانی و به تبع آن افزايش درآمدهای نفتی ايران و در صورت ثابت ماندن شاخص های عمده‌ی اقتصادی و در درجه اول ثابت ماندن تعداد جمعيت، فقدان فجايع طبيعی، عدم وقوع جنگ و از سوی ديگر ثابت ماندن برنامه‌ها و هزينه‌های عمرانی کشور مردم با گرانی فزاينده که هيچ تناسبی با سطح درآمدهای توده‌ی مردم زحمتکش ندارد، فقر فزاينده و اعوجاجات اجتماعی ناشی از آن روبرو باشند و هيچ بهره‌ای از اين ثروت‌های افسانه‌ای طبيعی کشور نبرند.رئيس دولت دم از مبارزه با تورمی می زند که تا مدتی پيش منکر آن بود و راه چاره را در کاهش بهره‌ی بانکی می بيند.رئيس دولت بايد پاسخی برای اين پرسش بيابد که چرا در صورت بيلان مثبت درآمدها و هزينه‌ها در کشور ما با تورمی چنين افسارگسيخته روبروئيم و چرا در صورت ثابت ماندن نرخ برابری ريال در برابر دلار و يورو اجناس وارداتی گران و گرانتر می شوند.فراموش نکنيم که درآمدهای نفتی عمدتا در دست دولت و در خدمت بودجه‌ی سالانه‌ی کشور است و اين دولت است که بايد با اجرای برنامه‌های اقتصادی بيشترين سود را از اين درآمدها نصيب ملت کند.کدام سپرده ها در بانک‌های کشور موجب تورم شده است.استفاده از ابزار کاهش نرخ بهره‌ی بانکی در صورتی کارايی دارد که با استفاده از آن اين سپرده‌ها بسوی گستره‌های اقتصادی (توليدی و خدماتی) روان گردد.افزايش سپرده‌های بانکی نشانه‌ی عدم ثبات سياسی و مآلا بحران اقتصادی است.دولت بخوبی می داند که اکثريت عظيم مردم در ايران فاقد سپرده‌های بانکی هستند و ميزان پس انداز در ايران بسيار نازل است.علاوه بر آن سرمايه بدنبال زمينه ی مناسب و امنيت برای سرمايه گذاری های کلان دراز مدت است. دولت نه تنها سياستی برای دامن زدن به آن ندارد بلکه تمام عملکردهای آن تيشه زدن به ريشه‌ی هرگونه فعاليت اقتصادی درازمدت توليدی و خدماتی است.تنها رشته ای که رشد موزونی را نشان می دهد واردات گسترده‌ی تقريبا همه‌ی اقلام اجناس مصرفی است که سودهای آن بجيب دسته بندی های حاکم در ايران سرازير می گردد.

در ايران بحث بر سر اين‌است که اقتصاد نياز به کار کارشناسی دارد و اظهار نظرهای عوامفريبانه راه بجايی نمی برد.اما همان محافلی که آقای دانش جعفری، وزير اقتصاد رانده شده‌ی احمدی نژاد خواسته و يا نا خواسته سخنگوی آن شد و با سخنرانی افشاگرانه‌اش طشت رسوايی ناکارآمدی اين دولت را از بام‌ها انداخت هرگز به اين واقعيت اذعان نمی کنند که بجز دوران جنگ عليه متجاوزين صدامی تصميم گيری و برنامه ريزی اقتصادی کشور در دست محافلی بوده است که مدافع بازار آزاد بوده‌اند و هرچه در توان داشته‌اند کرده‌اند تا دولت خود را از بسياری از گستره‌های زيربنايی اقتصادی کنار کشد.اکنون با مواجهه با بحران برای مقابله با ناتوانی آشکار دولت و محافل حامی احمدی نژاد از چرخاندن چرخهای اقتصاد کشور آدرس را باز عوضی می دهند و بنوبه خود به مبارزه‌ی ايدئولوژيک روی آورده‌اند.در اين باره بيشتر بايد گفت که می سپارم به نوبتی ديگر.


يکشنبه 16 ماه مارس 2008

از شنيدن خبر درگذشت مريم فيروز متأثر شدم.بانوی رزمنده و شجاعی که به طبقه‌اش پشت کرد و راه مبارزه برای آرمانهای انسانی خود را انتخاب کرد.اگرچه بايد بگويم" به طبقه اش پشت کرد" تعبير درستی نيست، زيرا درست همان کاری را کرد که اين طبقه وظيفه داشت در ايران انجام دهد.طبقات ملاک –بورژوای قديمی ايرانی که قدرت سياسی را در ايران در دست داشتند و در پی انقلاب مشروطه فاصله‌ی معينی هم با نهاد و تفکر روحانيت ايجاد کرده بودند، بجای راه دادن به رفورم‌های بورژوا-دمکراتيک در جامعه، به تحکيم پايه‌های قدرت از راه گسترش دستگاه استبدادی اهتمام ورزيدند، و از اين نکته غافل ماندند، که اين رفورم‌ها بهترين ضامن و کارسازترين راه کارها برای تثبيت و تحکيم پا يه‌های مردمی قدرت در ايران می توانست بود.. اين جنبش چپ در ايران بود که می بايست در چهره‌ی حزب توده‌ی ايران مبشر رفورم‌های دمکراتيک در جامعه‌ی استبدادی و رخوت زده‌ی ايران سالهای واپسين سلطنت رضاشاه باشد، که با حمله‌ی متفقين به ايران از هم پاشيد.در سيمای مريم فيروز نماد انسان در جستجوی رهايی از قيد و بندهای اجتماعی عصر نقش بسته بود

.يکبار بيش او را نديده‌ام.در سال 1980 باری که او پس از بازگشت به ايران در نتيجه‌ی انقلاب بهمن، به برلن بازگشته بود.حين يک ديدار کوتاه صحبتمان به "تشکيلات دمکراتيک زنان ايران" کشيد. من تصوری اروپايی مآب و متأثر از گفتمان‌های چپ فمينيستی داشتم و به کار "تشکيلات" از اين زاويه‌ی ديد ايراد گرفتم. مريم فيروز می گفت تو برداشتی کاملا اشتباه از موقعيت زنان ايران داری و بويژه زنانی که به سازمان های چپ جذب می شوند و مواردی از رفتار مورد پسند آنان را نمونه آورد و مشکلات موجود را بر شمرد. برای من روشن شد که خودشان هم با يک شوک فرهنگی مواجه بودند. با مرگ آخرين بازمانده‌های اين نسل، تاريخ ورق می خورد و چهره هايی در وسط صحنه‌ی دوران زودگذر ما نقش آفرينی می‌‌کنند که عمری به درازای يک پروانه دارند.برندگان جايزه‌های متعدد در اين يا آن کشور کجا و مريم فيروزها کجا؟!


چهارشنبه 12 ماه مارس 2008

انتخابات مجلس شورای اسلامی در راه است و همين جمعه برگزار می شود.عنصر ثابت انتخابات در جمهوری اسلامی حق کشی تحت لوای نظارت استصوابی شورای نگهبان است، که در اين دوره اشکال مضحکی را بخود گرفته است.ارگان‌های ذيربط در وزارت کشور و نيز دواير کارشناسی شورای نگهبان کار نظارت را تا حدی "جدی" گرفته اند که حتی نوه‌ی خمينی هم نتوانست از صافی آنها بگذرد و پس از کشمکش‌های خجالت آور تأئيد صلاحيت شد، ولی وادار گشت از خير کانديداتوری خود بگذرد.اينبار تورصافی نظام آنقدر ريزنقش است که کمتر کسی از دگرانديشان درون نظام توانسته‌ااست بدون احراز صدمات حيثيتی از آن عبور کند.بدنه‌ی محافل اصلاح‌طلب حکومتی خواستار تحريم انتخابات بود، ولی بزرگان آن ريش در گرو داشتند، و هنوز از لحاظ روانی بلوکه‌اند و نمی توانند پا روی گذشته‌ی خود بگذارند، و چنين می‌پندارند تا زمانی که "انقلاب" اين دسته از فرزندان خود رانبلعيده ‌است با پای خود به قتلگاه گام نگذارند.دودلی اصلاح‌طلبان از شرکت و يا تحريم انتخابات ، تلاش اين دسته برای دلربايی از "رهبر" و عادلانه‌تر کردن شرايط بازی که با شکست مواجه شد، آنان را از سازماندهی گسترده‌ی مقاومت نيز بازداشت، چرا که اصولا هرگونه مقاومتی را که حتما تحريم نيست بيفايده می انگاشتند، و يا اينکه ناتوان از درک اين مسئله‌اند که عقب نشينی سازمانيافته نيز می تواند پروژه‌ی اصلاح‌طلبی را مجددا بر سر زبان‌ها اندازد.اصلاح‌طلبان اگرچه دارای مقبوليت عام در جامعه‌اند، و در صورت وجود شرايط نسبتا آزاد، می توانند پيروزمندانه از هر انتخابی بيرون آيند، اما مداوما بدنه‌ی فعال خود را به اقشار منفعل و يا اپوزيسيون راديکال می بازند.راز پوشيده‌ای نيست که اپوزيسيون راديکال نظام از همين اقشار سربازگيری می کند . سرخوردگی مداوم اقشار جوان و پرشوری را که دل به اصلاحات بسته بودند به سمت اين نيروها سرازير می کند و نيروهای اصلاح طلب از قشر فعالی که رابط سر جنبش و بدنه‌ی توده‌ای آن بايد باشد محروم می ماند.

همين پديده را ما در ميان اپوزيسيون مايل به اصلاح‌طلبان مشاهده می کنيم.آنان که از تسلسل بن بست های انتخاباتی کلافه شده بودند، اينبار اکثرا متمايل به تحريم بودند و تا چند روز پيش آشکارا در راستای چنين بديلی اظهار نظر می کردند، اما بناگاه با پا به ميدان گذاشتن "ياران خاتمی" گويا دچار نوستالژی دوم خردادی شدند و مردم را به شرکت در انتخابات و رای دادن به اين ليست دعوت کردند.بيانيه های اين دسته و گروه و جمع حاکی از آنست که دلشان با تحريمی هاست و عقلشان با مشارکتی ها و به همين علت هم بيانيه‌هايشان کوته‌بينانه از آب درآمده است.من نمی دانم در فلان ده‌کوره و شهرستان  نماينده‌ی اصلاح‌طلب می‌تواند گره دشواری‌های مردم را باز کند يا نماينده‌ی اصولگرا؟ يا اينکه شرط مطرح ساختن بازبينی قانون انتخابات چه ضمانت و تعهد اخلاقی و سياسی برای اين دسته از نمايندگان انتخاب شده در بر خواهد داشت.اينها دستاويزی بيش نيست به عقيده‌ی من تنها دليل مطرح شده از سوی اصلاح طلبان را آقای ابطحی عنوان کرده‌است مبنی بر آنکه ما می خواهيم به مجلس برويم که موی دماغ اکثريت باشيم تا صحنه را برای قدر قدرتی خالی نبينند.

علاوه بر آن من بر اين عقيده‌ام که رويدهای سياسی از اين دست فرصت و مجال خوبی است برای برقراری رابطه با مردم و بردن فکر لزوم انجام دگرگونی‌های سياسی به ميان آنها، به ميان مردمی که افق ديدشان فراتر از امکاناتی است که جمهوری اسلامی می تواند آن را تدارک ببيند.بويژه نسل جوانتری که تازه پا به عرصه‌ی مبارزه‌ی سياسی می گذارند فارق از تابوهای ذهنی و وابستگی های فکری نسل های گذشته است. تجربه‌ی سياسی در هر زمان و مکانی فاکتور مثبت بسيج عمومی نيست، پافشاری بيش از حد بر شابلون‌های رفتاری سياسی، مخرب و در حکم شليک به زانوی خود است.يکی از نوابغ تاکتيک سياسی (لنين) زمانی تصريح کرده بود که نيروهای سياسی در هر گامی که امروز بر می‌دارند بايد آينده‌ی جنبش را نيز در نظر بگيرند و زيادی روی نيروهايی که به گذشته تعلق دارند حساب باز نکنند و چشمشان به نيروهای بالنده‌ی جامعه باشد.


پنجشنبه 6 مارس 2008

اين چند روزه در انگلستان اسناد طبقه بندی شده و سری وزارت امورخارجه‌ی اين کشور را منتشر کرده‌اند، که حاکی از دخالت‌های مستقيم کشورهای عضو ناتو در جلوگيری از ورود حزب کمونيست ايتاليا به دولت ائتلافی اين کشور است.انتشار اين اسناد که بر حسب درجه سريت معمولا پس از سی يا چهل سال صورت می گيرد اسرار حوادث سال‌های بحرانی ايتاليا در دهه های هفتاد قرن گذشته را برملا ساخت.اسراری که برای طرفين درگير رازی بشمار نمی‌رفت اما افکار عمومی اروپا و جهان هنوز که هنوز است سر از برخی از رويدادهای اين دوره، که با گروگانگيری و قتل آلدومورو،صدر حزب دمکرات مسيحی اين کشور به اوج خود رسيد در نياورده اند.ايتاليا در اين سال‌ها پس از گامی تاريخی که حزب کمونيست ايتاليا و صدر فقيد آن انريکو برلينگوئر برداشت و بنام "مصالحه ی تاريخی" مشهور شد پس از يک سری حوادث نامنتظره و تشديد عمليات تروريستی "چپ‌های راديکال" در بحرانی ژرف غوطه ور شد برلينگوئر آمادگی حزب خود را برای ورود به يک دولت ائتلافی متشکل از دو حزب رقيب تاريخی ايتاليا اعلام کرد.آلدو مورو بر خلاف محافل پرنفوذ در حزب خود به تحقق اين ائتلاف ابراز تمايل می کرد.دواير جاسوسی غرب در ايتاليا کوشش داشتند تا با ايجاد رعب و وحشت در جامعه و شانتاژ طرفين آنان را از گام گذاشتن درجهت ايجاد يک دولت ائتلافی بازدارند.تهديد علنی و رسمی حزب کمونيست از سوی محافل ناتو از يکسو و از سوی ديگر تشديد جو روانی ضدکمونيستی در اين کشور بدين منظور صورت می گرفت تا نگذارند حزب کمونيست ايتاليا در دولت يکی از اعضای ناتو مشارکت داشته باشد، بهانه‌ی آنهاهم خطر برملاشدن اسرار ناتو برای اتحاد شوروی توسط اعضای کابينه بود.اين اسناد حاکی از ايجاد و تربيت گروه‌های تروريستی برای انجام عمليات سری در اين کشور و آمادگی ناتو برای مداخله ی مستقيم در صورت تحقق و جامه‌ی عمل پوشيدن به "مصالحه‌ی تاريخی" بود.آنان به کمک سازمانهای تروريستی خودساخته‌ی"چپ" جو را عليه ورود بزرگ ترين و دمکراتيک‌ترين حزب کمونيست اروپای غربی به کابينه‌ی ائتلافی مسموم می ساختند تا مردم اين کشور و افکار عمومی اروپای غربی را از پيامدهای ورود اين احزاب به دولت‌ها برحذر دارند.ما در همين سايت يکبار درباره‌ی گروه ديگری از سازمان های جاسوسی و خرابکار ساخته و پرداخته اين محافل "گلاديو" نوشته ايم که می توانيد در بخش بايگانی به آن مراجعه کنيد.اگر يکبار از مقامات رسمی و از قلم به مزدهای آنان شنيديد که بايد هنگام مطرح کردن خواستی و درپيکار اجتماعی برای حفظ و حراست از دمکراسی به "موازين دمکراتيک" احترام بگذاريد حتما بدانيد که منظورشان اينست که شمايی که دستتان به هيچ جايی بند نيست بايد اين کار را بکنيد، خودشان هنگامی که از مواضع و منافع طبقاتی‌شان دفاع می کنند حاضرند به هر عملی دست بزنند.


سه شنبه 26 فوريه 2008

اخيرا دو سه مورد پيش آمد که لازم ديدم موضعگيری کنم، ولی پس از تآمل کافی از خير آن گذشتم، چون کار به جاهای باريک می کشيد و پی آمدهايی را بهمراه می‌داشت که من از آن بيم داشتم.و اين را خواهم گفت که چرا.

نخستين مورد مقاله‌ای بود که آقای محسن حيدريان در سايت تازه تاسيس "راه آزادی" نوشته و خواسته است چارچوب فکری آن را معين کند.مقاله ظاهرا درمورد چپ دمکرات در ايران است، ولی حاوی داوری‌هايی است که نميتوان درباره‌ی آن به مباحثه نشست و به نتيجه قابل پذيرش برای طرفين رسيد.آقای حيدريان چنان که عادت دارد با چرخش قلم کار هفتاد هشتاد سال مبارزه‌ی چنبش چپ در ايران را يکسره می کند و به جايی می رسد، که هم او خود بخوبی می داند که "بن بست" است.تمام تحليل پر است از يکجانبه‌نگری‌های سهل انگارانه و احکام بی‌پشتوانه‌ای که نشانگر سطح نازل سواد سياسی و دانش اجتماعی و تاريخی اوست.اين احکام و داوری ها گاهی چنان کودکانه است که آدم به جرئت او در رديف کردن آن‌ها غبطه می خورد.او بخوبی می داند که خطی را که در اين جنبش ترسيم می کند و بدنبال ترجيح آنست، عملا به آخر خود رسيده است و يکی از علل تعيين کننده‌ی آن همين يکجانبه‌نگری‌های مرسوم در ميان تفکر چپ در ايرانست، که برای فرار از چنگ يک ايدئولوژی گويا تماميت خواه به دامن انواع تحليل‌ها و داوری‌های بی سر و ته پناه برده است.شانتال موف، عالم فرانسوی علوم سياسی که يکی از گفتگوها قديمی او را من در همين سايت "راه آزادی" گذاشتم در کتاب جديدی که درباره امر سياسی نوشته است، می گويد تلاش برای رسيدن به توافق به هر قيمت موجب آن شده است که مواضع نيروهای چپ و دمکرات در جامعه شفافيت خود را از دست بدهد، و گويا چپ‌ها فراموش کرده اند که تضاد هنوز موتور حرکت جامعه به پيش است .در اين مورد هم همين موضوع صدق می کند ،تلاش برای کسب مقبوليت در ميان اقشار و محافلی که مواضع چپ را بر نمی تابند، موجب آن شده است که نه تنها حقايق مسلم تاريخی لگد مال شود، بلکه مواضعی بيان شود که تباين آشکار با تفکر پروژه ی چپ دارد.

همين مورد هم در مورد مصاحبه بابک اميرخسروی با مجله‌ی "شهروند امروز" صادق است.بابک متوجه نيست که مجله‌ی شهروند امروز مجله‌ی پروژه‌ی راست مدرن در ايران است، و آقای قوچانی سردبير آن بارها در سرمقاله‌ها و مناسبت‌های گوناگون بر اين نکته انگشت گذاشته است و تاکيد کرده است که هدف از انتشار اين مجله شکستن هژمونی فکری چپ در جامعه است.(ر.ک.به سرمقاله‌ی شماره 1 مجله) يکی از راه‌های شکستن اين هژمونی، بغير از کشت و کشتاری که کردند، و آقای قوچانی هنوز نه تنها جرئت ابراز تأسفی را نسبت به آن نيافته است ، بلکه آن را امری بديهی برای حفظ نظام می داند و اين برای اکثريت قريب به اتفاق اصلاح طلبان صادق است ،ترسيم تاريخی واژگونه و دلخواه از اين تاريخ است،ترسيم سيمايی کريه که کسی جرئت دفاع از آن را نداشته باشد و توجيه‌گر اين سرکوب و جنايات قلمداد گردد.و متاسفانه بابک بجای ابراز نظرات خود پيرامون مواضع حزب در آستانه ی انقلاب و حول و حوش آن اظهار نظرهايی را در يک مجله‌ی رسمی بر زبان می راند که در حالت عادی می توانست در مراجع رسمی قضايی پيگيری گردد. بغير از اين در ديگر مواضعی که بابک در اين مصاحبه بيان کرده ايرادهای فراوانی وجود دارد که در مورد او تازگی ندارد و حداقل در سال‌های پس از يورش به حزب توده بارها بيان کرده و نوشته است.

مورد سوم کتابی است که آقای اصغر شيرازی منتشر کرده و عنوان آن "مدرنيته، شبهه و دمکراسی؛بر مبنای يک بررسی موردی درباره‌ی حزب توده‌ی ايران ، از آغاز تا 1378"است. اين کتاب ابتدا بصورت يک پژوهش دانشگاهی در برلن از سوی انستيتوی شرق شناسی آلمان به زبان آلمانی منتشر شد و انتشار متن فارسی آن در ايران سال‌ها با مشکل روبرو شد، آنهم نه مشکل مميزی بلکه بنگاه های انتشاراتی چاپ آن را بارها به تعويق انداختند، تا بالاخره اخيرا نشر اختران آن منتشر کرده است.در مقدمه‌ی اين کتاب از کمک‌هايی که يک عده به فراهم آمدن اين کتاب کرده اند قدردانی شده و از جمله نام من در ميان اين افراد آمده است.در همينجا بگويم که کمک من به جز يک مصاحبه ی مختصر با نويسنده، بدينصورت بوده است که اسناد و روزنامه و مجلاتی را که در اختيار داشتم در اختيار نويسنده گذاشتم، تا در اين تحقيق مورد استفاده قرار گيرد. کتابی که در ايران چاپ شده ترجمه‌ی اصل آلمانی آن به فارسی نيست، بلکه دارای اضافاتی است، که بنظر من به مضمون متين متن آلمانی لطمه زده و انرا از حد يک تحليل تحقيقاتی خارج ساخته و در فرازهای متعددی آنرا به محتويات مطبوعات زرد نزديک کرده است.البته در همه‌ی اين موارد گناه متوجه دو طرف است، هم مصاحبه کننده (دراين کتاب برای بازگويی تاريخ حزب با افراد فراوانی مصاحبه شده است، البته بدون توجه به اين نکته که اين افراد چه ربطی به موضوع مورد بحث خود داشته‌اند) و هم مصاحبه شونده. مصاحبه کننده که ساليان درازی استاديار در دانشگاه آزاد برلن بوده است،بحث را به جاهايی کشانده است که ربطی به کنجکاوی علمی ندارد و مصاحبه شونده را به ابراز فضل در باب موضوعاتی وداشته است که نميتوانسته اند درباره‌ی آن اطلاع دقيقی داشته باشند.موارد بسياری می توان نام برد. مثلا راننده‌ی زنده‌ياد احسان طبری درباره ی عيار دانش علمی و شخصيتی طبری دست به اظهار نظرهايی می زند، که زن و شوهر پس از پنجاه سال زندگی مشترک از انجام آن عاجزند.يا فرد ديگری که لابد به اين حد از شهامت اخلاقی دست يافته است که شهادت دهد "کيانوری خواهان آن بود که شورویِ ايران را اشغال کند و ما را راحت کند".آری ما همه در حمام و آشپزخانه بهترين خوانندگان و شجاع ترين شمشيرزنانيم.يا اينکه نويسنده رک و راست می نويسد اری هنگامی که طبری هم به اسلام گرويده بود دست از سرزنش خليل ملکی (ستاره‌ی قديم وجديد "چپ" نو وناوابسته و مستقل و دمکرات در ايران) برنداشته بود.

من از موضع آقای شيرازی شگفت زده نيستم زيرا می دانم او در تمام دوران زندگی سياسی‌اش در مخالفت با حزب توده‌ی ايران گام برداشته و قلم زده است.و بخوبی می دانم که هنوز پس از گذشت سال های متمادی از متلاشی شدن حزب هنوز بر سر مواضع ضد توده‌ای استوار ايستاده است و در کنار بسياری از همراهان سياسی‌اش بر سر مخالفت با اين حزب ثبات قدم از خود نشان داده اند و حتی ذره‌ای از آن همبستگی‌ای که مثلا در مورد سعيدی سيرجانی به منصه‌ی ظهور رساندند در مورد احسان طبری روا نداشتند و هنوز هم نمی دارند.

آقای شيرازی چنان نامنصفانه قضاوت می کند که حزب توده‌ی ايران را در کنار نازيسم آلمانی و فاشيسم ايتاليايی قرار می‌دهد، ولی نه آنچنان ناشيانه که در متن آلمانی هم دست به چنين کاری بزند.او بخوبی می داند که سوای تئوری های نامدلل حول توتاليتاريسم يکسان‌نگری‌هايی از اين دست چه معنايی دارد.

متاسفانه اين موارد که محدود به مثال‌های نامبرده نيست ذهن را از پرداختن به محتوای اصلی کتاب، که بنظرم متن آلمانی آن دقيق تر است و قابل استناد، باز می دارد و متوجه موضوعاتی می کند که در شان اين بررسی نيست و از اعتبار علمی آن می کاهد.

روشن است که بررسی تاريخ فعاليت چپ در ايران کاری است لازم و ضروری و بلادرنگ،چرا که می تواند چراغی باشد فرا راه نيروهای تازه نفسی که راه بسوی بنای ايرانی آزاد و آباد می جويند.درافتادن با اين نوع نگرش ها و برخوردها راه به جايی نمی برد. نبايد وقت و انرزی خود را صرف بحث هايی کرد که تهی از هرگونه مايه ی فکری است.پرداختن به موضوعات جنجالی هرگونه بحث آرام و متين پربار را در سايه‌ قرار می دهد و آنچه که ملکه ی ذهن خواننده می شود همين نيم اطلاع هايی است که عطش کنجکاوی های خاله زنکی را تشفی می بخشد و نه تحليلی که شايد با خون دل بدست آمده باشد.


يکشنبه 27 ژانويه 2008

آيا کسی می توانست در حول و حوش کارزارهای سياسی در آمريکا برای انتخاب رياست جمهوری انتظار آن را داشته باشد که داشتن خاستگاه کارگری مايه‌ی مباهات و نقطه‌ی مثبتی برای نامزدها داشته باشد؟فراموش نکنيم چپ‌های ما از نامبردن از طبقه‌ی کارگر هراس دارند، ولی در همين آمريکا در نظرسنجی‌ها بدنبال حمايت از نامزدها در ميان "طبقه‌ی کارگر" می گردند.

در حاشيه ی انتخابات مقدماتی احزاب آمريکا برای تعيين نامزد انتخابات رياست جمهوری اين کشور ما شاهد رويدادهايی هستيم که "خوراک تحليلی" ناظران سياسی رنگارنگ است.معمولا احزاب در مبارزات درون حزبی و در پی يک سری مباحث برنامه ای ، يا در مجامع حزبی و يا مراجعه به همه پرسی درون حزبی کانديداهای خود را تعيين می کند.در آمريکا بازار مکاره‌ی تعيين کانديدا گرم تر از جاهای ديگر است و چيزی بيش از يکسال طول می کشد تا به رويارويی سرنوشت ساز انتخابات نوامبر بيانجامد.گفتم بازار مکاره چون اين روند همراه است با وعده وعيدها و قول و قرارهايی که هيچ ربطی به سياست عملی ندارد.می گويند شايد اين روند نقش زلزله سنج را داشته باشد، تا قدرتمندان بدانند باد از کدام سوی درحال وزيدن است.سهم شير ميليونها دلار پولی که در اين روند بخرج می رسد، به جيب سازمان های نظرسنجی و بنگاه‌های روابط عمومی و يک کلام دستگاه‌هايی سرازير می شود، که بقول معروف "سياست پردازی" می کنند.اگر بخواهيم بدرستی توصيف کرده باشيم سياست مداران دخيل در اين کارزار را طوری صيغل می دهند که بتوانند کمترين مقاومتی در مقابل باد از خود نشان دهند و در جهت آن پرواز کنند.اکنون گويا اين بنگاه ها به اين نتيجه رسيده‌اند که "باد تغيير" در حال وزيدن است و بايد کسی را سمبل اين باد معرفی کرد که تمام وجودش نشانه‌ای از آن را داشته باشد.افتضاح دوران رياست جمهوری بوش پسر منظقا جای زيادی برای انديشه باقی نمی گذارد و کودن ترين تحليل‌گر هم می بايست به اين نتيجه می رسيد، که سياست در آمريکا بايد در آينده تفاوت کيفی با آن داشته باشد.هم از لحاظ جايگاه فکری اش، هم از خاستگاه اجتماعی اش، و هم خصوصيات فردی اش.اکنون که يک سياهپوست آمريکايی، از حزب دمکرات شانس انتخاب شدن را يافته است، و در کارنامه اش مخالفت با جنگ و لشکرکشی در عراق ثبت است، و از سياست هايی هواداری می کند، که بدنبال کاهش اختلافات طبقاتی و مبارزه با روندهای بحران‌زای اقتصادی است اين "باد تغيير" به شعار انتخاباتی او تبديل شده است و می رود که به يک خواست و آرزوی عمومی تبديل شود.يک عنصر تحليلی ديگری که در انتخابات آمريکا نقش بازی می کند و قابل بررسی است همين عنايت به حاشيه‌ی جامعه است.در اين رابطه می توان به سه عنصر اشاره کرد، که در کنار هم ماده‌ی منفجره‌ی قدرتمندی را فراهم میکند، که می تواند محور مختصات سياست در آمريکا را تغيير دهد، بدون آنکه موجب تغييری ماهوی در مضمون سياست در اين کشور گردد.اين سه عنصر عبارتند از "جنسيت، نژاد و خاستگاه اجتماعی".اين عناصر در آمريکا همواره يکی از گره‌گاه های مبارزات سياسی را تشکيل داده اند بدون آنکه از لحاظ قانونی زمينه ای برای آن وجود داشته باشد.اگر به تاريخ معاصر آمريکا نگاهی بياندازيم و هر يک از اين سه عنصر را در بستر آن مورد تحليل قرار دهيم برداشت ما از واقعيت سياسی در اين کشور دگرگون می شود.کشوری که يکی از پيشرفته‌ترين قوانين اساسی را جهان را دارد هنوز دست به گريبان تبعيض نژادی ،تبعيض جنسی و بی عدالتی های ناشی از خاستگاه اجتماعی است.اگر اين واقعيت را در کنار يک داده ی ديگر يعنی نفوذ روزافزون فرقه های مذهبی در اين کشور قرار دهيم،فرقه‌هايی که دشمنی ذاتی خود را با روشنگری به شعار خود تبديل کرده اند و به کمک آن به تبليغ سياسی می پردازند، اين تصوير هولناک کامل تر می شود.اما بنظر نگارنده نه اين کارزار نمودار واقعيت سياسی و اجتماعی در ايالات متحده است و نه انتظاراتی که ابعاد تحولی که  بخورد افکارعمومی داده می شود با واقعيات عملکرد سياسی خوانايی خواهد داشت.اگر اين کارزار را دقيقا دنبال کنيم، به اين نتيجه خواهيم رسيد که همه‌ی تحليل گران در سطح تغييرو تحولات و تعاملات سياسی می مانند و بدون آنکه ابعاد تحولات سياست داخلی و خارجی آمريکا را تحليل کنند، تحولاتی که سازگار با نقش و جايگاه جهانی تنها ابرقدرت جهانی و مهد "سرمايه داری آزاد" باشد به ارائه‌ی تصويری خيالی و مبهم اکتفا می کنند.چرا اين تحول و تغيير زيربنای فکری استواری ندارد؟ چرا در برابر مبانی فکری مدون "نئوکان"ها و يورش ايدئولوژيک فرقه‌های مذهبی به فکرسازی نمی پردازند؟ آيا حقيقت ندارد که سياست خارجی آمريکا در مسيری که نئوکان‌ها ترسيم کرده اند، با کمی جرح و تعديل های قابل دفاع، آنهم در مواردی که نقاط ضعفش آشکارشده، ادامه خواهد يافت و در سياست داخلی هم بدون عطف نظر به گروه های فشار قدرتمند نظری و اجتماعی قادر به سياست گذاری نيستند(تمجيد باراک اوباما از ريگان)جرج .بوش پسر پيروز نشد چون مردم نسبت به او سمپاتی داشتند بلکه يک موج ارتجاعی سياسی و ايدئولوژيک او را بر تخت قدرت نشاند.موج مقابل کجاست؟